قسمت ۸۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۴۰ (قسمت هشتصد و چهل )
join 👉 @niniperarin 📚
شروع کردم به داد و فریاد و جیغ زدن. فایده نداشت. کسی از اینجا صدام را نمیشنفت. دویدم طرف پنجره. سر ننداخته بودم قبلش. پشتش را تخته کوفته بودن و کورش کرده بودن. با مشت به پنجره کوفتم. انگار کن که سنگ. بی فایده بود. از لای درز تخته ها نگاه انداختم بلکه کسی اونجا باشه و به فریادم برسه. یکی را دیدم که داشت تند تند از عمارت دور میشد. قوز داشت و یه عبای زنبوری موش خورده انداخته بود رو دوشش و انگار داشت فرار میکرد و تو همون حال، خنده ی عجیبی سر میداد و از شدت خنده شونه هاش میلرزید. جیغ کشیدم، فریاد زدم: برزو خان… کجایی؟ به داد برس! عروست را حبس کردن اینجا….
قوزی نصفه برگشت و نیم نگاهی انداخت طرف پنجره و باز به یه شکل چندش آوری خندید. ریش حنایی بلندی داشت و وقتی که میخندید دندونهای زرد نیشش تو ذوق میزد. خوف کردم از دیدنش. محل نگذاشت. عباش را کشید روی سرش و شروع کرد دویدن و دور شدن.
باز داد و فریاد کردم. بی حاصل. فقط داشتم گلوم را پاره میکردم. اگه برزو گفته بود بیام اینجا حتمی بالاخره خودش هم میومد و از این مخمصه نجاتم میداد! فقط بایستی حواسم میبود که اگه رسید با دیدن چفتی که به در انداخت این مردک خیال نکنه که من نیومدم و برگرده!
چادرم را انداختم کف طاقچه ی جلو پنجره که رخت عروسی چرک نشه و وقتی برزو اومد بتونم به وقت خودمو برسونم تو مجلس. اگه با رخت چرک مرده و خاک و خلی میرفتم همه فکر میکردن زده به سرم و جدیم نمیگرفتن و نمیشد حقیقت را رو کنم! علی الخصوص جلوی خویش و قوم این دختره توران آغا!
سرم را تکیه دادم به تخته های پشت پنجره و چشمم را چسبوندم به درز میون دو تا تخته و خیره موندم به همون مقداری که از بین درز میشد دید. خبری نبود. امروز هم به خاطر مجلس پاتختی همه توی اون عمارت مشغول بودن و کسی اینور رفت و اومدی نداشت.
یکساعتی گذشت. هیچ تنابنده ای از اونجا رد که نشد هیچ، خبری از برزو هم نبود. کم کم شک کردم نکنه کار خودش بوده! ولی ته دلم میگفتم نه! برای چی بخواد منو حبس کنه اینجا؟ اگه هر اخلاقی هم داشته باشه، از این اخلاقها نداره. حرف را میپیجونه و یه بهونه ای جور میکنه ولی ….
بعد به این فکر کردم که نکنه اون دختره که اومد و صدام کرد ریگی به کفشش بوده و از کسی دستور گرفته، یا با این پیرمرد قوزی همدست بوده و بیخود گفته که برزو خان گفته بیام اینجا!
اگه اینطور بود، برزو هم از همه جا بی خبر. از کجا میدونست من اینجام که بخواد بیاد و من منتظرش باشم؟!!
تو همین فکرا بودم که یهو دیدم صدای داریه و دنبک و جیغ و کِل از اونور امارت بلند شد. حتمی همه اومده بودن و عروس رفته بود تو مجلس که بزن و بکوب را شروع کرده بودن! اگه نمیتونستم خودمو از اینجا خلاص کنم هرچی رشته بودم پنبه میشد و با اتمام مجلس، سرم میموند بی کلاه!
شروع کردم باز به جیغ و فریاد. انگار هرچی من بیشتر داد میزدم، صدای مجلس هم بلندتر میشد و صدای منو تو خودش میبلعید!
وایسادم توی تاقچه و با لگد پشت هم کوفتم به تخته ها. اینقدر کوفتم که پاهام سروع کرد به سوزن سوزن شدن و بعد هم بیحس شد. ولی تخته ها را اینقدر قایم کوفته بودن که از جاشون تکون نخوردن.
نمیدونم چقدر طول کشید ولی مث کلاغی که حبسش کنن و خودشو به در و دیفال قفس بکوبه، اینقدر فریاد کشیدم و خودم را به تخته های پشت پنجره کوفتم که دیگه رمقی برام نموند. رختم پاره شده بود و خون از پنجه ی پاهام میچکید و دستهام هم از شدت ضربه هایی که زده بودم کبود شده بود.
نا امید توی تاقچه ی پشت پنجره افتاده بودم که یهو صدایی شنفتم. پا شدم و از درز میون تخته ها نگاه کردم. ننه مشتی یه بقچه ی سنگین انداخته بود رو کولش و داشت رد میشد. داد زدم. برگشت نگاه کرد. گفتم: ننه مشتی، منم. اینجا گیر افتادم. بقچه را گذاشت زمین و اومد طرف عمارت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…