قسمت ۸۳۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۳۹ (قسمت هشتصد و سی و نه )
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم تو اون یکی اتاق و رخت عروسی را پوشیدم که در زدن. زود خودمو پوشوندم. گفتم: کیه؟
یکی از کلفتهای خان سرش را از لای در، کرد تو اتاق و گفت: حلیمه خاتون اینجایی؟
گفتم: هان! حرفت چیه؟ چکار داری بیوقت خروس بی محل؟
یه چشم و ابرویی اومد و گفت: خان والا کارت داره! گفته بیام صدات کنم.
گفتم: بگو حالا میاد. خوبه همین الان خودش هزارتا کار هوار کرد روسرم! بگو کارش تموم بشه میاد بیرون خودش.
گفت: تاکید کردن آب دسته بزاری زمین و بری حضورشون. گفتن میرن تو عمارت اون ور باغ منتظر میشن تا بری. کار واجب دارن، معطل نکن!
نمیدونستم اینبار باز چه بامبولی میخواد سوار کنه. حتمی میخواست بشینه بگه اینبار هم بزارم این دختره دگوری بشه هووم تا بعد برام جبران کنه! کور خونده بود پدرسگ با این پسری که تربیت کرد و این زنی که میخواست بگیره. صد رحمت به فخری. باز یه چیزایی حالیش بود و به یه چیزایی پابند بود. این یکی که دیگه حیا را خورده بود و آبرو را قی کرده بود.
ولی از خودش کمتر بودم اینبار اگه میگذاشتم این دختره ی ترشیده بشه زنش. میگذاشتم هرچی دلش میخواد بگه و هر دروغی سر هم کنه، ولی کار خودمو بایست میکردم. خر هم یه بار پاش میره تو چاله. من صدبار با طناف این برزو رفته بودم ته چاه و باز عبرت نشده بود برام. همینکه تک و طایفه ی این دختره میومدن با رخت عروسی میرفتم تو مجلس. خودشون که میدیدن عروس دوتاس دیگه حساب کار میومد دستشون. توران آغا را ور میداشتن و دست از پا درازتر تشریف کثافتشون را میبردن. اصلا دیگه عزیزش تاب نمی آورد بگن دختر جمشید خان امتحان الدوله تو یه مجلس یه شبه هم عروسی کرد و هم هوو دار شد! از فردا بایست جواب این خاله خانباجیا را میداد که حالا اول دخترت رفت تو حجله یا هووش!
صدای دخترک باز اومد: حلیمه خاتون…
داد زدم: زهر مار! درد بگیری ایشالا. حالا میرم. وایسادی کشیک منو میدی؟
چادر را انداختم سرم و تو روم را گرفتم و رفتم بیرون. همه ی اهل عمارت تو تب و تاب و التهاب مجلس بودن و داشتن اون اتاق دنگال دیشبی را حاضر میکردن. پیش خودم گفتم بکنین به بهترین وجه که عروس امشب میخواد حقشو از همتون بگیره. یه عمری حلیمه صدام کردین و حرف که زدم کون محلی کردین، حالا دیگه منبعد خانومتون میشم و پوست همه تون را میکنم! اگه جرأت دارین اونوقت رو حرفم نه بیارین!
تو راه ننه مشتی را دیدم که باز یه کیسه انداخته بود رو کولش و داشت غرو لند میکرد و میرفت: خاک تو سرشون کنن. آدم نیست که این تک و طایفه. هر روز به یه بهونه ای عیش و عشرت راه میندازن و بارش رو دوش خمیده ی منه…
همینطور که رد میشدم گفتم: برای تو که بد نیس مشتی ننه. مطبخ به راهه و شبم کیسه ی تو پر. دست خالی نمیری خونه هر بار خان مجلسی به پا میکنه!
گفت: باد سر دلتو میزنی ضعیفه! اگه اینطوره که تو میگی ایشالا همین تازه عروسش به ماه نکشیده تخته بند بشه! اینطوری سر ختم و سوم و هفته و چله اش بیشتر به ما میماسه و کِیفمون کوکه تا یه شب عروسی که حالش مال خانِه و اون زنیکه.
اینور و اونور دستمو گاز گرفتم و گفتم: سقت سیاس ننه و چشمت شور! یه دور از جونی بگو! نمیگی عروس حرفاتو بشنفه باهات چپ میوفته؟
چندتا فحش آبدار به عروس داد. دیدم جای وایسادن نیست. فقط به خاطر سپردم بعد از عروسی حسابش را بزارم کف دستش.
رسیدم دم عمارت پشتی. میدونستم که برزو الان تو اون اتاقی که چاه بود و شده بود خونه ی ابدی فخری نشسته منتظر. در نیمه واز بود. رفتم تو و از همونجا صدا کردم: برزو خان رختی که گفتین را پوشیدم. ببینین خوبه! مهمونا الانه که دیگه برسن…
چادر را از سرم ورداشتم و یه عشوه ای اومدم و با قر و قمیش رفتم تو اتاق. چشم انداختم دور و بر. برزو خان نبود. گفتم حتمی اینبار رفته تو اون یکی اتاق. خواستم برگردم برم سراغش که یهو در از پشت سرم کوفته شد به هم. وهم گرفتم. دویدم درو باز کنم که شنفتم یکی اونور در چفت انداخت بالای در و قفلش کرد. بعد هم صدای در اصلی اومد که اون هم بسته شد و چفت شد.
شروع کردم به داد و فریاد و جیغ زدن. فایده نداشت. کسی از اینجا صدام را نمیشنفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…