قسمت ۸۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۳۳ (قسمت هشتصد و سی و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
اومدن از اتاق بیان بیرون که برزو صداشون کرد و گفت: نگفته بودم بیاین که خصومتی پیش بیاد و سرگرونی کنیم با هم. خود تو قلی خان، غیرتت ور میداره امروز عروس بیاری خونه و شب که میری به حجله ببینی عروست فرار کرده؟ تو بگو چکار میکردی منم همون کارو میکنم!
یا تو که آبجیت را عقد من کردی و گفتی جای ننه اشی! تو چه کار میکردی؟ اون دوپارچه آبادی مال تو! بعدش؟ تو بگو!
جفتشون پشت به برزو و رو به در، سرشون را زیر انداختن. ننه موسی زیر زیرکی نگاهی به قلی خان کرد. قلی خان برگشت و گفت: زنی که از خونه در بره، حتی اگه یه شب باشه، خونش مباحه! اگه پای کس دیگه ای هم میون باشه که دیگه واجب!
پدر سگ داشت یه طوری حکم صادر میکرد که تو دلم خالی شد که وقتی برزو منو ببینه بخواد حکم قلی خان را سر من هم پیاده کنه!
ننه موسی براق شد به قلی خان. قلی خان گفت: اینطور چشات را ندوز بهم ننه موسی! حرفی زد که جوابش غیرت میخواد. گلین هم مث دختر خودم! که اگه دخترمم بود حکمم همین بود و بس! ننگش برای من و تو نیس فقط. ایل بد نوم شده! از وقتی پا گذاشتیم اینجا تا حالا خوار شدیم و دم نزدیم، همش سر بی آبرویی این دختره!…
برزو خوب میدونست چی بگه و دست رو کجا بزاره که خودش متضرر این جرایانات نباشه. دو دستگی انداخت بین قلی خان و ننه موسی!
گفت: پس بیخود رو ترش نکنین و رگ گردن کلفت. بیاین بشینیم عقلمون را رو هم بریزیم ببینیم بایست چکار کرد. اگه پیداش کنم قلی خان، حکمت قابل اجراست، ولی تو نترس ننه موسی! من دلرحم تر از شماهام! کاری به کارش ندارم، تا تو این خونه باشه جاش امنه! فقط و فقط سر اینکه یه خون از شماها ریختم، نمیخوام مسبب یکی دیگه هم باشم! ولی اون قرمدنگی که باهاش بوده را میدم از تخم آویزونش کنن جلوی همون دختره تا وقتی ریق رحمت رو سربکشه. نعشش هم میندازم جلوی سگ.
قلی خان دست ننه موسی را گرفت و برگشت نشست. ننه موسی حرف نمیزد. رنگش پریده بود و پیدا بود که بغض داره. قلی خان گفت: اونی که اومده دنبالش و این دختره را خام کرده، لابد خبرکش داشته، وگرنه تنهایی کاری ازش نمی اومد که بتونه بیاد تو امارت تو و عروس را ببره و آب از آب تکون نخوره!
برزو گفت: اونم گیرش میارم. کاری باهاش میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه تا بفهمه مسجد جای ریدن نیست. میدونم کیه! میخوام مطمئن بشم فقط!
دهنم خشکیده بود و خودم میفهمیدم که رنگم پریده. شک نداشتم که شک برزو خان رفته به من. توی بد مخمصه ای انداخته بودم خودمو. پشیمون شدم از کمکی که به گلین و آلان کردم! گفته بودم بداقبالم خواهر! داغ این بودم که هوو گیرم نیاد، حالا دستی دستی خودم را انداخته بودم تو هچل به خاطر اون دوتا احمق.
دیدم موندن فایده نداره. آروم راهمو کشیدم برم که یهو برزو از پشت سر صدام کرد….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…