قسمت ۸۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۳۰ (قسمت هشتصد و سی )
join 👉 @niniperarin 📚
وسطهای کوچه که رسیدیم یهو صدای نی بلند شد. وایسادم. گلین انگار خون تازه ای اومده باشه تو رگهاش قدش راست شد پشت اسب و گوش تیز کرد. معلوم نبود صدا از کجاست. گفتم: خودشه؟ جواب نداد. مات به دور و بر نگاه میکرد. از اسب اومد پایین و نی شکسته اش را درآورد و شروع کرد یه صدای نصفه نیمه ازش درآوردن. انگاری نوای نی هم مث خودش و گلین شکسته و ناقص شده بود. گلین نی به لب شروع کرد لنگ لنگون تو کوچه پیش رفتن. صدای نی اش با صدایی که میومد تو همدیگه میتنید و یه آوای گوش نوازی میپیچید توی هوا.
من هم از پشتش میرفتم. جلوتر ایستاد. دم یه باغ. گلین ساکت شد. صدای نی از توی باغ می اومد. یکم که گذشت صدای اون هم خوابید. گلین گفت: همینجاست.
از اسب پیاده شدم و گفتم: مطمئنی خودشه؟ نکنه کس دیگه ای باشه؟
سرش را تکون داد و گفت: خودشه. فقط اون بلده این آهنگو بزنه. در باغ را وا کردم و رفتیم تو. گلین باز شروع کرد نی زدن و آلان هم جوابش را داد. رفتیم به طرف صدا. توی گرگ و میش سحر، وسط باغ میون بریده ی شاخه هایی که تلنبار شده بود رو هم دراز کشیده بود و نی میزد. گلین انگار همه ی درد و کوفتگیش یادش رفته باشه دوید طرفش و صداش کرد.
آلان بلند نشد. همونطور که افتاده بود رو پشته ی چوب گفت: کاش به حرفم گوش داده بودی و رفته بودی! میدونستم آخرش برمیگردی. خواست بلند بشه از جاش ولی افتاد. گلین دوید و بغلش کرد و زد زیر گریه…
رفتم جلو. گفتم: گرفتار شده بود اگر نه زودتر برمیگشت.
آلان گفت: میشناسمش. اگه پام را نزده بودن خودم میرفتم پی اش. تا اومدم اون دوتا که افتاده بودن دنبالم را دست به سر کنم طول کشید. چندتا تیر انداختن. یکیش خورد به پام. اول خیال کردن کشتنم. خودمو قایم کردم تو آخور یه طویله. خیلی گشتن دنبالم ولی ناامید که شدن از پیدا کردنم، برگشتن.
رو کرد به گلین که نشسته بود و زل زده بود بهش و گفت: تا با این وضعیت برسم اینجا خیلی طول کشید. میدونستم اگه بیای میای همینجا. هوش نبودم، همینکه چشمام وا شد شروع کردم نی زدن. باورم نمیشد جوابمو بدی…
یکم دقیق شد تو روی گلین. گفت: چه به روزت آوردن این ناکسها؟
گفتم: چیزی نیس. یکم کوفته شده. هنوز همونیه که بود!
یه تیکه از سر دومن گلین جر دادم و پاش را بستم. گفتم: بایست بری پیش طبیب. اما نه اینجا. صبح قلی خان و ننه موسی میرسن. گلین شرط خون موسی بوده برای برزو. برزو خان پاش بیوفته زیر سنگ هم باشین پیداتون میکنه! این اسب را وردارین و برین. منبعد کلاهتون هم افتاد تو این شهر دیگه برنگردین…
گلین که دیگه خودش رمقی نداشت. یه تیکه چوب دادم دست آلان که بشه عصای دستش. زیر کَتش را گرفتم، بلندش کردم و سوار اسبش کردم. گلین هم نشست پشتش. افسار اسب را گرفتم و از باغ آوردمشون بیرون. آفتاب تازه داشت در میومد. گلین نگاه معنی داری بهم کرد و گفت: خیر ببینی حلیمه خاتون…
خواست بازم چیزی بگه که اسب را هی کردم. از کوچه که رفتن بیرون پیاده راه افتادم. حتم داشتم دیشب برزو پی ام میگشته. مونده بودم جوابش را چی بدم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…