قسمت ۸۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۲۸ (قسمت هشتصد و بیست و هشت )
join 👉 @niniperarin 📚
دستم را گذاشتم رو صورت کبودش و گفتم: صدام را میشنفی؟ به هوشی؟
یه ناله ای کرد و تکون خورد. آروم گفتم: منم، حلیمه خاتون. شناختی؟
سرش را تکون داد و خواست ناله کنه. گفتم: بپا گذاشتن برات. صدات در نیاد که منم گیر میوفتم. چی شد؟ آلان کو؟
بغض کرد و قطره ی اشک از گوشه ی چشمش که حالا دیگه سیاهی سرمه را از کبودی چشم نمیشد تمیز داد شره کرد. هنوز هم خوشگل بود. خواست حرف بزنه، دیدم حالا بغضش میترکه و صدای گریه اش نقدعلی را میکشونه ی توی اتاق.
با انگشت اشاره کردم که چیزی نگه. پاها و کمرش را دست گذاشتم و ورانداز کردم که شکستگی نداشته باشه. نداشت. چند جایی از بدنش کوفته شده بود فقط. یه نصف لیوان آب سر تاقچه بود. آوردم دادم بهش و گفتم: امشب بایست از اینجا بریم بیرون. صبح بشه دیگه راه در رویی نیست. برزو فرستاده پی قلی خان…
آب جست بیخ گلوش و چشماش گرد شد. به زور دهن وا کرد و با صدای لرزون گفت: قلی خان بیاد ننه موسی را هم میاره! بویی ببره همه ی عمر به بندم میکشه. دیگه نمیزاره از تو سیاه چادرش پا بزارم بیرون…
گفتم: بایست صبر کنی خواب نقدعلی سنگین بشه. آخ و وای هم نکنی. میتونی از پله بالا و پایین بری؟
با دو دلی سرش را تکون داد. رفتم یه چادر شب که افتاده بود کنار اتاق را آوردم، جر دادم و با تیکه هاش روی زخمها و کوفتگیهاش را بستم. به زور تکون خورد و از زیر بدنش یه نی کشید بیرون. همون نی ای بود که آلان قبلا براش فرستاده بود. شکسته بود. نی را گرفت تو بغلش و پته ی چارقدش را کشید رو صورتش و شروع کرد به گریه.
گفتم: کجاست؟ چه بلایی سرش اومد؟ مگه با هم نبودین؟
نفسش که یکم جا اومد گفت: این جلادها که رسیدن بهمون افسار اسب را داد دست من و گفت بتازم و برم. اون خودشو میرسونه! هرچی التماسش کردم که بعد از این همه وقت دیگه نخواه جدایی بیوفته بینمون، گوش نکرد. گفت جدا نمیشیم از هم. قول میدم. از اسب پرید پایین و وایساد که با اینها درگیر بشه. سه تاشون اومدن دنبال من و دوتای دیگه گذاشتن دنبال اون که کشوندشون توی پس کوچه ها. یکم که رفتم صدای تیر اومد. دیگه نتونستم برم. افسار اسبو کشیدم و برگشتم. سوارها از روبرو میومدن و من به تاخت میرفتم طرفشون. تا خواستم از کنارشون رد بشم یکیشون با قنداق تفنگ زد تخت سینه ام. از اسب که افتادم دیگه هیچی نفهمیدم. چشم واکردم دیدم اینجام و چندتایی دور و برم. داد و بیداد و التماس کردم که بزارن برم. بگن چی به سر آلان اومده، فقط خندیدن و بعد هم یکیشون باز کوفت تو صورتم که صدام را بند بیاره. گفت خسرو خان گفته صدات در بیاد خفه ات کنیم!…
یه نگاهی انداختم بیرون. به نظر میومد نقدعلی چورتش سنگین شده. صدای خر و پفش می اومد. اشاره کردم به گلین که بریم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…