قسمت ۸۲۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۲۷ (قسمت هشتصد و بیست و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
سوار شدن و از تو طویله در اومدن. بایست میرفتم دنبالشون و نمیگذاشتم آب خوش از گلوش پایین بره…
یکی از اسبها را ورداشتم و منتظر شدم. همینکه خان و خسرو از در رفتن بیرون، مسلم دربون دوید طرف مطبخ. حتمی میخواست سهم امشبش از خورد و خوراک عروسی را از تو مطبخ بار کنه ببره. سوار شدم و زود از امارت زدم بیرون و پیچیدم طرفی که اونها پیچیده بودن. ته جعده میدیدمشون. با فاصله از پی شون رفتم. خیلی دور نبود. چندتا کوچه را که رد کردن رسیدن. خسرو با لگد کوفت تو در. یکی اومد زود در را وا کرد و دوتایی با اسب رفتن داخل.
حتم داشتم اون چهار پنج نفری که اونوقت همراه خسرو رفته بودن اونجان. نمیشد اینطوری برم تو. رفتم جلو در. سر و صدای آدمهای خان را از توی دالونی میشنفتم. مونده بودم چطوری وارد بایست بفهمم توی خونه چه خبره. خونه سر نبش بود. شاید یه دری پنجره ای چیزی توی کوچه ی بغلی داشته باشه. رفتم و خوب نگاه کردم. راهی نبود. چاره ای نداشتم. کار نکرده، اسب را کنار دیفال نگه داشتم و با هزار اناانزلنا و ترس پاشدم وایسادم روش. دستهام را انداختم سر پشت بوم و به زور خودمو کشیدم بالا. آروم رفتم لب پشت بوم. خان رفته بود تو اتاق. اومد بیرون و یه چیزی در گوش خسرو گفت. خسرو داد زد: خان والا امر کردن همه مرخصن. فردا بیاین امارت همه تون دستخوشتون را از خودم بگیرین! فقط دهنتون چفت باشه. شتر دیدی، ندیدی!
رو کرد به یکیشون و گفت: نقدعلی، تو بمون!
خان وایساد تا همه رفتن بیرون. به خسرو گفت: همینجا میمونه این تا بهت بگم. نقدعلی را هم میزاری دم در، خونه را بپاد. چموشه این باز فرار نکنه. فردا میام درست تکلیفش را روشن میکنم. خودت هم راه میوفتی میری سراغ قلی خان. ورش میداری میاریش. صبح علی الطلوع امارت باش! من بایست برگردم امارت امشب خیلی کار دارم!
بعد هم راهش را کشید و رفت. خسرو به نقدعلی گفت: شنفتی که خان چی گفت: میشینی دم در، تا صبح هم چشم رو هم نمیزاری. کسی خواست بره یا بیاد بهش رحم نمیکنی. میزنیش. دوتا تفنگ هم پر نگه دار دم دستت که معطل نشی…
خسرو اومد بیرون و صدای تاخت اسبش را از تو جعده شنفتم. نقدعلی یه نگاهی از پشت پنجره انداخت تو اتاق و تفنگش را ورداشت و رفت تو دالونی. صداش اومد که کلون در خونه را انداخت.
آروم رفتم طرف خرپشته و در را هل دادم. واز بود. رفتم پایین و نرسیده تو حیاط سرک کشیدم. نقدعلی نشسته بود پشت در خونه و تکیه داده بود بهش و داشت سیگار میکشید.
صبر کردم. سیگارش که تموم شد کلاهش را با انگشت هل داد رو صورتش. پیدا بود داره میره تو چورت. آروم و نوک پنجه پام را از پله ی آخر گذاشتم تو حیاط و رفتم طرف اتاق. نگاه کردم. گلین با رخت خونی و بیحال افتاده بود گوشه ی اتاق. رخت عروسی تنش نبود. چشم انداختم اینور و اونور اتاق. خبری از آلان نبود. رفتم تو بالاسر گلین. دستم را گذاشتم رو صورت کبودش و گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…