قسمت ۸۲۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۲۶ (قسمت هشتصد و بیست و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو یه بله گفت و رفت. برزو تصمیم نداشت تا همه نرفتن از جاش تکون بخوره…
تا آخرین نفر مهمونها که بره برزو نشسته بود همونجا. اصلا از عمد همون اول منو برد نشوند یه جایی توی مجلس، بین زنونه و مردونه که نه من بتونم رو بنده ام را ور دارم، نه کسی از زنهای مجلس بخواد به هر بهونه ای بیاد سراغم و سر و گوشی آب بده. یکی دوتا هم که اومدن بهش تبریک گفتن و به طعنه گفتن که” مگه عروس را آوردی حسینیه که همچین بر و روش را پوشوندین خان؟ روش را پس کن تا اسفند دود کنیم…” برزو تو جوابشون گفت: دیر نمیشه! وقت بسیاره! ایشالا فردا که اومدین پاتختی، یه دل سیر عروسو میبینین!
بعد هم با خنده میگفت: هدیه ی در خور براش بیارین که این عروس دیدن داره!!
میدونی خواهر، حتی اگه سحر گل یا بچه هاش هم اونجا بودن طاقت نمی آوردن و بالاخره یه کاری میکردن که قضیه رو بشه، ولی از اقبال من خسرو به بهونه ی اتفاقی که اون روز افتاد تو شکار و اینکه ممکنه برزوخان سرپا برنگرده، روونه شون کرده بود خونه ی آقای سحر گل که یعنی هوایی تازه کنن!!
چندباری خواستم بهش بگم که من راضیم همینجوری مردم منو ببینن. ولی روم نمیشد. کافی بود بخوام سرمو ببرم کنار برزو و حرفی بهش بزنم تا فردا همین زنها هزارتا حرف پشتم در بیارن که لابد دلش طاقت نیاورده و میخواسته مجلس را زودتر تموم کنه تا بره تو حجله!! دیده بودم ازشون که میگم!
امارت که سوت و کور شد و لاله ها را که ورچیدن برزو گفت: خسته شدی خاتون. برو بخواب. یکم دستم بنده امشب. کارم که تموم بشه میام!
گفتم: خسرو چی گفت؟ گلین را پیدا کرده؟
حرف نزد. فقط سرش را به علامت نه انداخت بالا و بعد هم گفت: داره دیر میشه. برو بخواب!
خودش هم رفت بیرون.داشت میرفت طرف طویله. میدونستم خبرایی هست و نمیگه. تندی رفتم تو اتاق و لباس فخری را درآوردم، رختهای خودم را تنم کردم و فرز رفتم همون طرفی که برزو رفته بود.
یه طوری که کسی نبینه از پشت دیفال طویله خودم را رسوندم به یکی از آخورها. صدای خسرو و برزو که داشتن با هم اختلاط میکردن را میشنفتم.
برزو گفت: مطمئنی؟
خسرو: اگه مطمئن بودم که همون موقع کارو تموم کرده بودم. دیشب که حالم خوش نبود نتونستم درست و حسابی ببینمش، ولی اینطوری که از قراین برمیاد بایست خودش باشه. نیاوردمش اینجا که نشه مایه ی آبرو ریزی. گفتم حبسش کنن تو خونه ی نقدعلی تفنگچی تا خودتون بیاین ببینینش.
برزو گفت: عقل کردی. اسبم را زین کن، خودتم بیوفت جلو راهو نشون بده.
خسرو همینطور که داشت میرفت اسب خان را بیاره گفت: راستی، اون کی بود نشونده بودی کنارت جای عروس؟ خوب سر و ته مجلس را هم آوردین…
برزو گفت: چه توفیری میکنه؟ هر خری که بود. خیال کن اصلا مسلم دربون! مهم اینه که به خیر گذشت امشب…
دلم میخواست همونجا سرش را میگذاشت و میمرد خواهر. رذل بی پدر قرمدنگ نگو اون موقع منو با مسلم دربون در یه عرض میدیده! منو خر را بگو که خیال کردم داره اینبار بهم راست میگه. نگو اشک تمساح ریخته بود برام.
سوار شدن و از تو طویله در اومدن. بایست میرفتم دنبالشون و نمیگذاشتم آب خوش از گلوش پایین بره…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…