قسمت ۸۲۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۲۴ (قسمت هشتصد و بیست و چهار )
join 👉 @niniperarin 📚
سرش را تکون داد و گفت: درسته! حرفت حرف حسابه! ولی به شرطها و شروطها!
گفتم: وا! من که زنتم! حالا هم دارم این میون آبرو داری میکنم تا آبروت را بخرم. هر کی دیگه بود حاضر نمیشد با یه هوو دیگه بمونه زیر یه سقف! چه رسه به اینکه بخواد محض خاطر آبروی شوورش یه بار دیگه هم بیاد لباس عروس بپوشه!
دیگه دیدم مدارا فایده نداره خواهر! هرچی کوتاه اومدم، خوارم کرد و خفتم داد. چادر را از رو زمین ورداشتم و پیچیدم دورم. با دلخوری و توپ پر گفتم: اسب پیش کشی را که دیگه دندون نمیشمرن. شرط و شروط دیگه چه صیغه ایه این وسط؟ هر بار هر طوری شد من شدم پاسوز این زندگی! اون زنک غربتی که تا حالا سقف بالاسرش ندیده، به خاطر یه چس بر و روش دیگه کورت کرد؟ باز یکی دیگه یه کاری کرده من بایست تاوون بدم براش؟ سگی از بامی جسته، خاکش به ما نشسته؟
گفت: باز که من یه کلوم گفتم تو ردیف کردی پشت هم. شرطمو شنفتی که داری میتازونی برای خودت؟
با ناراحتی رفتم کز کردم یه گوشه و گفتم: من کور غیب گو ام. همیشه یه اما و اگر آوردی تو کار. اصلا به من چه. برو همون زنیکه ی فراری را پیدا کن بنشون ور دلت تو مجلس. هر بار ثواب کردم برات، کبابم کردی. پسرمو که هنوز رو خشت نیوفتاده بردی دادی دست اون فخری چسان فسانی دخترزا، دخترمم که آواره کردی و به کشتن دادی، برات پا درمیونی کردم که جونت را نگیرن، چشمتو بستی و باز رفتی سر پیری یه هوو آوردی سرم. به جهنم سیاه. حالا هم خود دانی. دیگه حلیمه بی حلیمه! خیال کن منم مردم…
یه نفس عمیقی کشید و یکم اون چشای کور شده اش را بست. بعد اومد جلو، نیشش را وا کرد و آروم گفت: اول شرطمو بشنو خاتون بعد قمه ات را از رو ببند. تو که زنمی. دیگه هراست از چیه؟ منم میخوام بعدا برا خودت نشه مایه ی دردسر و خود خوری! اونم از چه بابت میخوام شرط بزارم؟ چون مترصد این بودم که به یه نحوی جبران مافات کنم و از زیر دینت در بیام! که تو این فرجه ی کم فرصتش نیس اون چیزی که میخواستم عملی بشه. فکرت که مث خودت بکره! ولی فکرش را بکن، بگن حلیمه خاتون شده زن خان والا، ولی خان براش کم گذاشت. نه بزک درست و حسابی، نه رخت آنچنانی، نه پیشکش و خونچه و ببر و بیار آنچنانی. مسلمه که تدارکاتی که دیده بودم برای اون گیین بی همه چیز، سوای توست. اونو به قدر خودش تدارک دیدم. ولی برای تو باید بیش از اینها باشه. واسه ی همین میخوام امشب بگذره و باز یه مجلس بزرگتر بگیرم در خور! سر همین ازت میخوام که امشب عروسم بشی. بیای بشینی کنارم توی مجلس، ولی چارقدی که میندازی رو صورتت را پس نکنی امشب! یه بله بگی و تموم!
نگاش کردم. چشماش مث بچه های معصوم داشت میدرخشید و یه التماس خاصی توش بود. مث همون شبی که قرار بود صبحش ببرنش برای تقاص پس دادن خون موسی.
گفتم: راست میگی برزو خان؟
چشماش را تنگ کرد و سرش را تکون داد. خندیدم. خندید. دستش را دراز کرد. گرفتم و پا شدم. مهلت داد حاضر بشم. روی صورتم را که انداختم دستم را گرفت و رفتیم بیرون. یکی کل کشید و بعد همه شروع کردن دست زدن و خوندن و رقصیدن. برزو دستم را محکم گرفته بود. بردم نشوندم کنار خودش. ملا را صدا کردن. مجلس ساکت شد. خطبه را که خوند و بله را که گفتم باز سر و صداها شروع شد. چند باری از زیر پارچه ای که رو صورتم بود خواستم نگاهی به مجلس بندازم. ولی جرات نکردم. چیزی دیگه نمونده بود به انتهای مجلس. خواستن شام مجلس را بدن. ولی برزو همچنان نشسته بود کنارم و جم نمیخورد که یهو یکی اومد و در گوش برزو خان آروم گفت: خان والا، خسروخان برگشته…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…