قسمت ۸۲۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۲۲ (قسمت هشتصد و بیست و دو )
join 👉 @niniperarin 📚
تندی از اتاق رفت بیرون. تا خودم را رسوندم تو حیاط دیدم خسرو و چندتا آدماش با برزو خان به تاخت از در امارت زدن بیرون.
بعد از این همه سال جگرم داشت حال میومد خواهر. بالاخره یکی پیدا شده بود که سر به زنگاه خوب این مرتیکه ی بی چشم و رو را بچزونه و بشونه سر جاش. از یه ور برای گلین خوشحال بودم خواهر که بالاخره به آرزوش رسید! از یه ور هم هراس اینو داشتم که خان و آدماش اون دوتا را پیدا کنن و باز همه چی به هم بریزه. دروغت نگم خواهر. بیشتر خوشحالیم واسه ی خودم بود که شر یه هووی دیگه از سرم کم شده. اگه پیداشون نمیکردن، خان چه میخواست چه نمیخواست سر آبروش و این همه دعوتی که فی الفور یه روزه صدا کرده بود که بیان تو جشن عروسیش، اجبارا بایستی یکی را میشوند سر سفره ی عقد. اگه گلین پیداش نمیشد که دلم روشن بود به این قضیه، دیگه خان چاره ای نداشت! کی بهتر از من؟ اینطوری دیگه همه خبردار میشدن. کار هم که از محکمکاری عیب نمیکنه! یه بار دیگه خطبه ی عقدمون را ملا میخوند و دیگه من میشدم شهربانوی خان و امارت!
به این چیزا که فکر میکردم خواهر قند تو دلم آب میشد. فکرش را کردم یه بار دیگه عروس میشم و اینبار با یه لباس عروس حسابی میشینم سر سفره ی عقد و چشم همه ی اونایی که هم روضه ایم بودن و منو میشناختن در میومد! چیزی هم به محرم نمونده بود و بعد از عروسی، دیگه تو مجلسهای روضه و تعزیه بالای سفره جام بود و مطمئن بودم همه جای گوش کردن به روضه ی آقا، سرشون تو گوش همدیگه است و پچ پچ پشت سرم حرف میزنن. منم به رو نمی آوردم و یه چارقد ابریشم مشکی مینداختم رو سرم و فقط به حرفای روضه خون گوش میکردم!
برای ظهر عاشورا هم همه را میگفتم بیان دم امارت، قیمه ی نذری بگیرن! اسمم می افتاد سر زبونا و جای حلیمه خاتون دیگه بهم میگفتن شهربانو!
بایست خودم را اماده میکردم و خان را میگذاشتم تو عمل انجام شده. یکی دوساعتی که بیشتر نمیتونست پی گلین بگرده. بایست برمیگشت و خودی به مهموناش نشون میداد! اگه منو حاضر و آماده تو لباس عروس و بزک دوزک کرده میدید، سر آبروش نه نمی آورد تو کار و مجبور میشد بالاخره به حرفم گوش بده!
دویدم تو اتاق. اسباب سرخاب سفیداب و بزک مشاطه هنوز اونجا بود. تند تند بزک کردم و بعد هم رفتم تو اتاق فخری خدابیامرز و هرچی زرت و زبیل داشت ریختم بیرون. از وقتی یعنی گم و گور شده بود خان گفته بود هرچی متعلقات داره را کرده بودن تو چندتا صندوق و چیده بودن کنار اتاقش. درش را هم بسته بود و کسی اجازه ی رفت و اومد نداشت. چند وقت یه بار فقط یکی میرفت و دستی به اتاق میکشید و رفت و روبش میکرد. بالاخره یکی از اون رختهای خوش دوختش که همین فرنگیا براش چشم روشنی آورده بودن را پیدا کردم و پوشیدم. یکم تنگ و لخت و پتی بود. یه تیکه پارچه ی حریر پیدا کردم تو خرت و پرتهاش و انداختم رو دوشم که خیلی هم تو چشم نباشم. خودمو که تو آینه دیدم حض کردم. گلین از چشمم افتاد!
سر اینکه تا وقتش نشده کسی نبینه چی به چیه یه چادر هم سر کردم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو مجلس زنونه یه گوشه نشستم که دید داشته باشم به حیاط.
به ساعت نکشیده بود که دیدم سر و کله ی خان پیدا شد! دلم ریخت. منتظر شدم ببینم خبری از گلین هست یا نه. نه خبری از گلین بود نه خسرو نه آدمای خان. حدسم درست بود. همین حالا وقتش بود که برم سراغ برزو…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…