قسمت ۸۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۱۹ (قسمت هشتصد و نوزده )
join 👉 @niniperarin 📚
طرفای غروب بود که همه ی مهمونها اومده بودن و برزو هم آماده شده بود دست گلین را بگیره ببره تو مجلس که دیدم گلین نشسته تو اتاق و داره این پا اون پا میکنه و بیرون نمیره. چند باری کلفتهای خان اومدن و گفتن خان منتظره. ملا هم خبر کرده بود که جلوی مردم نشون بده گلین را رسما داره میگیره به زنی. حتمی میخواست در دهن مردم را ببنده و همه این زنک را رسما زنش بدونن و حرف و حدیثی پشتش نباشه.
رفتم کنارش و گفتم: ببین گلین. فقط همون خدای بالاسره که میدونه چقدر من این چند روز دعا کردم به درگاهش که تو بری پی زندگی خودت. ولی اونی که دیدی خوابه! خواب هم تهش به آبه! اعتباری نداره. لااقل الان دیگه فایده ای نداره!
اشاره کردم کلفتها برن بیرون و به خان بگن یکم از بزکش مونده. میاد بیرون الساعه!
گفتم: بیخود منتظر آلان نباش. این همه وقت که توی ایل بودی خبری ازش نشد. بعد هم که یه نی رسید دستت و گفتن که مرده، راست و دروغش هم نامعلوم. زیادی معطلش کنی از کوره در میره برزو خان. دیدی اون روی سگشو. وقت و بیوقت نمیشناسه! اینها را نمیگم که خیال کنی خوشم میاد بمونی! میگم که بدونی پشتتم. برزو که امشب بگه زنشی، مجبوری بمونی! دیگه میشی خانوم این خونه. میخوام به وقتش تو هم پشتم باشی. وارثش شیر منو خورده، بهم میگه ننه، حرفم در رو داره پیش جفتشون. پس حرفمو بخون که حرفتو بخونم…
گلین با چشمای تر و خیس زل زده بود بهم. عین دختر بچه ها. یهو دلم ریخت. یه حس عجیبی یهو همه ی وجودمو گرفت. انگار دارم دختر خودمو میفرستم خونه ی بخت. یه ان تو چشماش خورشید خودمو دیدم. یاد اون شبی افتادم که عروسش کردم و خودم فرستادمش پایین توی مجلس و با همین دستهام بدبختیش را رقم زدم. انگار اقبال شوم خودمو جای سینه ریز آویز کردم به گردنش برای هدیه ی عروسیش. طفلک معصوم با چه ذوقی رفت. فکر میکرد حالا سر سفره میشینه بغل دست خسرو و دیگه از اونوقته که طعم خوشی میاد زیر دندونش. ناخواسته بغض کردم و اشک جمع شد تو چشمام.
گلین گفت: بهش بگو قبل اومدن یه خواسته ای دارم ازش!
گفتم: زیر بار نمیره. ولی بگو.
گفت: یکم بهم مهلت بده. بزاره یکم نی بزنم، آروم بگیرم، تموم که شد میام بیرون!
سری تکون دادم و پا شدم رفتم بیرون. برزو داشت به چندتا نوکراش امر و نهی میکرد: زنها همه داخل باشن. توی اتاق بزرگه. در بینش هم وا کنین که جا باشه برای همه. مردها هم توی ایوون همه جوره پذیرایی بشن. روی حوض هم گفتم تخته و فرش بندازن برای سیا بازی و تیارت رو حوضی. حواستون باشه بچه مچه نره روش خرابش کنه…
منو که دید گفت: چرا تنهایی؟ پس شهربانو کو؟ چقدر دارین لفتش میدین. از صبح که مشاطه اومده چه گهی میخورده تا الان که هنوز تموم نیس؟
گفتم: تمومه! درسته از سر راه پیداش کردی! ولی اونم آدمه. بزار حالش جا بیاد یکم، جلو مهمونات آبروتو نبره! گفت یه مهلت بهش بدی چند دقیقه میخواد یه ذره نی بزنه! خلقش که از تنگی در اومد میاد بیرون خودش!
گفت: چه غلطا! آوازه خون که بود، همینمون مونده بود نی زن هم از آب در بیاد! حیف که…. جهنم. بگو هر غلطی میخواد بکنه، ولی بجنبه. یکم دیگه طول بده هرچی اشربه توی خم کرده بودیم این مفتخورا تهش را درآوردن!
سری تکون دادم و رفتم. لای در اتاقو باز کردم و گفتم: بزن. تموم که شد خودت بیا بیرون.
رفتم طبقه ی بالا توی ایوونی که درست بالای سر اتاقی که گلین توش بود نشستم. صدای همهمه و قهقهه ی مردها میومد که یکی در میون میگفتن به سلامتی و صداشون گم میشد تو صدای زنها که داشتن داریه میزدن و برای خودشون میخوندن.
تو همهمه ی شاد اونها یهو صدای سوز نی گلین از اتاق زیرین بلند شد. صداش بیرحم بود، اومد توی بالکن و بیخ گلوم را فشار داد و اشک از چشمام پاشید بیرون! غرق شنیدن صداش شدم که یهو …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…