🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۱۷ (قسمت هشتصد و هفده )
join 👉 @niniperarin 📚
فرداش صبح علی الطلوع هنوز تو خواب و بیداری بودم که یهو دیدم سر و صدا زیاده و همهمه ای بپاست. پا شدم از پنجره نگاه کردم. انگار چوب تو سوراخ مورچه کرده باشن، همه ی کلفتو نوکرای تو امارت داشتن تو هم میلولیدن و تند و تند میرفتن و میومدن. هر یکی هم یه چیزی دستش بود. پا شدم رفتم بیرون. جلوی مشتی را گرفتم. یه پیرزن عنق که همه میدونستن گَند دماغه ولی از همه چی خبر داشت همیشه! گفتم: چه خبره مشتی سر صبحی؟
با بی حوصلگی کیسه ای که دستش بود را گذاشت زمین. کمرش را راست کرد و پته ی چارقد کبره بستش را گرفت دماغش را فین کرد و گفت: چه میدونم والا. تو که با اینا بیشتر نشست و برخاست داری و در کـونشون موس موس میکنی بهتر باس بدونی تا من پیرزن استخون شکسته! اینطوری که بوش میاد خان سر پیری عوض اینکه بشینه سر سجاده و فکر آخرت کنه، هوا زده به سرش و هوس زیر گلوش! میگن میخواد زن بگیره خیر سرش. من که میگم گرفته، تقش در اومده، حالا میخواد تو بوق و کرنا کنه که زر زرای پشت سرشو خفه کنه! دستور داده تا عصری همه چی حاضر باشه. خب پیداس با این عجله مث شاش دست پاچه میخواد جشن به پا کنه واسه ی چیه!
زد پشت دستش و گفت: خدا فخری خانومو اگه مُرده بیامرزه. خانوم بود! هر وقت منو میدید صدام میکرد مشتی، بعد دست میکرد تو لباسش، از همون رو سینه اش که واز بود، یه پول در می آورد میگذاشت کف دستم. خدا رحمتش کنه. اگه مُرده گوشش به خاکش باشه. نیس که ببینه هنوز کفنش خشک نشده خان رفته زن گرفته!!
اخمهام را کشیدم تو هم و گفتم: حرفایی میزنی مشتی. مگه خرفت شدی؟ فخری چندین ساله که مُرده. براش مجلس ختم گرفتن. هفت تا کفن پوسونده تا حالا، اگه استخونهاش هم نپوسیده باشه تازه…
گفت: زبونتو گاز بگیر یلخی… خودت خرفت شدی! پشت سر خانوم همچین نگو خوبیت نداره! کو قبرش اگه مُرده؟ بعدش هم مرده یا زنده اصلا به تو و من چه که یه کاره وایسادی با من یکی به دو میکنی؟ خان هم بخواد زن بگیره بازم به تو چه؟ دخلی به ما کلفت جماعت و رعیت نداره کار بزرگون. اینا چه عروسی بگیرن و چه عزا، چه کج بشن چه راس ، بارش رو دوش ماس. برو بیخود اینجا وانیسا بزار به کارم برسم…
کیسه را انداخت رو کولش و با قد خمیده اش رفت تو مطبخ.
رفتم سراغ برزو. منو توی راهرو دید. گفت: داشتم میفرستادم پی ات. خوب شد اومدی. برو تو اتاق شهربانو مشاطه خبر کردم ببین چه کار کرده. چیزی خواست بده دستش. استاد سلمانی هم رسیده، من میرم صفایی بدم به صورتم. شب مهمون زیاد داریم!!
اخمهام را کشیدم تو هم و گفتم: ماشالله انگار خوب هنوز نیومده جا واکرده تو دلت! اتاقش کجاس؟
گفت: همون اتاقی که مال تو بود قبل از رفتنت به امارت بقلی…
گفتم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…