قسمت ۸۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۱۵ (قسمت هشتصد و پانزده )
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم تو تاریکی گم و گور شد.
هنوز نیومده داشت میخش را میکوفت. نه با هارت و پورت و داد و بیداد و کولی قرشمال بازی! با همین هیچی نگفتنهاش و مظلوم نمایی و مهمتر از اون بر و روش. کفری بودم از دست برزو خان و بیشتر هم از دست خودم که این چه بی عقلی ای بود کردم اون روز، که سُک بهش ور کردم و راضیش کردم که بریم شکار. چه میدونستم خواهر که خودش شکار این پیر دختر میشه! البته اونم آیا عالمی داشت، من که باور نداشتم با این اوصافی که از اون پسره-آلان- و عشق این دوتا شنفته بودم کاری صورت نداده باشن و دختریش به جا باشه! خودمو و کارایی که برزو خان باهام کرده بود تا روز ورودم به امارت را با این زنک آب زیر کاه که قیاس میکردم، اون افعی تو وجودم بیدار میشد و نعره میکشید و با هر نعره اش آتیش بود که از دهنش میزد بیرون و داغیش را روی ملاجم حس میکردم…
همینطور که برزو دست گلین که حالا دیگه شده بود شهربانو را گرفته بود و دنبال خودش میکشید و میرفتیم طرف امارت گفتم: خوشا به سعادتت شهربانو!! حتم کن که برزو خان خیلی خاطرت رو میخواد.
برزو همونطور که داشت میرفت برگشت و یه نگاهی از سر رضایت بهم انداخت. خوشش اومده بود از حرفم.
گفتم: خلاصه قدرش را بدون! این کارا که داره واسه ی تو میکنه برا فخری خدابیامرز زن اولش هم نکرد. دیگه این آخریا نمیدونم سر چی زده بود به سرش. گم و گور شد و بعد هم دعا نویس و آینه بین اجیر کرد همین برزو خان، منم گفتم براش سر کتاب وا کردن، ولی همه به توافق رایشون بر این بود که سقط شده! نه اینکه خیال کنی خدای نکرده با خان و خلقیاتش مشکلی داشت! یا برزو خان سر و گوشش میجنبیدها. نه! قسمتش این بود. ایشالا که قسمت تو بعض اون باشه!
من ننه مرده وقتی اومدم تو این امارت که…
برزو براق شد بهم و گفت: باز شروع کردی حلیمه؟ شدی مار غاشیه؟
گلین یه نگاه تو دهن اون میکرد و یکی به من.
گفتم: دارم تمجیدت را میکنم برزو خان. حرفی نزدم…
گفت: نیش داره حرفات. میخوای زهر بریزی. من یکی تو رو نشناسم اسمم برزو خان نیس!
دست گلین را ول کرد و برگشت پیش من که از عقبشون میرفتم. در گوشم یواش زمزمه کرد: کارایی که برام کردی جای خود. از زیر دینت در میام! ولی حواست را جمع کن خاتون. بلایی سر این گییـ… شهربانو بیاد از چشم تو میبینم.
منتظر جوابم نشد. دست گلین را گرفت و رفت داخل امارت. صدای خنده و قهقهه پیچیده بود تو کل امارت و بوی نجسی از در و دیوار میزد بیرون.
تو در پنج دری. آدم بود که بغل به بغل وایساده بود و همه هم لیوان به دست داشتن عرق میخوردن به سلامتی خان والا خسرو خان!!
برزو، عصبانی، رفت و با لگد کوفت تو در. همه مستی از سرشون پرید. رفت یقیه ی خسرو را گرفت و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…