قسمت ۸۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۱۴ (قسمت هشتصد و چهارده )
join 👉 @niniperarin 📚
از کوه اومدیم پایین. سوار اسبها شدیم و رفتیم طرف شهر. نصف شب بود که رسیدیم امارت خان والا….
از در امارت که رفتیم تو، دیدیم هرچی زنبوری و پیه سوز و فانوس نفتی بود تو کل حیاط روشن کردن. مسلم دربون هم یه گوشه واسه ی خودش یه تیکه کرباس انداخته بود تو خُنکیها و یه دیگ هم پشت سرش بود و خر و پفش رفته بود به آسمون. انگار صد ساله نخوابیده.
برزو وایساد، یه نگاهی به چراغونیها انداخت و یه نگاه به مسلم، یهو دیدم خان که اینقد قصی القب میزد و هیچوقت اونی که تو دل داشت را بروز نمیداد اشک جمع شد توش چشماش.
گفتم چی شد برزو خان؟
گفت: میترسم برم تو جا بخوره خسرو. میبینی که طفلک خیال کرده قلی خان دفتر زندگیم را بسته و مهرش کرده، امارت را کرده مث شب شام غریبون! این ننه مرده هم-به مسلم اشاره کرد-حتمی از بس خیرات داده دست مردم از حال رفته!
گفتم: والا با این چراغونی که من میبینم، خیال کردم کسی خبر رسونده زودتر که جونت را که نگرفتن هیچ، یه عروس هم پیشکشت کردن و با ساز و نقاره و اسفند راهیت کردن که بری! لابد آذین بستن که موقع ورود بیان و تبریکات مختصه را نثار وجود ذی وجود والا مقام کنن! اگر نه واسه مرده که سیاه میبندن و شمع روشن میکنن. این بیشتر به عروسی میخوره تا عزا!
بعد هم رو کردم به گلین، یه چشمکی بهش زدم و با طعنه گفتم: خوش اومدی عروس خانوم. پیشونیت بلنده! قدمت هم سبک ایشالا! نیومده ببین برات چکار کردن! حتمی خوابشون برده وگرنه برات شتر میزدن زمین! ما که اقبال نداشتیم! روزی که اومدم اینجا همچین سوت و کور بود!…
برزو انگار اشکش را فرو خورده باشه، یه نگاهی به من انداخت و بعد پرید از اسب پایین. رفت سراغ مسلم دربون و با لگد همچین گذاشت تو ماتحتش که بنده خدا مث اینکه زغال در کـونش گرفته باشن از جا پرید و تلنگش در رفت.
برزو داد زد: مرتیکه ی پدر سوخته، دوتا سگ گال گرفته میبستم اینجا حواسشون بیشتر جمع بود تا توی پیزی در رفته! خیال کردی من مردم گرفتی با خیال تخت خوابیدی و امارت را رها کردی به امون خدا؟ همین فردا فلکت را خودت آماده میکنی میاری تا آدمت کنم!
مسلم که مث سگ ترسیده بود و رنگ به روش نمونده بود افتاد به غلط کردن. گفت: دور از جونتون خان! من که یه عمره مث سگ پاس دادم همینجا. امشب هم خسرو خان مهمونی اعیونی داشت، گفت خودش یکی را میزاره دم در! من را هم مرخص کردن، دیدم فاصله زیاده و جون رفتن تا خونه را ندارم، گفتم همین گوشه بکپم تا آفتاب بزنه. وگرنه…
خان پرید تو حرفش و گفت: گه زیادی نخور پدرسوخته! همین که گفتم. الان اسبها را بگیر ببر طویله تا فردا تکلیفت را روشن کنم…
گلین چشمهاش گشاد شده بود از رفتار خان! تازه حالیش شده بود برزو خان کیه. منم هرچی برزو بیشتر تندی میکرد، بیشتر خوشم میومد. میدونستم که اینطوری دل گلین را زودتر میزنه…
مسلم دوید افسار اسب خان را گرفت و اومد طرف ما. برزو داد زد: وایسا!
خودش اومد جلو و دستش را دراز کرد طرف گلین و گفت: بیا پایین، دستت را بده من. با هم میریم داخل. همه بایست از همین اول کار حساب کارشون را بکنن و ماستشون را کیسه کنن. اگر نه از فردا میخوان سوارت بشن و امرت را اطاعت نکنن. بیا پایین گیین خانم!
باز نگشت تو دهنش. هم حرصی شده بودم از حرفش و هم خنده ام گرفته بود…
مسلم گفت: اجازه بدین خان کرسی پا بیارم برای گیین خانم!!
خان چپ نگاش کرد و بعد با شلاقی که اسب را میزد یکی حواله ی صورت مسلم کرد و گفت: دیگه نشنفم اسم خانوم را به زبون بیاری!
گفتم: تقصیر اون بنده خدا چیه خان؟ شلاقت بیخود و بیجهت همه وری میتابه!
اشاره کرد برم پایین. خیره تو چشمام نگاه کرد و بلند گفت: یه بار میگم خوب همه تون گوشاتونو وا کنین. منبعد شهربانو صداش میکنین. شیر فهم شد؟
مسلم داد زد: بله خان والا. الان کرسی پا میارم برای شهربانو خانم…
بعد هم تو تاریکی گم و گور شد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…