قسمت ۸۱۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۱۳ (قسمت هشتصد و سیزده )
join 👉 @niniperarin 📚
راه افتادیم با گلین اینور و اونور قله را خوب گشتیم. ولی خبری نه از شیر سنگی بود نه نشونی از قبر!
برگشتیم پیش برزو. هنوز از جاش تکون نخورده بود. سگرمه هاش را کشیده بود تو هم و همونطور که نشسته بود لب قله، سنگریزه های جلو دستش را ور میداشت و از اون بالا پرت میکرد پایین.
به بهونه ی اینکه زبون برزو را من بیشتر حالیمه، گلین را گفتم عقب تر بمونه و خودم رفتم جلو. گفتم: همه جا را گشتیم، از اشرق تا مغرب. نه قبری دیدیم نه شیری!
پا شد و با اخم تخم نگام کرد. بعد یه تکه سنگ اندازه ی کف دست ورداشت تو دستش! بعد همونطور که رگ گردنش زده بود بیرون گفت: اون یه الف بچه رکب زد بهمون. دندون خریتمون را شمرده بود، اونم فقط محض سرتق بازی و خریت شما دوتا زن!
سنگی که تو دستش بود را محکم کوفت همون جایی که ایستاده بودیم، درست میون من و خودش! سنگ دو سه باری قِل خورد دور خودش و وایساد. داد زد: میبینی؟ آخ نگفت. نه سنگ نه کوه! اون بچه جای ده سال، بیست سال هم تیشه دست میگرفت و مث اون فرهاد سبک مغز کوه را میسابید، اندازه تخم آقاش هم نمیتونست اینجا را گو دکنه، چه رسه به اینکه یه جنازه بکاره اینجا. بعدش هم کدوم خری میومد یه شیر سنگی چند صد منی را از این کوه بیاره بالا که جر بخوره؟ مرده را هل میدادن خودش قل میخورد مث این سنگ میرفت پایین…
همونوقت بود خواهر که تازه فهمیدم رحمت خدا ملتفت حالم شده! بیخود قدما نگفتن که خدا گر ز حکمت ببند دری، ز رحمت گشاید در دیگری! همونجا به زانو افتادم و سجده شکر به جا آوردم. نه اینکه دست گلین را گرفته بودم اونوقت، خدا دستمو گرفته بود و نگذاشته بود که امیدم کور بشه!
گفتم: حق با توه برزو خان! خامی کردیم! ولی نمیشد هم که نیاییم. اگر نه تا عمر داشتی سرکوفت و غرغرای این زنک تو گوشِت بود که اینجا بودی و نگذاشتی بیاد و یه فاتحه سر قبر مرده اش بخونه! حالا دیگه خودش با اون چشای کور شده اش دید که خبری نیس…
همین که گفتم چشای کور شده اش، برزو یه نفس عمیقی کشید، بهش برخورد و روش را گردوند! هنوز هیچی نشده طرف گلین را گرفته بود بی پدر.
برگشتم سراغ گلین و گفتم: مطمئنی اون نی از خودش بود؟
سرش را تکون داد.
گفتم: برو یه نون بخور، صدتا بده خیرات! وقتی مرده ای اینجا خاک نکردن یعنی جنازه ای هم تو کار نبوده که بخوان خاکش کنن! حتم دارم اونی که نی را فرستاده و قضیه ی فانوس را میدونسته، یه جایی دورادور حواسش بهته! بیا بریم، صداش را هم در نیار. خودش وقت مناسب گیرش بیاد میاد سراغت.
چشماش یه برقی زد و رفت تو فکر. گفتم: راستی، منبعد من باهات حرف میزنم اون زبون دو مثقالیت را تکون بده، نه کله ی دو منی را! به حرفم گوش بدی، زودتر از اونی که خیالش را میکنی اون یارو را میبینی. اسمش چی بود؟
گفت: آلان…
میدونستم. میخواستم ببینم حرفم تو گوشش رفته یا نه! رفته بود.
از کوه اومدیم پایین. سوار اسبها شدیم و رفتیم طرف شهر. نصف شب بود که رسیدیم امارت خان والا….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…