🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۱۲ (قسمت هشتصد و دوازده )
join 👉 @niniperarin 📚
سرش را به نشونه ی تایید تکون داد….
برزو شروع کرد زیر لب غر غر کردن! یه تعارفی زده بود و گلین هم رو هوا گرفته بود. گفت: زود بجنبین. همین حالاش هم تا برسیم امارت شب شده. دیگه تا بالای کوه هم بخوایم بریم و برگردیم خوردیم به شبِ بیابون، که اونم اعتباری بهش نیس. دستمون خالیه، حیوون پاره مون نکنه، دزد لختمون میکنه…
کمک کردم گلین سوار شد و راه افتادیم سمت کوهی که پسرک از طرفش اومده بود. نصف بیشترش تا کمرکش کوه مالرو بود و بعدش هم زبر. کاری نداشت بالا رفتنش. گلین فقط نگاهش به اون بالا بود. به قله.
تا جایی که میشد سواره رفتیم و بعد هم حیوونها را کنار یه تخته سنگ بزرگ ول کردیم و برزو خان میخ افسارشون را کوفت توی زمین. پیاده راه افتادیم. گلین اولش اعتماد نمیکرد ولی بعد یه جاهایی که پستی بلندی داشت و بالا رفتن سخت بود، مجبور شد دستی که به هواش دراز کرده بودم را بگیره تا بتونه بیاد بالا. برزو دست من را میگرفت و من دست گلین رو. هرچی بالاتر میرفتیم سخت تر میشد. دیگه چیزی نمونده بود برسیم، برگشتم دست گلین را بگیرم که یهو نگام افتاد به پایین و تو دلم خالی شد و پاهام سست. یکم طول کشید تا خودمو جمع و جور کردم. اگه زیر پام خالی میشد درست می افتادم همونجایی که اسبها را بسته بودیم! استخونهام خورد میشد و سرم میشکست. یه لحظه صداش پیچید تو گوشم! مثل هندونه ای که تابستونها آقام توی کوه میزد روی سنگ و مینشستیم با نون و پنیر میخوردیم! تُلُپ… یه همچین صدایی. لابد اگه کله ی آدم هم میخورد روی اون تخته سنگ بزرگی که اسبها را کنارش بسته بودیم همچین صدایی میداد! خلاصه جون سالم به در نمیبردم!
گلین دستش را دراز کرد. چهار انگشت مونده بود که دستم برسه به دستش… یهو همون صدایی که اصولا اینجور وقتها میومد سراغم و شروع میکرد تو سرم حرف زدن گفت… نه آلان زنده است و نه دیگه امیدی به راهزن جماعت برات میمونه! تازه داشتی پیش خان عزیز میشدی که این از راه رسید. برگردی توی امارت باز همون آشه و همون کاسه! تو میشی کلفت و اون زن برزو خان! این آخرین فرصته! اگه دست گلین از دستت در بره….!!
یه لحظه همه اتفاقی که میتونست بیوفته اومد جلوی چشمم!
گلین دستش را دراز میکرد. نوک انگشتهام را قفل میکردم تو سرانگشتهاش و وقتی که زورش را مینداخت روی یک پا و اون یکی پاش را بلند میکرد که بزاره بالاتر، انگشتهام باز میشد و انگشتهاش از تو دستم لیز میخورد. رخت و دومن پر چینش توی هوا شروع میکرد به رقصیدن تا وقتی که می افتاد روی اون تخته سنگ و بعد هم باز همون صدا… تُلُپ… با اینکه فاصله زیاد بود، حتی صورتش را هم روی اون تخته سنگ میتونستم ببینم. گیسهای نیمه مجعد مشکی که با سرخی خونش چسبناک میشد و میچسبید روی صورت سفیدش که داشت کبود میشد…
گلین گفت: بگیر خاتون…
به خودم اومدم. هنوز دستش جلوم دراز بود و نگاش خیره توی صورتم. دستم را پیش بردم و انگشتهام را چفت کردم تو انگشتهاش و بهش اشاره کردم. دومنش را کشید بالا و تکیه کرد به انگشتهای من و قوه اش را انداخت تو پای راستش و اون پاش معلق موند وسط زمین و هوا و خواست خودشو بکشه بالا….
صدا پیچید تو سرم. یالا! حالا وقتشه…
انگشتهام از لای انگشتهاش سر خورد، یهو داد کشیدم و با اون یه دست مچ دستش را چسبیدم و کشوندمش بالا…
ترسیده بود. یه نفس راحتی کشید و یه طور خاصی نگام کرد. انگار که بخواد ازم تشکر کنه.
رسیدیم بالای قله. برزو زودتر رسیده بود و نشسته بود عرقش بچاد. گفتم: کوش؟ قبرش کجاست؟ شیر سنگی؟
با هن و هن گفت: بگرد پیداش کن! مگه م تا حالا اینجا بودم که اصول الدین میپرسی؟ راه افتادیم با گلین اینور و اونور قله را خوب گشتیم. ولی خبری نه از شیر سنگی بود نه نشونی از قبر!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…