قسمت ۴۹۶ تا ۵۰۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و نودوشش)
join 👉 @niniperarin 📚

هرچی بیشتر تو خون غلط میخوردن انگار بیشتر هم مست میشدن و همهمه و شادیشون سر به فلک میکشید. همونطور که تکیه داده بودم به دیفال یه پیرزن خمیده که چوبدستش را دو دستی چسبیده بود اومد چفت من و به هزارتا آی و وای که از دهنش اومد بیرون بالاخره ماتحتش را گذاشت زمین و نشست. اینقدر دولا بود که نمیتونست به دیفال تکیه کنه. چمباتمه زد و پاهاش را جمع کرد تو دلش و چوبش را ستون کرد که از جلو نیوفته زمین. گردنش را چرخوند و از گوشه ی چشمش یه نگاه به من انداخت. گفت: من جونش را ندارم، تو چرا نشستی؟ وخی زود هل بده، خودتو جا کن برو جلو یه تیکه از این گوشت بکن!. نجنبی چیزی دستت را نمیگیره بایست دست خالی برگردی خونه. اگه گیرت اومد یه تیکه هم برا من بگیر. یه دو مثقال هم باشه کافیه.
همینطور نگاش کردم. چرخید طرفم و گفت: زبون آدمیزاد حالیت میشه؟ یا نکنه گنگی؟
گفتم: نه. نشستم راه واز شه برم اونور زیر بازارچه.
گفت: پس خلی. دیر بجنبی از شاخش تا دنبلانش را بردن. اونوقت نشستی راه وا شه؟
گفتم: پام شکسته نمیتونم برم قاطی اینا. بعدش هم صبر کن شوم عروسی را میدن حتمی. برو یه باره شسته و پخته بگیر که زحمتت کم بشه.
گفت: شوم کدوم عروسی؟
گفتم: مگه عروسی نیس اینجا؟ نمیشنفی صدای داریه و دمبک و رقص این ملت را؟
زد زیر خنده. هیچی دندون نداشت. گفت: پس جدی جدی خلی. عروسی کجا بود؟
گفتم: پس چه خبره؟ من غریبم اینجا. خبر ندارم از چیزی!
گفت: اینجا هفته ای یه بار سه شنبه ها گوشت قربونی میدن. یه گاو یا شتر میارن وسط جعده سر میبرن. این گشنه ها هم که میبینی دارن بزن و بکوب میکنن برای همینه. فقط بعدش کسی گوشت را تقسیم نمیکنه. هرکی بایست بره جلو هرچقدر میتونه سهمش را از تن حیوون بکنه. تونستی با دست، نتونستی با دندون. خیلیا با چنگ و دندون میکنن. یکی مث من که نه دستم جون داره نه دندون تو دهنمه بایست بشینم ببینم قسمتم چی میشه. استخونش را هم که یه یارو استخون خوره میاد ضفت میکنه میبره. دو سه تا قربونی میکنن و بعد هم تموم.
گفتم: خب این چه رسم قربونی دادنه؟ چرا عین آدم تیکه نمیکنن بدن دست مردم؟
گفت: منم تا حالا نفهمیدم. یکسالی هست اون گیوه دوزه این بساط را راه انداخته. تا قبلش نمیرید گشنه اش نشه. خودش دستش پیش اینو اون دراز بود. اما نمیدونم چی شد یه شبه اوضاعش از این رو به اون رو شد. بعد هم این قضیه را به راه کرد. این رسم را هم خودش راه انداخت. کسی هم حریفش نشده تا حالا. یکی مث منم محتاجه. مجبورم اگه لازم بشه با همین دندون نداشته ام سهمم را بگیرم.
صدای ماغ کشیدن یه گاو از اون وسط اومد و بعد دوباره جمعیت هجوم بردن سمتش و صدای ساز و دهلشون رفت به آسمون…

join 👉 @niniperarin 📚

صدای ماغ کشیدن یه گاو از اون وسط اومد و بعد دوباره جمعیت هجوم بردن سمتش و صدای ساز و دهلشون رفت به آسمون. پیرزن با حسرت به آدمهایی که با دست و روی خونی و یه تیکه گوشت توی دستشون از لابه لای جمعیت میزدن بیرون نگاه میکرد و با نگاش دنبالشون میکرد بلکه یکی دلش به حال نگاههای ملتمسش بسوزه و سهمی که به چنگ آورده بود را ببخشه به اون. ولی از اون نگاههای خون گرفته ی مست و پیروزی که از لای اون همهمه میومد بیرون بعید مینمود این کار. همونطور خیره بودم به جمعیت و متحیر مونده بودم. پام تیر میکشید و دردش تا گرده ام میومد و همه ی تنم خسته بود. سرم را تکیه دادم به دیفال و چشم دوختم تو جمعیت تا ببینم کی پخش میشن از هم و راه باز میشه. حسام توبره چی هم اگه اومده بود با این وضعیت نمیتونست از زیر بازارچه بیاد بیرون. اگر هم نیومده بود که باز همینجا عقب این مردم گیر میکرد و نمیتونست بره جلو. در هر صورت اگر بود یا می اومد میدیدمش. خستگی داشت بهم چیره میشد و کم کم نگاهی که دوخته بودم به این وضعیت تار میشد. پیرزن که نا امید شده بود شروع کرد بد و بیراه گفتن و چوبدستش را ستون بدنش کرد و پا شد. همونطور دولا رفت طرف جمعیت و وقتی دید راهی براش نیست که بره وسط، شروع کرد با چوبش تو سر و مغز ملت زدن و به زور برای خودش راه وا کردن.دو سه نفر اولی را که با چوب ناکار کرد و چند نفری که دست به سر شکسته شون گرفتن و کشیدن کنار، راهش کم کم وا شد و متر به متر رفت جلو و بعد بین جمعیت غرق شد. صدای ساز و دهلی که میزدن انگار آدم را خوابزده و مسخ میکرد. هرچی صدا بیشتر میشد شور مردم هم بیشتر میشد که هجوم ببرن به مرکز قائله. شده بود عین میدون جنگ که هربار، شیپورچی تو بوقش میدمید ندای یک حمله ی جدید را میداد.
انگار داشت صداهاشون رو منم اثر میکرد. دیگه درست نمیدیدم داره چه اتفاقی اونجا می افته. پلکهام داشت سنگین میشد که توی تصویر مبهم و ماتی که جلو چشمم بود دیدم کم کم صدای ساز و دهل عوض شد و مردم شروع کردن به رقص و جمعیت کوچه دادن و راهو برای یکی وا کردن. براق شدم به اون وسط و چشمهام را مالیدم که درست ببینم. دیدم یه عروس و داماد دارن از بین جمعیت رد میشن. جفتشون سر تا پا لباس سفید پوشیده بودن. ولی خون شتک زده بود به دامن عروس و پاچه های دوماد و لکه های بزرگ خونی لباسهای سفیدشون را رنگی کرده بود. مردم کِل میکشیدن و برای شاباش جای سکه و اشرفی گوشتهای قربونی ای که نصیبشون شده بود را میریختن رو سر عروس و دوماد. چند قدم که جلو اومدن دیدم همون پیرزن پشت سرشون با همون چوبدستش و یه تیکه گوشت بزرگی که تو دستش بود رقص چوب میکرد و میخوند عروس چقدر قشنگه، مردم هم جواب میدادن ایشالا مبارکش باد…
عروس و دوماد که رسیدن روبروم به نظرم رسید آشنان. چشم دوختم تو صورت جفتشون. دوماد خیلی شبیه همایون خان من بود. پا شدم از جام. محال ممکن بود اونها باشن. هرچی بیشتر نگاش کردم بیشتر دلم لرزید. داشت میخندید. رفتم جلوشون، ایستادم و خیره شدم تو صورتش. خودش بود. همایون. ولی نشناخت منو. صورت عروس پیدا نبود از زیر لچک سفیدی که انداخته بود. پته ی لچک را گرفتم و از رو صورتش کشیدم. عروس بهم خندید. خورشید بود. باورم نمیشد. تو این مدتی که من گرفتار شده بودم کار از کار گذشته بود. داشتم قالب تهی میکردم. عربده کشیدم اون برزوی بیشرف کجاست؟
جمعیت هم پشت سر من داد کشید: اون برزوی بیشرف کجاست؟
اون دوتا جواب ندادن و خندیدن. باز عربده کشیدم اون فخری بی همه چیز کجاست؟
باز جمعیت تکرار کرد و اونها هم خندیدن. دستم را تا جایی که میشد آوردم بالا و با همه ی زورم شلال کردم تو گوش همایون!
دستم تا مغز استخون تیر کشید. انگار صورتش از سنگ بود. به خودم اومدم. هنوز نشسته بودم کنار دیفال و همچین با غیظ کوبیده بودم بهش که دستم کبود شده بود. از جمعیت خبری نبود ولی. یکی صدام کرد: پس اومدی اینجا؟
سرم را بلند کردم. همون مرتیکه ی استخونی بود. گفت: دزد جادوگر. حالا حالیت میکنم. از جلد سگ در اومدی؟….

join 👉 @niniperarin 📚

سرم را بلند کردم. همون مرتیکه ی استخونی بود. گفت: دزد جادوگر. حالا حالیت میکنم. از جلد سگ در اومدی؟ اون دوتا فک و فامیلت که تو استخونام ول میگشتن را قبل اینکه مث تو جلد عوض کنن فرستادم به درک. هرچی وغ وغ کردن و دم جنبوندن و التماس کردن فایده نداشت. مونده بودی تو که زبون درازشون بودی. بالاخره گیرم افتادی ماده سگ!
چند برابر هیکل خودش، اندازه یه کوه استخون رو کولش بود و خون تازه از لا به لای استخوونها چکه میکرد رو سر و صورتش و شره میزد روی لبش و میچکید پایین. با احتیاط اینطرف و اونطرفم را نگاه کردم. کوچه خلوت شده بود و حالا که لازم بود دریغ از یکنفر که به دادم برسه. سکوت محض بود و هیچ جنبنده ای به چشم نمی اومد. فقط من بود و این مرتیکه ی استخونی که از هیکلش پلیدی میبارید. حتی اگه اون پیرزن خمیده ی غرغرو هم اینجا بود بهتر از این تنهایی مطلق بود. چاره ای نداشتم. اگه خودم به داد خودم نمیرسیدم جون سالم به در نمیبردم از دست این دیو.
خودم را به بیحالی زدم و گفتم: هر جا که تو بخوای همرات میام. دیگه جونی برام نمونده اگر نه اینجا نبودم حالا. اومده بودم پی دخترم که پیداش نکردم. حالا هم نه جایی دارم که بخوام برم نه نایی برام مونده.
پاچه شلوارم را کشیدم بالا و جای زخم و کبودی روش را نشونش دادم. گفتم: میبینی؟ بخوام هم نمیتونم با این پای لنگم.
چشمش که افتاد به پام خونی که از لب و لوچه اش میچکید بیشتر شد و نیشش هم بازتر. همونطور که از جام پا میشدم گفتم: از کدوم طرف باید بریم؟
با سرش به زیر گذر بازارچه اشاره کرد. سر تکون دادم که یعنی باشه! همونطور که زل زده بود به پام، همه ی قوه ام را جمع کردم و با همون پایی که ضرب دیده بود با چنان ضربی لگد زدم وسط لنگهاش که صدای عربده ی زمختش پیچید تو تموم کوچه و بازار و کوه استخونی که رو کولش بود هوار شد روی سرش. لنگ لنگون درد پام را به جونم خریدم و فرار کردم زیر بازارچه.
همه جا بسته بود. دویدم. به هر پیچی رسیدم پیچیدم و هر جا کوچه ای دیدم رفتم توش. صدای عربده ی استخونی هنوز تو هوا پخش بود. چند باری پام پیچ خورد و سکندری زدم تو خاک و خل و ریگهای کف کوچه ها. دیگه داشت از درد طاقتم طاق میشد و نفسم میرفت که توی یه جعده سردرآوردم. برام آشنا بود. دور و برم را که نگاه کردم، درب همون خرابه ای که ازش اومده بودم بیرون را شناختم. دویدم طرفش و رفتم تو.
از لای تپه ی استخوونها و جنگل روده های آویزون که حالا بیشتر از قبل شده بود رد شدم و رفتم طرف همون سوراخ توی دیفال که ازش اومده بودم بیرون. سر اون دوتا سگ را زده بود درست بالای همون حفره. چشمام را بستم و ازش رد شدم. اونور دیفال هرچقدر جون داشتم تیر و تخته و خشت ریختم جلو سوراخ. خیالم که از بابت بستنش راحت شد از زیر شاخه های تلنبار شده رد شدم. چشمم که به محوطه ی آشنای امارت خان افتاد نفس راحتی کشیدم. ضعف و ترس همه ی وجودم را گرفته بود. یکی دو قدم بیشتر برنداشته بودم که از حال رفتم.

join 👉 @niniperarin 📚

خاطرم هست که تو اون حال صدای زغال را شنفتم که با همون صدای نازکش داد میزد، بیاین اینجاست، پیداش کردم. بعد هم ننه ام را دیدم که اومد جلو و دستش را دراز کرد. گفت پاشو بریم ننه. جوون بود هنوز، مث اون روزا. گفتم نمیتونم ننه. پام درد میکنه. خودش دولاشد و بغلم کرد. انگار که بچه شده بودم.
گفت: چقدر بهت گفتم آتیش نسوزون اینقدر. دختری میزنی خودتو ناکار میکنی میمونی رو دست من و آقات. خوب شد حالا؟ کسی میخواد زن چلاق عروسش بشه؟
گفتم: ننه، حرفایی میزنی. من شوور دارم.
گفت: تب کردی هذیون میگی ننه.
بعد گذاشتم زمین و یه لیوان آورد جلوی دهنم. گفت: یه قلپ از این جوشونده بخور حالت جا میاد. پات را هم الان ضماد میارم میمالم روش. کجا رفتی اینطور کردی با خودت؟
میخواست جوشونده را بریزه تو حلقم. گفتم: نمیخوام تلخه. لبهام را سفت فشار دادم به هم. گفت: بچه شدی ننه؟ بخور تا خوب بشی.
بعد هم به زور دهنم را واکرد و یه قلپ به خوردم داد. مثل زهر مار بود. لیوان را پس زدم. داد زد چرا همچین میکنی ننه؟
چشمام را باز کردم. تو کلبه بودم و خورشید با یه لیوان تو دستش و جوشونده ای که ریخته بودم رو لباسش جلوم ایستاده بود. گفت: دیگه بچه نیستی ننه که این کارا را میکنی. یه جوشونده خوردن که دیگه این همه التماس کردن نمیخواد. بخور تا حالت جا بیاد خب!
زل زدم بهش. یهو همه چی یادم اومد. گفتم: کجا رفتی ذلیل مرده؟ چه غلطی کردین شما دوتا؟ میخوای منو بدبخت و روسیاه کنین با این بچه بازیاتون؟
گفت: دیشب رفتم تو پستوی مطبخ خوابیدم. از صب هم که بیدار شدم و زدم بیرون گفتن که گم شدی خبری ازت نیس. همه جار زیر و رو کردیم. دیگه سگهای دربونی را ول کردن، ته باغ پیدات کردن. معلوم هست کجا بودی که خودتو به این روز انداختی؟
گفتم: خسرو کجاس؟
اخمهاش را کشید تو هم و گفت: من چه میدونم. لابد کلاس فرنگی داره. نکنه میخواستی اون یا برزو خان هم بیان پی تو بگردن؟
اونها برای یه کلفت از این کارا نمیکنن. زنده و مرده ی کلفت و نوکرا که دخلی به خان نداره!
گفتم: پس خوبه این چیزا حالیت میشه و باز سرتق بازی در میاری و منو میخوای دق بدی.
اومد جلو. سرش را گذاشت تو دومنم و اشکش در اومد.
گفت: خدا نکنه ننه برات اتفاقی بیوفته. من تورو با دنیا عوض نمیکنم چه رسه به خان و پسرش!

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: خدا نکنه ننه برات اتفاقی بیوفته. من تورو با دنیا عوض نمیکنم چه رسه به خان و پسرش!
دلم براش سوخت طفلکو. با اینکه راستی راستی ننه اش نبودم ولی بیشتر از اون ننه ی بی کفایتش حق گردنش داشتم. باز جای شکرش باقی بود که خورشید لااقل به ذاتش نرفته بود و به شیرش رفته بود. اگر نه حالا اینطور دل نمیسوزوند برای ننه ی مریضش که تو بستر افتاده بود. اصلا گناه اینا چی بود؟ قبل اینکه پاشون را بزارن تو این دنیا بزرگتراشون یه خبط و خطایی کرده بودن و حالا اینا هم بی اینکه روحشون خبردار باشه داشتن چوب ندونم کاری ماها را میخوردن. البته منم بی تقصیر بودم این وسط. اگه اون فخری بی همه چیز اینقدر فیس و افاده ای نبود و زبونش دراز نبود سر خان، برزو همون اول همه چی را رو کرده بود و این مکافات را نداشتیم.
دستم را گذاشتم رو گیسهاش و شروع کردم ناز و نوازشش کردن. گفتم: غصه نخور ننه. دنیا همینه. تا حالا کسی را ندیدم که نناله از دستش. بزرگ و کوچیک، خان و رعیت فرقی نمیکنه. همه بالاخره یه صدمه ای خوردن ازش. بر وفق مراد هیچکی نچرخیده تا حالا این چرخ گردون. اگه ضعیف هم باشی که زیر همین چرخ خورد میشی. اگه دونا باشی و کار بیخود نکنی شاید یه جایی بالارخه براتت را بگیری از این وانفسا. اونم اگه. از قدیم هم گفتن اگه را کاشتن سبز نشد!
سرش را بلند کرد از رو دومنم و پیشونیم را بوسید. گفت: قربونت برم ننه. من که غیر تو کسی را ندارم. نمیخوام دل ناگرون باشی یا از دستم دلخور.
بعد هم نگاه انداخت به پام و گفت: نمیدونم کجا رفتی که همچین کردی با خودت. هم ورم کرده، هم رنگ پات شده عین بادمجون. هوش که نبودی وردست میرآخور باشی اومد. یه ضماد آورد. مسلم دربون رفته بود پیش میرآخور باشی و چاره خواسته بود برا ضرب دیدگی. اونم داده بود اینو به اون پسره آورده بود. گفت اگه اسبهای خان قلمشون ضرب ببینه از اینها میزارن دو روزه خوب میشن.
گفتم: غلط کرد. حالا دوای یابو را میخوان بمالن به من؟ ننه یا زن خودشون بود هم میگذاشتن از این آشغالها بمالن رو زخمشون؟
گفت: میرآخور باشی گفته معجزه میکنه. خودش هم هر وقت اسبی خری چیزی لگدش بزنه از اینها میماله. آدم را که نمیکشه. تهش میبینی افاقه نکرد دیگه نمیمالی. بزار برات اینو بزارم بعدش هم خودم میرم دنبال شکسته بند.
گفتم: نمیخواد تو جایی بری. به جهنم، همینو بمال روش. ولی دارم همینجا باهات اتمام حجت میکنم ننه. پات را اجازه نداری از این امارت بزاری بیرون. حتی اگه من داشتم میمردم و گفتن تو برو بیرون اینجا طبیب بیار، نمیخواد بری.
زل زل نگام کرد و شونه هاش را انداخت بالا. ملتفت حرفم نمیشد. گفت: وا، یهو حالا چی شده این امارت و آدمهاش اینقدر خوب شدن؟
گفتم: بعدا میفهمی چرا.
اومد و شروع کرد ضماد را مالیدن. تیر میکشید با هر باری که انگشتش را میگذاشت رو قلم پام. همونطور که آروم آروم داشت دستش را میکشید رو ساق پام با مهربونی گفت: ننه.
گفتم: جون ننه!
خودش را بیشتر لوس کرد و گفت: یه چیزی ازت بپرسم؟
گفتم: بپرس تا یادت نرفته!
گفت: امروز قبل اینکه بیای از کلبه بیرون و گم بشی….
گفتم : خب؟
گفت: یه انگشتر ندیدی پشت این آینه در دار؟
پام را از زیر دستش کشیدم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚