قسمت ۴۹۱ تا ۴۹۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و نودویک)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: زنیکه چرا حرف بی ربط میزنی؟ من چه کارم به کار تو یا شوورت بوده تا حالا که باهام پدر کشتگی داری؟ اصلا تا امروز شماها را دیدم؟
یه نگاه پیروزمندانه ای که انگار سهره تو تله انداخته بهم کرد و گفت: هان به گه خوردن افتادی! مگه قراره حتمی دیده باشی و کاری کرده باشی؟ خربزه را شوورت خورده، لرزش را تو بایست بکشی. همونطوری که تن منو لرزوند و بچه بارم رفت. تننت را میلرزونم. این یکی را هم دیگه علی اللهی شد که باز آبستن شدم. اگر نه دیگه یه عمر داغ اجاق کوری میموند رو سینه ام…
گفتم: والا، بلا، حالیم نمیشه چی میگی. اگه شوورم کاری کرده که من خبری ندارم ازش، چه دخلی داره به من؟
رفت نشست کنار ستون. گفت: همینجا نشسته بودم داشتم پیرهن کوک میزدم برا بچه ام که تو راه بود. شش ماهه حامله بودم. که کوفتند به در و احمد را آوردن تو. رو دست. خونین و مالین. تو اون حال که دیدمش از حال رفتم. افتادم پایین از ایوون. بچه بارم رفت. شوورت به اون روزش انداخته بود. چرا؟ چون رفته بود بازار، دم دکون شوورم یه سماور ذغالی دیده بود کوچیک. نقش و نگار زیاد داشت. امانی، یه قزاق گذاشته بود در مغازه. روکش طلا بهش بود. چشمش گرفته بود شوورت. برداشته بود مفت و راه افتاده بود. گفته بود میخوام بدم به شاه پیشکش. شوورم گفته بود امانیه. بی محلی کرده بود و راه افتاده بود. احمد زیر زبونی گفته بود خان مال مردم خوره. شنفته بود شوورت و گفته بود اجرت این مرتیکه را بدین دستش. آدمای خان هم ریخته بودن سر شوورم با چوب و چماق. گفته بودن اینم پولش. ناکارش کردن و یه پاش را لنگ کردن. اون مرتیکه ی قزاق هم بعد چند وقت اومد دنبال جنسش. هرچی براش گفت باور نکرد چی شده. اونم زد دستش را قناص کرد و بعد یه روز هم اومد اینجا وقتی شوورم نبود دار و ندارمون را بار کرد برد تاوون سماورش. اگه جیغ و داد نکرده بودم و در و همسایه نریخته بودن اینجا خودمم هم بی ناموس کرده بود مادر قهبه. جاریمم که چشم نداره حال خوش ما را ببینه، اون روزا خوش خوشانش بود. چپ و راست میرفت و میومد و گنده بارمون میکرد. حالا حالیت شد چی میگم؟ همیشه در رو یه پاشنه نمیچرخه. حالا دیگه نوبت ماس!
دیدم اینها به این راحتی ول کن نیستن. اومده بودم کار را درست کنم تازه خرابتر شده بود. زدم زیر گریه و گفتم: به خدا من زنش نیستم. دروغ گفتم که حساب ببری. برو از هر کی میخوای بپرس. من کلفتم تو امارت خان. خودتم که دیدی سر و ریختمو. دخترم گم شده بود خیر سرم اومدم تو جعده دنبالش که از اینجا سر درآوردم و اینطور شد…
گفت: حرف مفت نزن. تا چند دقیقه پیش میگفتی زنشی، حالا که فهمیدی اوضاع خیطه شدی کلفتش؟ نمیزارم….
صدای در اومد که کوفته شد به هم. گفت: اومدش. چرا زود برگشته امروز؟
بعد هم داد زد: احمد تویی؟
یه مردک دیلاق از تو دالون اومد بیرون و پاش را گذاشت تو حیاط و لنگون لنگون پیش اومد. زنیکه دوید طرفش و گفت: مژدگونی بده احمد. موش برات انداختم تو تله….

join 👉 @niniperarin 📚

زنیکه دوید طرفش و گفت: مژدگونی بده احمد. موش برات انداختم تو تله. زن اون داداش محمودت بفهمه جر میده خودشو از حسودی…
احمد یوری کونی نشست لب حوض. پای راستش که درست و حسابی خم نمیشد، همینطور دراز گذاشت و یه چپه آب زد به روش. گفت: دوباره چه خبر شده زن؟ امروز چه نقشه ای کشیدی باز؟ عوض اینکه حالمو بپرسی و ببینی چرا هنوز آفتاب وسط آسمونه و من اومدم خونه، میخوای یه چیزی پیدا کنی که چشم زن داداشم را دربیاری؟ من نمیدونم چه هیزم تری به تو فروختن اینا که اینقده شبانه روز تو فکر پریشون کردنشونی، یا چش و چار درآوردنشون. عوض این حرفا یه استکان چایی بریز بده دست شوورت. از صبح تا حالا داشتم سگ دو میزدم کف بازار دنبال یه تیکه جنس بیارز که این ساسون خان ارمنی سفارشی میخواسته. هنوز نجستم…
زنیکه رو ترش کرد و گفت: الحق که لیاقتت همون کور و کچلان. هنوز حرف از دهن آدم در نیومده اصلا نشنفته و نفهمیده پشتی اونها را میگیری. جفتشون شدن هووی من. یه باره شبها هم میرفتی تنگ اونا میخوابیدی و قال را میکندی. دیگه زن گرفتنت چی بود؟
احمد گفت: اصلا غلط کردم اومدم یه نفسی چاق کنم و یه سری بهت بزنم. بایست میگذاشتم همون غروب میومدم. آدمو گه خور میکنی….
بعد هم پا شد و لنگ لنگون راه افتاد که بره. خوشحال شدم از یکی به دویی که بینشون شده بود. لااقل این یکی داشت گورش را گم میکرد که زنیکه طاقت نیاورد و گفت: عوض اینکه بگی دستخوش، ایوالله که زن برزو خان قرمساق را گیر انداختی برام، اینم دست درد نکنیته. جهنم. برو. منم ولش میکنم بره. برو ور دل همون داداش و زن داداشتت!
با این حرف یهو شوورش در جا خشک شد انگار. برگشت و با چشمهای دریده اش که پر از نفرت شده بود گفت: چی گفتی؟
زن دو سه قدم رفت عقب و گفت: هیچی، گفتم برو پیش همونا….
گفت: نه، قبلش… گفتی زن خان…..
همونطور که از پشت شیشه ی در نگاه میکردم خودم را آروم کشیدم پایین و سرم را دزدیدم.
گفت: آره. زن خان را گیر انداختم. اون بالاست. تو اتاق. درش را چفت کردم در نره. اومده بود دزدی کاسه قاب قدح. ناشی بود. وقت دزدی شکوندش منم سر افتادم. در را روش بستم!
مرتیکه سرش را آورد بالا و زل زد به در اتاق. گفت: کاسه و قدح را شکوند؟
زنک گفت: آره! …
گفت: از کجا فهمیدی زن خانه؟
گفت: خودش گفت. میخواست بریم در خونه ی خان جاش پول بده. میگفت چند برابر میدم. تا فهمیدم زن اونه زیر بار نرفتم. حبسش کردم تا تو بیای…
مرتیکه از کوره در رفت. خون جلو چشماش را گرفته بود. عربده کشون و شلنگ اندازون با اون پای لنگش اومد طرف اتاق. دستش بهم میرسید کارم تموم بود. دویدم ته اتاق و یکی از لاله ها را از تو طاقچه برداشتم و خودم را دمر انداختم رو بقچه ی رختها که صورتم معلوم نباشه. رسید دم در اتاق و عربده میکشید: کاری به سرت بیارم که خان و خاندانش به حالت زار بزنن…
چشمهام را بسته بودم از ترس. صدای زنش را میشنفتم که پشت سرش میگفت: وایسا منم بیام. یه فکر درست و حسابی بایست کرد. تاوون اون بچه ای که ازم گرفتن را باید بدن…
مردک با لگد کوبید توی در. صدای در که شکست و شیشه هاش که خورد شد با فریاد اون مرتیکه و جیغهای زنش پیچید تو هم و مث میخ فرو رفت تا مغز سرم. ولی تکون نخوردم از جام. اومد دست انداخت پس یقه ام را گرفت و همونطور عربده زنون کشوندم بالا. معطل نکردم. همه ی زورم را انداختم تو دستم و لاله ای که محکم داشتم فشارش میدادم لای انگشتام را خورد کردم تو صورتش. صدای عربده اش بیشتر شد و خون از تو صورتش فواره زد بیرون و بعد ساکت شد. دویدم از اتاق بیرون. زنیکه روبروم کنار ستون ایستاده بود. شروع کرد به داد کشیدن: دزد، قاتل، به دادم برسین مردم…
خواستم از بغلش در برم که نگذاشت. راهم را بست و با چماق کوبید تو قلم پام. تا مغز سرم تیر کشید. دستم را گذاشتم تخت سینه اش و از ایوون هلش دادم پایین. صداش بند اومد. لنگ لنگون دویدم طرف دالونی و از خونه زدم بیرون…

join 👉 @niniperarin 📚

لنگ لنگون دویدم طرف دالونی و از خونه زدم بیرون. توی کوچه را سرک کشیدم. هنوز خبری از همسایه ها نبود. یا صدای قیل و قال را نشنفته بودن یا اگر شنفته بودن به روی خودشون نیاورده بودن. درست مثل همونهایی که میدیدن گرفتار اون مردک استخونی دیوانه شده ام و کور بودن. پا گذاشتم تو کوچه و سعی کردم زودتر خودم را از اونجا دور کنم. ولی پای راستم تا مغز استخوان تیر میکشید. خوب شد زنک حامله بود و ضرب دست نداشت، اگر نه حتمی پام شکسته بود. یکم که دور شدم نشستم سر یه سکو و پاچه ام را دادم بالا. ضرب دیده بود و کبود شده بود و روی پوستم درست همانجایی که اسنخوان ساق پا هست خراشیده بود. دو نفری رد شدند و نگاه هیزشون همچین از لای زخمم رد شد که دردش را بیشتر از وقتی که پام را میگذاشتم زمین حس کردم. تندی پاچه ام را دادم پایین و چپ و راستم را گشتم بلکه کسی پیدا بشه و نشونی امارت خان را بلد باشه. همیشه ننه ام میگفت در کسی را نزن تا درت را نزنن. نمیدونم از اقبال نحس من بود یا فخری که این بلا سرم اومد.میدونم که برزو اقبال داشت چون هم شده بود پسر خان، هم اینکه من زنش شده بودم. شک نداشتم که اقبالش بلنده ولی من اینجا بیرون امارت بعد از سالها بدون اینکه کاری در حق این مردم کرده باشم داشت چوب کارای اونها را میخوردم. تنها جرمم این بود که بعد از پانزده سال دهن وا کرده بودم پیش یه غریبه و گفته بودم که زن خان ام. عاقبتش هم شد این. هرچی بود از گور اون فخری فیس و افاده ای و پیشونی سیاه اون بود. تنها چیزی که به خورشید ارث رسیده بود از ننه اش همین بدبختی و شوم اقبالیش بود که حالا منو همچین انداخته بود تو هچل. اون از عاشق شدنش و اینم از گم شدنش. توی هر دوتاش باید من قربونی میشدم.
بایست پا میشدم تا قبل از اینکه غروب بشه و این گزمه های مست راه بیوفتن تو کوچه پس کوچه ها و بخوان سر پای لنگم به خودم گیر بدن برمیگشتم امارت. به هر زور و ضرب و فحش خواهر و مادر به فخری بود از جام پا شدم و راه افتادم. سرگردون بودم و نمیدونستم از کدوم طرف باید برم. تاب و توان این را هم نداشتم که بخوام با این حالم اینقدر چرخ بزنم تو کوچه ها تا بالاخره راه را پیدا کنم. از چند نفری که گذری رد میشدن خواستم نشونی را بپرسم ولی کسی گوشش بدهکار نبود. لابد سر و وضع و حال نزارم را که میدیدن خیال میکردن گدام. با اینکه خ.دشون دست کمی از من نداشتن و محتاج تر به نظر میومدن راهشون را کج میکردن و کون محلی میکردن بهم.
تو یه کوچه همونطور که دستم را میگذاشتم به دیفال و سعی میکردم پای راستم را خیلی رو زمین نگذارم، از یه خونه که بوی پیاز داغ و خاگینه ی سوخته از تو سوراخ مطبخش میزد تو کوچه و سر و صدا و همهمه از تو حیاطش درز میکرد بیرون، ایستادم و کوفتم به در. صدای چند تا بچه که دنبال هم میکردن و به هم فحش میدادن از تو حیاط میومد. در واشد و یه پسر بچه هفت هشت ساله با مف دراومده و سر و صورتی که چند تای جای زخم نیمه از شر و شیطونیاش روش نقش بسته بود اومد دم در. گفت: چی میخوای؟
گفتم: ننه ات هست؟
سرش را تکون داد و بعد کله اش را کرد تو خونه و داد زد: ننه، بیا یه گدا دم در کارت داره!
گفتم: زبونت را گاز بگیر پدر سوخته. گدا کیه؟
اخم کرد بهم که سر و کله ی ننه اش پیدا شد و در خونه چارتاق شد. چندتا گوسفند داشتن وسط حیاط میچریدن و پنج شش تا بچه قد و نیمقد هم قاطی گوسفندا میپلکیدن.
زن بوی گوسفند میداد و شلخته بود. ولی خوب پروار شده بود و چهارتای من پهنا داشت. گفت: چیزی نداریم بدیم. خودمون مستحق تریم…
گفتم: گدا نیستم. یه نشونی میخوام.
یه آروق زد وسط حرفم و گفت: کیو میخوای؟
نکبت از سر و رو خودش و بچه اش میبارید. گفتم: غریبم اینجا. دنبال امارت خان میگردم.
گفت: خان گدا گودوله راه نمیده تو امارتش. برو سر جعده بساط کن بیشتر گیرت میاد.
خواستم حرفی بزنم که یهو دیدم پای راستم، همون که چماق خورده بود داغ شد. پسره شلوارش را کشیده بود پایین و داشت میشاشید به شلوارم.
داد زدم: پدرسگ چه غلطی میکنی؟
تمبونش را کشید بالا و در رفت تو خونه. ننه اش هم نیشش را واکرده بود و میخندید. گفت: سخت نگیر، بچه اس، شیطنت داره. حالیش نیس. همین راسته را صاف برو میرسی سر جعده اصلی همونجا بساط کن. بعد هم در را کوفت به هم. ارسیم را در آوردم. خیس شاش شده بود. از لجم برش داشتم و از رو دیفال پرتش کردم تو حیاطشون و پا برهنه با یه لنگه راه افتادم…

join 👉 @niniperarin 📚

میدونی چیه خواهر! آدم بعضی وقتا تا بلا سرش نیاد قدر عافیت نمیاد دستش. فخری با همه هوو بودنش برای من و اون همه بلایی که مسببش بود، باز چماق به دست نبود. حرف و حدیثم اگه داشت پشت سر منیرشون میزد. کاری به کار من نداشت. کم کمش این بود که لااقل تو اون امارت یه سقف بالاسرم بود و لنگ خورد و خوراک نبودم. اگه بیرون قاطی این مردم تراخم زده و شپش گرفته ای که بوی گند از شش فرسخیشون بلند بود و مث مجنونها و خواب زده ها تو کوچه ها وک ویلون بودن، قرار بود سر کنم حالا همایون خان دست کمی از این پسره ی شاشو نداشت و خودم کم از این زنیکه ی پشگل جمع کن.
پام حالا دردش به خاطر سنگ و سقط تیزی که کف جعده ریخته بود و مدام با هر قدم یکیش توی پام فرو میرفت بیشتر شده بود و شاش پسرک با عرق خودم که قاطی میشد و میرفت لای زخمهای نویی که افتاده بود کف پام، سوزشش را چند برابر میکرد. لنگ لنگون خودم را رسوندم تا سر جعده. از جندتا عابر باز سراغ خونه ی خان را گرفتم. کسی جواب نداد. انگار همه یا لال بودن یا تو هپروت سیر میکردن. از اونهایی که توی شهر رفت اومد داشتن از امارت خان، شنفته بودم که بنگی زیاد شده تو مردم، ولی باورم نمیشد که همه تو هپروت سیر کنن. به خودم گفتم بیخود این همه راه اومدی. به خیر این جماعت که امیدی نیست، راهم که نابلدی. اومدی تو جعده که چی بشه؟
یادم افتاد کل حسام توبره چی، هر سه شنبه میرفت بازار برای خرید مایحتاج مطبخ و ملزومات دیگه ی امارت. اگه بازار را پیدا میکردم و دم چهارسوش وا میستادم حتمی میدیمش. فقط یادم نبود که امروز چند شنبه است. یکی اومد رد شه، گفتم: آقا، خیر از جوونیت ببینی، میدونی امروز چند شنبه است؟
برگشت یه نگاه هیزی به سر تا پام انداخت و نیشش را واکرد و گفت: خیلی هولی انگار! با این حال و روزت دیگه دست وردار یه امشبو. مونده تا شب جمعه!
نیشتر میزدی خونم نمیجست بیرون. شروع کردم فحش دادن و فک و فامیلش را آباد کردن. رگ نداشت انگار. تازه زد زیر خنده و راهش را کشید رفت. چشم انداختم. یه زن پیدا کردم. با زحمت خودم را رسوندم بهش و گفتم: خواهر میدونی امروز چند شنبه است؟ گفت: فایده نداره وسط هفته. کسی کمک نمیکنه. دست بده ندارن مردم. بزار همون شب جمعه که خیرات میکنن بیشتر میصرفه! کسی پول نداره، شپش قاپ میندازه تو جیب ملت. از صبح تا حالا کلی گشتم همین یه کف دست نون گیرم اومده. اینم گذاشتم برا بچه ام شب سر گشنه نگذاره زمین. حالا خواستی یه سری بزن طرف قبرستون شاید مرده ای چیزی باشه و یه خیراتی دستت را بگیره. من ظهر اونجا بودم خبری نبود. دیگه مردم نای مردن هم ندارن. بمیرن هم اینقدر وارث پس انداختن که بخوره و تهش را هم لیس بزنه….
گفتم: گدا نیستم. یه کلوم جواب بده امروز چند شنبه است؟
گفت: سه شنبه. بعدش گدا جد و آبادته. درسته محتاجم ولی گدا نیستم. خیال کردی هر کی دستش دراز شد گداس؟ اینم که گفتم برات فقط محض این بود که کمکی کرده باشم. لیاقت نداری. زنیکه ی ….
نای درگیری نداشتم باهاش. گفتم: باشه . همینه که تو میگی. حالا بگو بازار کدوم وره؟
گفت: همین راسته را بگیر مستقیم برو. سر سه راهی بپیچ به چپ. میبینیش….
join 👉 @niniperarin 📚

گفت: همین راسته را بگیر مستقیم برو. سر سه راهی بپیچ به چپ. میبینیش.
یه تیکه از گوشه ی دومنم را جر دادم و بستم به پام و راه افتادم. دیگه بیشتر از این تحمل قاچ قاچ شدن و سوزش کف پام را نداشتم. همه اش تو فکر این بودم زودتر برسم که نکنه حسام توبره چی بیاد و نبینمش. هیچ وقت تو زندگیم فکر اینو نمیکردم که یه روز اینقدر مشتاق دیدنش باشم. تو این یکی دو سال که شده بود مامور خرید، چند باری باهاش حرفم شده بود ولی خوب خداراشکر کار به جاهای باریک نرسید. اگر نه امروز نه من روم میشد برم سراغش نه اگه اون منو میدید خیلی مشتاق بود بهم کمک کنه. باز عقل کرده بودم این یکی را لااقل نگه داشته بودم برای خودم.
از یه طرف همش این چیزا میومد تو فکرم و از اون طرف هرچی پیش میرفتم بیشتر دلشوره پیدا میکردم. هول داشتم که نکنه تا من نیستم اون دوتا نادون، خورشید و همایون، سرخود یهو کاری بکنن و بی اینکه به کسی بگن، یواشکی یه ملایی کسی را جور کنن که دستشون را بزاره تو دست هم. کم نبودن از این آدما. یه پول سیاه مینداختی کف دست یه ملا یا عاقد، آنی دوتا را به هم محرم میکرد. اگه اینطور میشد نحسی کار بیخ خِر همه مون را میگرفت. خدا قهر میکرد و اونوقت بود که یه زلزله ای، سیلی، عذاب آسمونی ای چیزی نازل بشه و همه مون را یکجا بفرسته جهنم.
خیلی طول کشید، نمیدونم یه فرسخ شد یا بیشتر، ملتفت نشدم از بس تو فکر بودم که بالاخره دیدم سر یه سه راه ام. پیچیدم به چپ. کوچه شلوغ بود و یه عالم آدم مث مور و ملخ ریخته بودن تو این کوچه و داشتن داریه و دمبک میزدن و دستمال میچرخوندن بالاسرشون. عروسی بود. هرچی خواستم از بین جمعیت برای خودم راهی وا کنم فایده نداشت. همه هول میزدن و رو نوک پنجه پا میشدن که جلو را دید بزنن. انگار به عمرشون عروسی ندیده بودن. چند تایی را هل دادم که بتونم از بینشون رد شم. راه که ندادن هیچ تازه چند باری نزدیک بود با اون پای علیلم بخورم زمین و بیوفتم زیر دست و پا و له بشم یا اون پامم مث این یکی ناقص بشه. چاره ای نبود جز اینکه باهاشون همراهی کنم تا بالاخره عروس و دوماد گورشون را از اون وسط گم کنن و مردم هم همراشون برن تا کوچه واز شه.
رفتم کنار یه دیفال و تکیه دادم. زن و مرد، مث کرم تو هم میلولیدن و ایشالله مبارکش باد میخوندن. نگام افتاد به زمین. زیر پای همشون یه جوی خون راه افتاده بود. حتمی از قربونیهای جلوی پا عروس و دوماد بود. اونها هم انگار نه انگار، توش بالا و پایین میپریدن و دست میزدن و کمر میجنبوندن و قطره های خون شتک میزد و میپاشید توی هوا و سر و صورت و رختهاشون. هرچی بیشتر تو خون غلط میخوردن انگار بیشتر هم مست میشدن و همهمه و شادیشون سر به فلک میکشید…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚