قسمت ۴۸۶ تا ۴۹۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و هشتاد وشش)
join 👉 @niniperarin 📚

… رسیدم به جایی که با بلقیس رفته بودیم. هنوز اون خرابه ها سر جاش بود. فقط جلوش را چند تا پشته خاشاک تلنبار کرده بودن که دیدش را گرفته بود و راه ورودش دفن شده بود پشت شاخه های بریده. دور و برش را ورنداز کردم. بین هیزمها یه شکافی بود که میشد به زحمت یک نفر از پشتش رد بشه و خودش را برسونه داخل خرابه. دور و برم را پاییدم. خبری نبود.
یکم زور آوردم به شاخه های کنار شکاف و خودم را به زحمت از بینشون رد کردم. رسیدم تو همون اتاقی که اومده بودیم با بلقیس. از کرباس کهنه ای که یه زمانی جلو سوراخ توی دیفال کوبیده بودن، فقط به اندازه یه وجب مونده بود به میخ. جلوی سوراخ با یه کم آت و آشغال و تیر و تخته گرفته شده بود از بیرون. بعید نبود رفته باشه بیرون خورشید، چه تنها چه با همایون و بعد سوراخ را از پشت پنهون کرده باشن.
یه لگد زدم. هرچی بود ریخت و راه باز شد. اونور سوراخ مث قدیم که با بلقیس رفته بودیم نبود. همه چی عوض شده بود. دیگه خبری از جعده نبود. یه دیفال چند متری اینجا کشیده بودن که اونورش حتمی کوچه بود و اینور هم شده بود مث یه آشغال دونی. بوی لاش و تعفن میزد تو دماغ آدم و پشه بود که از چشم و گوش آدم میرفت تو. یه کوه استخون از اسکلت سر و دنده و پای گاو و گوسفند اونجا بود که چند تا سگ ولگرد لا به لاشون جشن گرفته بودن و طرف دیگه ی خرابه یه چیزی مث آخور ساخته بودن که توش پر آب لجنی بود و یه عالمه روده ی گوسفند بالاسرش آویزون بود. چشم انداختم به دور و بر. کسی نبود.
انتهای دیوار پشت استخونها یه در کوچیک پیدا بود. رفتم طرفش. از درز بین الوارهای در سرک کشیدم. همهمه ی مردم بود و گهگاه کسایی از جلوی شیار رد میشدن. پیدا بود جعده ی پر رفت و اومدیه.
خواستم در را وا کنم و برم اونطرف. دستهام میلرزید. بعد از این همه سال اولین باری بود که باز حس اون شبی را داشتم که فرار کردم از قلعه. یه حس مبهم سرخوشی همراه با ترس. یه کسی تو درونم داشت باز باهام حرف میزد. میگفت میتونم همین حالا بیخیال همه چی بشم و تا رفتم اونطرف دیگه پشت سرم را نگاه نکنم. رها کنم خودمو از زندون خان و برم پی زندگیم. هنوزم پیر نشدم. وقت هست که باز شوور کنم و بچه بزام و عین آدمهای دیگه زندگی کنم و هر روز هر روز با فکر و خیال برزو خان و فخری و جفایی که در حقم کردن پا نشم از خواب.
گفتم خوبه اول برم اونور دیفال ببینم چه خبره، بعد تصمیم بگیرم که چکار بایست بکنم. خدا را چه دیدی. یهو این در را وا کردیم و بالاخره فرجی شد.
دل را زدم به دریا و در را وا کردم. همین که پام را گذااشتم تو جعده یهو یکی مچ دستم را چسبید…

join 👉 @niniperarin 📚

دل را زدم به دریا و در را وا کردم. همین که پام را گذاشتم تو جعده یهو یکی مچ دستم را چسبید. زهره ام ترکید. جیغ کشیدم. فکر کردم کسی کشیکم را میداده. برگشتم. یه خپل قد کوتاه بود با یه ریش نیم متری قرمز. کلاه نگذاشته بود و کله ی تاسش پر از لک و پیس بود. پیرهن بلندش از چربی و دوده و نکبتی که بهش بود معلوم نبود سابق بر این چه رنگی بوده. با اون دستهای زمخت پر از کبره اش طوری دستم را فشار میداد که کم مونده بود استخون دستم را خورد کنه. جیغ کشیدم: ولم کن مرتیکه ی دبنگ. چی از جونم میخوای؟ آهای مردم به دادم برسید. نجاتم بدین از دست این ابلیس.
چندتایی که رد میشدن انگار نه انگار، مث کورها و کرها سرشون را زیر انداختن و رفتن. یکی دو تایی هم که سر بلند کردن و منو گرفتار دیدن تو دست اون مرتیکه تا نگاهشون می افتاد به ریخت اون مردک و چشمهای چپش بیخیال میشدن و راهشون را کج میکردن.
بوی تعفنی که میداد قابل تحمل نبود، علی الخصوص وقتی دهنش را وا کرد و خواست حرف بزنه کم مونده بود از حال برم. بیشتر به خاطر همون بوی گندی که میداد میخواستم خودم را از دستش خلاص کنم تا چیز دیگه. بلند بلند مث دیوونه ها خندید و بعد یهو خنده اش را قورت داد و با یه صدایی که انگار از خود جهنم بیرون اومده باشه گفت: چطوری رفتی تو انبار من ضعیفه ی دزد؟ نکنه جادو جنبل کردی؟ میخواستی استخونهای منو بدزدی؟
داد زدم: حالت خوش نیس مرتیکه. ولم کن. حالیم نمیشه چی داری میگی! استخون تو رو سگ هم نمیخوره، به چه درد من میخوره؟
یهو انگار چیزی فهمیده باشه گفت: حالا فهمیدم. بیا بینم!
دستم را کشید و دنبال خودش برد توی همون خرابه. و شروع کرد سرک کشیدن و دنبال چیزی گشتن. گفت: بایست از این سگها باشی که به رنگ آدمیزاد دراومدی جادوگر. غیر اینها کسی جرات نداره بیاد این تو. استخووناش را خورد میکنم اگه بیاد. خیالت بیخود این همه استخون جمع کردم؟ ده ساله دنبال دونه دونه اش گشتم تا شده این. چجور خودتو از سگی درآوردی و آدم کردی؟
تقلا کردم که دستم را رها کنم از دستش. بی فایده بود. گفتم: سگ جد و آبادته مرتیکه. پشت امارت خان داری استخون کله جمع میکنی؟ حالا که راپورتت را بهش دادم اومد داد خودتو با استخوونات یه جا چال کنن حالیت میشه. اصلا خان بفهمه دستت به من خورده روده هات را میکشه بیرون میده با دست خودت زه کشی کنی.
انگار عقل درست و حسابی نداشت. حالیش نمیشد چی میگم. اگرم میشد واهمه ای از خان نداشت. گفت: خان دیگه چه خریه؟ بیاد پنجه تو پنجه کنیم تا استخوناش را خورد کنم.
یکی از سگهایی که اونجا بود رفت رو پشته ی استخونها. یهو مرتیکه انگار بهش فحش ناموس داده باشن دستم را ول کرد و رگ گردنش زد بیرون. یه تیکه کلوخ برداشت و پرت کرد طرف سگ و هرچی فحش نه بدتر بود، اونم جلوی من نثار سگ بدبخت کرد. انگار اصلا زن و مردی حالیش نبود. وقت را مغتنم شمردم و تا حواسش پرت سگ بود فرز فرار کردم طرف در و زدم به جعده. پام را که از در گذاشتم بیرون یه کلوخ پشت سرم خورد شد تو درگاهی. داشت پشت سرم چیز پرت میکرد و همونطور که فحش میداد میومد: ماده سگ جادوگر. خودم رو آتیش روغنت را میگیرم میمالم به …
هرچی جون داشتم انداختم تو پاهام که از ترس به زور هیکلم را رو خودشون نگه داشته بودن و دویدم.
سرم را که بالا کردم نشسته بودم تو یه کوچه ی خلوت و نفس نفس میزدم. به خیر گذشت که تونستم از دست اون غول بی شاخ و دم در برم. یکم که نفسم جا اومد باز یاد خورشید افتادم. حتم کردم که از اونجا فرار نکرده. اگر نه گیر این مرتیکه ی استخونی می افتاد.
ای بر پدر فخری لعنت که با اون نظر تنگش که دختر را عار و ننگ میدونست باعث و بانی این همه بدبختی من شد.
خواستم برگردم. ولی نمیشد از این راهی که اومده بودم. بایست میرفتم و از در اصلی وارد امارت میشدم. سالها بود که پام را از تو اون زندون خان بیرون نگذاشته بودم و بلد نبودم کوچه ها را. حالا هم از ترس و هولی که داشتم نفهمیدم چطوری رسیده بودم تو این کوچه. پا شدم. گفتم پرسون پرسون خودمو میرسونم بالاخره. هرچی باشه خونه ی خان شناسه. کسی نیست تو این شهر که برزو خان را نشناسه!

join 👉 @niniperarin 📚

همینکه از روی سکویی که دم طاقی یه خونه بود و نشسته بودم نفس تازه کنم پا شدم که راه بیوفتم در واشد و یه زن جوون اومد جلوی در. یه پیرهن سرخ گشاد تنش بود و یه دامنی که تا رو زمین میکشید. آبستن بود. خواستم ازش نشونی خونه ی خان را بگیرم که تا منو دید زود گفت: پس چرا نمیکوبی به در؟ دیگه داشتم نا امید میشدم از اومدنت. گاسم تازه رسیدی؟ نه اینکه یکم عجولم هی چشم به راه بودم، دیگه حالا اومدم یه سرکی بکشم بیرون ببینم خبری هست یا نیست که دیدم اومدی!
گفتم: سلام خانوم. ببخشین من…
گفت: بیا تو اختلاط میکنیم. میخوام تا غروب نشده و شوورم نیومده کارا تموم بشه. حین کار هم میشه حرف زد.
بعد هم راهش را کشید رفت تو و در را چهارطاق گذاشت! مردد ایستادم. بعد دیدم کسی نیست که بخوام ازش پرس و جو کنم. حلقم هم خشکیده بود از ترس اون مردک. گفتم میرم تو هم یه گلویی تازه میکنم هم نشونی را میگیرم ازش. بهتر هم بود یکم دول میدادم تا برم از این کوچه بیرون که اگه اون مرتیکه ی استخوونی هم اون اطراف بود تشریف کثافتش را گم میکرد از اون دور و بر.
رفتم داخل و در را بستم. از یه هشتی کوچیک رد شدم و رسیدم تو حیاط. بزرگ نبود ولی قشنگ بود. یه حوض کوچیک اون وسط بود که از آب زلالش پیدا بود تازه آبش را کشیدن. دم ایوون سه تا پله میخورد میرفت بالا. زن پاهاش را وا کرده بود و دستش را زده بود به کمرش و نشسته بود رو پله.
منو که دید باز شروع کرد: هرچی به این مرد میگم نمیخواد کسی را بیاری به خرجش نمیره. والا آدم سر در نمیاره از اخلاق اینا. نمیدونی راستی راستی خودت را دوست داره که میگه نمیخوام دست به سیاه و سفید بزنی یا سر این بچه میترسه! از وقتی که آبستن شدم اخلاقش از این رو به اون رو شد. قبلا مگه میشد حرف بهش زد؟ مث سگ پاچه آدمو میگرفت. اما از وقتی پای این توله سگ وا شد به زندگیمون همه چی یه رنگ دیگه شد. هی گفتم نمیخواد بگی ننه الماس بیاد، دیگه سنی ازش گذشته بنده خدا. توان رُفت و روب و شست و شو نداره. به خرجش نرفت. نه اینکه میومد برای جاریم اینا رخت میشست و کارای خونه را میکرد وقتی اون حامله بود، اینم حتمی میخواسته کم نیاره پیش داداشش. من که به خرجم نمیره برا خاطر من فقط گفته باشه بیاد. این مدت هم که میومد یه کاری کردم خیلی بهش زور نیاد. دیگه عمری گذشته ازش مث قدیم که نیس. تو هم بایست هوا ننه ات را داشته باشی. دیروز که فرستاده بود پی اش و گفته بود حالش ناخوشه خیلی ناراحتش شدم. ولی اینکه گفته بود بهش دخترم را میفرستم جای خودم شوورم خوشحال شده بود. اگر نه بایست به یه غریبه میگفت بیاد که نمیخواست اینطور بشه. میخواد یکی باشه که شناس باشه. میترسه سر این بچه…
انگار زبون گنجشک خورده باشه همینطور پشت هم میگفت. رفتم جلوش و گفتم: …

join 👉 @niniperarin 📚

انگار زبون گنجشک خورده باشه همینطور پشت هم میگفت. رفتم جلوش و گفتم: خانوم. خدا خیرت بده. من گم شدم. ترسیدم، تو جعده اون مرتیکه ی استخونی انداخت دنبالم …
پاشد و از پله ها رفت بالا. پرید تو حرفم که: وا! مگه بچه ای که گم بشی؟ نشونی را که ننه ات خوب بلده. چشم بسته میاد تا اینجا. حتما درست گوشت را وا نکردی وقتی میگفته برات. بعدش هم دیگه ناراحتی نداره! حالا که اینجایی. صحیح و سالم. بابت دیر اومدن هم ناراحت نباش. خیلی هم دیر نشده. حالا هم جای حرف و حدیث زودتر کار را شروع کن که جبرانش بشه. تشت را که وارو کردم کنار دیفال، رخت چرکها را هم ریختم تو بقچه، زحمتش را بکش از تو اون اتاق بیار بیرون. سنگینه. نمیتونم جا وردارم. تا تو این کارا را بکنی منم یه چیزی حاضر کنم بخوریم ضعف نکنیم تاظهر. هرچی این بچه بزرگتر شد انگار خورد و خوراک منم بیشتر شد. قبلا یه چارک نون میزاشتم دهنم دیگه میرفت تا غروب که شوورم بیاد خونه با هم شوم بخوریم. حالا تک و تنها یهو شیش وعده میخورم. دیگه تو همین ماه وقتشه بزام. گاس این بچه بیوفته رو خشت منم برگردم به حال قبل…
همینطور که یه ریز حرف میزد رفت طرف گنجه ای که تو اتاق روبرو بود و سفره ی نون را درآورد. یه تیکه گذاشت دهنش و اومد بیرون و رفت طرف مطبخ. گفت: هنوز که وایسادی؟ برو تو این اتاق در بزرگه بقچه کنج اتاقه ورش دار. یه جاری دارم، فائزه، هم سیاه سوخته اس، هم پدر سوخته….
زبونش یه بند میچرخید تو دهنش و گوشش هم بدهکار حرفم نبود. دیدم آبستنه دلم به حالش سوخت. گفتم زورش نمیرسه. بقچه را براش میزارم بیرون و میرم. آدم که قحط نیس. یکی پیدا میشه تو کوچه نشونی امارت خان را ازش بگیرم. رفتم طرف اتاق. صداش هنوز از تو مطبخ میومد: … میفهمی چی میگم؟ هر وقت شوور کردی ایشالا و خدای نکرده جاری دار شدی اونوقته که ملتفت حرفم میشی. فکر کرده زرنگه، یه زنگوله پا تابوت زاییده برای برادر شوورم که ….
رفتم تو اتاق. یه قالی چالشتری کف اتاق پهن بود و چندتا لاله ی شاه عباسی بالا سر بخاری. پیدا بود دستشون به دهنشون میرسه. چندتا لباس مردونه آویزون بود به گل میخ رو دیفال و روش را یه تیکه توری کشیده بودن. یه بقچه ی بزرگ رخت هم گوشه ی اتاق جلوی یه دولاب افتاده بود و چندتا تمبون و دامن از لاش زده بود بیرون. خواستم بقچه را بردارم. صداش اومد که داد کشید: از دیشب یکم گوشت و نخوداب مونده میخوری؟
داد زدم: میخورم…
بقچه را کشیدم که بندازم رو کولم که یهو در دولابچه واشد و صدای خورد شدن یه چیزی اومد. برگشتم. یه کاسه قاب قدح نمیدونم از کجای دولاب یهو ول شده بود پایین و حالا خورده هاش پخش اتاق شده بود. بقچه را گذاشتم زمین و شروع کردم تکه هاش را با دست جمع کردن. هنوز دو سه تاش را بیشتر جمع نکرده بودم که سر و کله ی زنک پیدا شد و هراسون اومد تو. گفت: چی شد؟..
چشمش که به خورده ها افتاد رنگش پرید و حالش از این رو به اون رو شد. گفت: چکار کردی؟ این تنها ارث شوورم بود از ننه اش. میدونی چقدر قدیمیه؟
تا اومدم حرفی بزنم یهو پا شد و دوید از اتاق بیرون و در را از بیرون چفت کرد…

join 👉 @niniperarin 📚

تا اومدم حرفی بزنم یهو پا شد و دوید از اتاق بیرون و در را از بیرون چفت کرد.
داد زدم: چکار میکنی زن؟ چرا در را میبندی؟ مگه از عمد انداختم این کاسه کندله را؟ من فقط بقچه را برداشتم. اون خودش افتاد زمین!
گفت: حرف زیادی نزن. بایست شوورم بیاد تا تکلیف تو رو روشن کنه. میخوای بیای ببینه کاسه قاب قدحش، خورد و خاکشیر شده اونوقت بندازه گردن منو با یه بچه تو شکمم دست روم بلند کنه؟ کور خوندی! خیال کردی چون ننه ات را میشناسم، میزارم زرتی بری و همه کاسه کوزه ها سر من خراب بشه؟ بزار خودش بیاد ببینه کار کار توه بعد هر گورستونی خواستی برو!
شروع کردم کوبیدن به در و گفتم: انگار مغز خر خوردی. از وقتی اومدم یه ریز زر زدی و نگذاشتی یه کلوم حرف بزنم. من نه کلفتم نه رختشور نه دختر ننه الماس. در خونه را وا کردی، خواستم ازت نشونی بپرسم که منو کشوندی تو خونه. دیدم پا به ماهی دلم برات سوخت، خواستم خیر سرم یه کمکی بهت داده باشم گفتم این بقچه را برات بزارم بیرون و برم. حالا بیا و خوبی کن. الحق که خری. جاریت حق داره هرچی بگه پشت سرت…
با این حرف انگار که گیسهاش را کشیده باشم رنگش سرخ شد. گفت: بی همه چیز. تو هم لابد خبرچینی منو برای اون بی شرف میکنی. دختر ننه الماس نیستی پس لابد دزدی که سرت را انداختی و اومدی تو. حالا حالیت میکنم. زیادی بکوبی به در و یکی از این شیشه ها خورد بشه، اونم اضافه میشه به جرمت. اونوقت ببین چه بلایی به سرت بیاره شوورم.
بعد هم تند تند رفت از پله های ایوون پایین. بیخود بیخود گیر یه آدم ناتو افتاده بودم. این که خودش مث دیوونه ها بود، لابد شوورش از این بدتر بود. خواستم شیشه را بشکونم و خودم را از دست این مجنون نجات بدم. ولی شیشه ها کوچیک بود. میشکوندمشون هم باز از توشون رد نمیشدم. هرچی تقلا کردم و در را تکون تکون دادم که لااقل قفل را از جا در بیارم فایده نداشت. محکمتر از اونی بود که زورم برسه.
زنک با یه چماق تو دستش برگشت. نشست جلوی در تو ایوون و چماق را تکیه داد به خودش و خودش هم تکیه داد به ستون چوبی وسط ایوون. گفت: پات را از این در بزاری بیرون با همین میزنم ناکارت میکنم.
دیدم زبون خوش حالیش نمیشه انگار. گفتم: اگه میدونستی با کی درافتادی همین الان کاسه کوزه ات را جمع میکردی ضعیفه. خدا به دادت برسه…
یه ابروش را داد بالا و اون یکی را پایین. گفت: هر خر و خوری میخوای باش. میمونی تا تکلیفت معلوم بشه. گرفتار شده میخواد زبون درازی هم بکنه. بیخود یابو ورت نداره. منم بودم همینو میگفتم. درسته که لاف تو غربت مث گوز تو بازار مسگراست، ولی طرفتم بایستی خرفت باشه…
گفتم: بالاخره من که از اینجا میام بیرون. معلوم میشه لاف زدم یا نه. شوورم صدتای این کاسه را بهتون خسارت میده، لزومی به این کارا نیس. ولی کافیه یه مو از سرم کم بشه، اونوقته که دیگه خدا به دادتون برسه، روزگارتون سیاس.
پاشد اومد جلو و صورتش را نزدیک شیشه کرد. یه نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: اونوقت شوما کی باشین؟
قد راست کردم و سینه ام را دادم جلو و چشمهام را تنگ کردم. گفتم: من… من زن برزو خانم. تنها پسر و وارث خان والا. میشناسی که؟
یه شیشکی با دهنش بست و گفت: زکی. تو زن خانی یعنی؟ اونوقت اگه تو زنشی با این سر و شکل و لباس، کلفتهاش چه جورین؟ برو جمعش کن. خواستی یه لاف بیای ولی ریدی. اول یه نگاه به ریختت کن بعد گنده گوزی کن. اگه تو زن خانی، منم زن شاهم!
گفتم: دهنت خیلی گشاده. وقتی اومدم بیرون از این تو و دادم در دهنت و کونت را باهم بدوزن میفهمی راست گفتم یا دروغ. اونوقته که التماسمم بکنی دیگه گوشم بدهکار نیس!
چماقش را بلند کرد و گرفت طرفم اشاره کرد بهم. گفت: پس تو راستی راستی زن خانی. هان؟
گفتم: آره که هستم. بریم دم امارت خان. همونجا دم در، آنی بهت ثابت میشه که هستم یا نیستم. حالا هم کله شقی نکن. بریم خسارتت را میدم. بیشترش را هم میدم.
زد زیر خنده و بعد با اون شکم بالا اومده اش شروع کرد وسط ایوون قر به کونش دادن و چماقش را تو هوا چرخوندن. بعد یهو مث دیوونه ها چوب را کوبید تو ستون وسط ایوون و گفت: پس تو زن خانی آره؟ خودت با پای خودت افتادی تو تله. خونت مباحه! شوورم بفهمه زن خان اسیرشه کل محل را چشم روشنی میده. بتمرگ سرجات و تکون نخور اگه نه با همین همچین میزنم تو ملاجت که جابجا جون از کونت در بره…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚