قسمت ۴۸۱ تا ۴۸۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و هشتاد ویک)
join 👉 @niniperarin 📚

چیزی نگفتم بهش و رفتم جلوی پنجره نشستم و زل زدم تو اون شیشه ی فیروزه ای. تنم داشت میلرزید. نمیدونستم چطور بایست حالیش کنم که خسرو داداششه. اومدم حرفی بزنم که صدای به هم خوردن در اومد. نرفتم دنبالش. بهتر دیدم حالا حرفی نزنم تا یکم آتیشش بخوابه و آبها از آسیاب بیوفته. از پشت پنجره دیدمش که با ناراحتی اومد تو حیاط. از شیشه ی زرد و سبز تند تند رد شد. توی شیشه ی قرمز ایستاد. برگشت و نگاهی انداخت توی پنجره، طرف من. از تموم تنش میشد دید که غیظ همه ی وجودش را گرفته. سرش را زیر انداخت و تند تند رفت تو شیشه ی فیروزه ای و همون را ادامه داد. سخت نبود بفهمی همونطور که داره گز میکنه اشک هم میریزه. داشت میرفت طرف کلبه. خورشید حالا پشت شیشه ی فیروزه ای بود، اما رنگ نداشت. همیشه آفتاب غروب نایی براش نمیموند که رنگی به روش مونده باشه.
تاریک که شد رفتم کلبه. دراز کشیده بود و لحاف را انداخته بود تا رو سرش که نگاش بهم نیوفته. صداش کردم: خورشید. پاشو شومت را بخور ننه!
محل نگذاشت. با اینکه دختر فخری بود ولی نمیدونم چطور این اطوارهاش به خودم رفته بود. پیدا بود سر پا شدن نداره به این زودیها. کماجدون ماش و قمری را هل دادم لا خل توی اجاق که گرم بمونه و رفتم بالاسرش. صداش کردم باز. جواب نداد. نشستم همونجا بالای تشک و گفتم: میدونم خواب نیستی ننه. منم بچه که بودم خیلی از این کارا کردم. هر وقت قهر میکردم عین کبک که سرش را هل میده زیر برف، میرفتم زیر لحاف و پته اش را میکشیدم رو سرم. مث تو. ولی خیال نکنی تو بچه ایها. من همسن تو که بودم ننه، دیگه داشتم کم کم تو رو میزاییدم. ننه ام خدا بیامرزم همسن تو که بود سه تا بچه داشت. پس خیال نکن هنوز بچه ای . سر همین هم نشستم باهات حرف میزنم. میدونم دیگه برا خودت عاقله دختری شدی. وقت شوورته. همین فردا هم بخوای شوور کنی من حرفی ندارم.
اینو که شنفت یه تکونی خورد زیر لحاف. پیدا بود گوش تیز کرده. گفتم: نه فقط تو باشی ننه. همه دخترا تو این سن و سال تا پستونشون گل میندازه میخوان زود شوور کنن. هرکی هم از راه برسه زرتی عاشقش میشن.
اینو که شنفت لای لحاف را یه وجب داد بالا که خوب بشنفه.
گفتم: ولی قضیه تو خسرو نشدنیه ننه. نه اینکه خیال کنی سر اینکه پسر خان هست دارم میگم. اگر نه من که از خدامه تو خوشبخت بشی. ولی خسرو به فخری یا برزو خان هم بگه اونها هم نمیزارن. چه آقای تو الان اینجا باشه چه نباشه. برزو خان که اگه همچین چیزی بشنفه اگه به تو رحم کنه سر حرمت گذاشتن به من، به اون رحم نمیکنه. آنی حبسش میکنه تو مستراح تا دیگه از این فکر و خیالا نکنه. حالا بگو چرا؟ چون دوسال و خورده ای من به جفتتون شیر دادم. چه بخواین چه نخواین شوما دوتا خواهر و برادر حساب میشین. از هر کی بپرسین میگه حرومه. والا حرومه، بلا حرومه …
از زیر لحاف اومد بیرون. داشت گریه میکرد. گفت:…

join 👉 @niniperarin 📚

از زیر لحاف اومد بیرون. داشت گریه میکرد. گفت: همش تقصیر توه ننه! به ما چه دخلی داره؟ اصلا چرا قبول کردی شیرش بدی که حالا بخواین نَه تو کار بیارین؟ ما که همیشه همه جا نه سر پیازیم نه تهش. اونجا یهو شدی دایه دلسوزتر از مادر که چی؟ تو که روز روزش چشم نداری فخری را ببینی چطور اونوقتی که من واجب تر بودم تا بچه ی یکی دیگه، عدل خسرو را آوردی ور دل خودت و منو بدبخت کردی؟ لابد فکر کردی از خرس یه مو بکنی غنیمته، هان؟ گفتی شیرش میدم، بلکه خان یه نظری هم به ما بکنه و لنگ نون و آبمون نشیم…
پشت هم یه نفس میبافت به هم و اشک میریخت. نه میتونستم راستش را بهش بگم نه اینکه بزنم تو پَرش با این غصه ای که داشت. خواستم یه جوری آرومش کنم. سرش را گذاشتم رو پام و گفتم: ننه تو که اونوقت نمیدونی من تو چه برزخی بودم. فکر کردی دلم میخواست اینطور بشه؟ من ضامن بهشت و دوزخ کسی نیستم. ولی اونوقت اگه من این کارو نمیکردم حالا خسرویی نبود که بخواین با هم بشینین نقشه بریزین و بعد از یه صبح تا شوم خر حمالی و حرف شنفتن از سگ و شغال دخترم بخواد منو ببره به قاضی و حکم برام بده. فکر کردی چرا اینقدر با فخری چپم؟ سر همین. کون بچه بزرگ کردن نداشت، فقط به هزار زور و ترس از اینکه خان طلاقش بده با کلی نذر و نیاز و دوا درمون تونست یه بچه پس بندازه. ولی فقط پس انداخت. اگه زن خان نبود از این زنیکه ها بود که بچه را کون لختی ول میکرد تو کوچه تا خودش برا خودش قد بکشه. اصلا شک دارم من به زنیت این زنیکه. بعد از یکسال که یه روز در میون به خسرو شیر میداد اینقدر ریق ماسی بود که ته شیرش زود در اومد و پستونش خشکید. الکی جلوی خان پستون خشکیده اش را میگذاشت دهن بچه که حرف و حدیث پشتش در نیاد. من نبودم که بچه هلاک شده بود از گشنگی.
بعد هم یکم قضیه را آب و تابش دادم و گفتم: یواشکی تو خلوت اینقدر بهم التماس کرد که با خان حرف بزنه که من بشم دایه ی بچه اش! خان هم فرستاد پی من. قبول نکردم اول. بعد دیگه اینقدر التماس کردن و رفتن و اومدن که ناچار دلم سوخت و قبول کردم. چه میدونستم یه روز اینطور میشه. حالا هم بری به همون زنیکه ی فیس و افاده ای این حرفا را بگی میزنه زیرش. اینها همشون همینطورن. اگه آقاشون را ندیده بودن با این چسان فسان و فیس و افاده ها ادعا میکردن که شاهزادن. ولی چه میشه کرد ننه؟ هر کسی یه نصیب و قسمتی داره که تا میوفته رو خشت، قسمتش هم بسته شده تا آخر عمر. حالا تو بالابری و پایین بیای مگه میتونی دست ببری تو تقدیر؟
گریه اش بند اومده بود و همونطور که سرش تو دومنم بود خیره شده بود به کف اتاق. هنوز بغض داشت ولی. آه میکشید. دیدم حرفام داره کم و بیش اثر میکنه و آروم میشه. گفتم: میدونی ننه! از قدیم گفتن تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز. اگه اون روز که دست گدایی برای رزق بچه اش پیشم دراز کرد طناف گداییش را میبریدم، فرداش اونم طناف ما را پاره میکرد و کاری میکرد که خان عذرمون را بخواد. اونوقت حالا اینجا نبودیم که شما دوتا بخواین همو بشناسین و این کارا را بکنین!
پا شد. دیدم حرفام اثر کرده. رفت سر دولابچه و چارقد رنگیش را درآورد انداخت سرش. یه دستی به سر و روش کشید و یهو زل زد بهم و گفت: ننه!
گفتم: جون ننه!
گفت: بالا بری، پایین بیای، من نمیزارم مث تو بدبخت بشم. خسرو بخواد زنش میشم. چه تو بخوای چه نخوای. زورت که به پسر خان نمیرسه!
بعد هم رفت بیرون و در را کوفت به هم.
پا شدم دویدم طرف در. داشت تند تند تو تاریکی میدوید. داد زدم: ای بر پدر قرمساقت لعنت که نه از اون خیر دیدم نه از دختر بی چشم و روش!…

join 👉 @niniperarin 📚

داد زدم: ای بر پدر قرمساقت لعنت که نه از اون خیر دیدم نه از دختر بی چشم و روش! کجا میری شب تو این تاریکی؟ الهی ننه ات به عزات بشینه که بدبختم کردین!
چند قدم دویدم پشتش. محو شد تو سیاهی. دیدم پای رفتن ندارم. برم هم بهش نمیرسم. دلم میخواست داد بزنم. ترسیدم کسی بشنفه و آبروریزی بشه و صبح نشده هزارتا حرف پشتم در بیارن. جایی نداشت که بره. آخرش یا برمیگشت ور دل خودم یا نهایت میرفت پیش کوکبی، کوثری، کسی، از این کلفتها سر میکرد شبو. برگشتم تو کلبه. از یه ور کفری بودم از دستش، از طرف دیگه دلم میخواست بشینم و زار بزنم. بچه که خلف نباشه همین میشه دیگه. از تخم ترکه ی اون هووی افاده ایم چیزی بیشتر از این هم انتظار نمیرفت در بیاد. ولی عجیب اینه که خواهر درسته خورشید را فخری زاییده بود و وقتی نگاش میکردی تو چهره اش فخری را میشد ببینی، ولی نمیدونم اثر شیری بود که بهش داده بودم یا اینکه مونده بود ور دل من و از آب و گل در اومده بود که شکل من هم شده بود! هر کی میدید میگفت دخترت به خودت رفته! نمیدونم چی تو قیافه ی جفتمون میدیدن که به نظرشون شبیه بودیم.
پاشدم. چراغ نفتی را گذاشتم سر طاقچه کنار آینه دردار و زل زدم تو صورتم. هرچی قیاس کردم دیدم بیشتر به فخری میخوره تا من. یا اگر هم شباهتی بود من نمیدیدم. یه در آینه را بستم و چراغ را کشیدم جلو صورتم. نصفه ی چپ صورتم که پیدا بود، پیر شده بود. خیلی پیر. انگار داشت بهم نهیب میزد که بسه این همه سکوت و خودخوری. بعد از پونزده سال که نطق نکشیدی و خفه خون گرفتی و وانستادی پای حقت، حالا که اقبال بهت رو کرده و خدا خواسته این دوتا بچه کاری کنن که مجبور بشی همه چی را رو کنی، دیگه معطل نکن. بگیر حقت را از این زندگی. پا به پا که شدم راست صورتم اومد تو آینه . خواستم در آینه را ببندم. گفت: فکر کردی اگه این کار را بکنی عاقبت این دو صفلک چی میشه؟ خسرو را که تو زاییدی، خورشیدم که تو بزرگ کردی. جفتشون دیگه الان شدن از پوست و خونت. راضی میشی به بدبختی جفتشون؟ تو که باختی تا حالا. بزار اونا نبازن لااقل!
توپیدم بهش. گفتم حرف یامفت کم بباف به هم. کی برا من دل سوزوند که حالا من بسوزونم؟ جوونیم سوخت و خان کاری نکرد. میتونست، از دستش هم برمیومد، دلش نخواست. حالا که میتونم چرا نبایست رسواش کنم؟
بعد هم محکم در آینه را بستم. دیدم یه چیزی کنار آینه برق میزنه. برش داشتم. یه انگشتر بود. از این چیزا پیدا نمیشد تو این کلبه. زنونه بود با یه نگین فیروزه ای. حتمی همایون داده بودش به خورشید که اسمش را بزاره روش و با هم قرار مداری بزارن بین خودشون!
گذاشتم پر چارقدم و گره اش زدم…

join 👉 @niniperarin 📚

گذاشتم پر چارقدم و گره اش زدم. نشستم جلو پنجره و خیره شدم به ظلمات بیرون. یکم هوا که خورد به سرم فکرم اومد سر جاش. دیدم تمهیدی به کار نبندم عاقبت این کار باعث رسوایی میشه. هرچند خسرو خودش خبر نداشت که همایون خان منه. ولی دلم نمیخواست بچه ام آخر عاقبتش مث خودم بشه و بیوفته تو دردسر.
تا صبح فکرم به هزار راه رفت. از رفتن پیش دعانویس و رمال برای گرفتن دعای سلب مهر و محبت تا رفتن و روراست همه چی را به برزو خان گفتن. ولی تو هر کدومش به یه در بسته میخوردم. نه از دعا نویس و رمال خیر دیده بودم تا حالا نه از برزو.
نمیدونم چی شد که یاد ننه ام افتادم. گفتم خدا بیامرزی میخواسته. یه فاتحه براش خوندم. هنوز صلوات آخر را تموم نکرده بودم که یه راهی زد به سرم. قبول داشته باشی خواهر یا نه نمیدونم. ولی مطمئنم که ننه ام تو اون موقعیت راه را گذاشت پیش پام.
اگه خورشید را شوور میدادم دیگه همایون نمیتونست کاری بکنه. بالاخره یا دل میبرید ازش یا میدید شوور داره دیگه نمیرفت سراغش. فقط بایست خورشید را یه طوری راضی میکردم به این کار یا میگذاشتمش تو عمل انجام شده. شاید اصلا یکی دیگه را میدید خودش خود به خود دل میکند از همایون! ولی مهمتر از همه اینها پیدا کردن کسی بود که بخواد شوور خورشید بشه.
هرچی به دور و بریها نگاه کردم دیدم مرد عزب یا نیست یا اگر هم هست خورشید بهش رضایت نمیده. یکیش همین خیرا… ککه ورچین. تو آغل خان کار میکرد. زیر دست میرآخور باشی. جوون رعنا و خوش بر و رویی بود. از بس کار زوردار هم کرده بود همه ی اون هیکل درشتش شده بود عضله. اگه بیرون از اینجا کسی مثل خورشید میدیدش حتمی زنش میشد. ولی تو امارت کارش این بود که صبح تا شوم زیر پا اسب و یابوهای خان را بروفه و کاه بریزه. جوون به اون رعنایی تا دور بود به دل مینشست ولی وقتی میرسید دومتری آدم بوی تند و ترشیده ی شاش و تاپاله ی اسب همچین میزد تو ذوق آدم که دیگه شکلش یادت میرفت. فقط میخواستی زود ازش رد بشی. خودش ولی حالیش نمیشد. عادت کرده بود. میرآخور باشی همونجا تو طویله بهش جا داده بود. میرفت روی پشته ی کاهها میخوابید. من که ندیده بود. بقیه بهم گفته بودن. میگفتن بدنش مث اسب و یابوها کنه داره…
هرچی به دور و بریهای دیگه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. اونهایی که زن نداشتن یا خیلی پیر بودن و زن مرده، یا مث این خیرا… ککه ورچین اوضاعشون روبراه نبود. ولی نبایست نا امید میشدم به این زودی. هر کی، حتی همین خیرا… هم میبود بعض این بود که اون دوتا خوار و برادر بخوان ندونسته یه کاری بکنن که خدا را خوش نیاد!

join 👉 @niniperarin 📚

صبح روشن که شد زدم بیرون از کلبه. آسمون ابری بود و هوا گرگ و میش. یه نم بارون هم دم صبح زده بود و همچین که راه میرفت آدم، ارسیهاش میچسبید و جا میموند تو گل. رفتم دم اتاق دو سه تا از این کلفتهای امارت بلکه خورشید اونجا باشه. نرفته بود پیششون. کم کم داشت هول می افتاد تو دلم. گفتم نکنه زده باشه به سرش و دسته گل به آب داده ، مث اون روزی که من خریت کردم و با زغال از قلعه فرار کردم اونم شبونه زده باشه بیرون؟
دو دستی زدم تو سرم و رفتم طرف ورودی امارت. مسلم سگهاش را بسته بود دم ورودی بغل دیفال. دربون امارت بود. فهمیدم هنوز در را باز نکرده از دیشب که قفل کرده. دروازه را که چهارتاق میکرد بعدش سگها را میبرد پشت باغ. با این حال رفتم و ازش سراغ گرفتم. گفتم از دیشب کسی رفت و اومد نداشته؟
گفت: نه آبجی حلیمه. چطور؟ پی کسی میگردی؟
گفتم: نه! دنبال خسرو خان میگشتم نبود. گفتم شاید رفته بیرون. قرار بود امروز مهمون داشته باشه. میخواستم کاراش را بکنم.
گفت: تو که بعض من میدونی آبجی. خان و خانزاده ها سر صبحشون لنگ ظهره. خوابه لابد که جواب نداده.
برگشتم. تو دلم آشوب شده بود و هی بیشتر میشد دلشوره ام. میدونستم اگر هم بخواد بره از در نمیره. از دیفالی، حصاری جایی یواشکی میزد بیرون! هرچی تف و لعنت بود زیر زبونی نثار اون فخری بی همه چیز کردم و بعدش هم برزو خان. این آش را اونا پختن برام از اول. اگر نه که حالا منم به قول مسلم خوابیده بودم چفت خان و تا لنگ ظهر از تو رختخواب بیرون نمی اومدم تا بیان در بزنن بگن خانوم صبحانه! بعدش هم لابد خان همونطوری که داشت از جاش پا میشد خیر سرش یکی ول میکرد و منم به روم نمی آوردم و بعد که میرفت دست به آب کلی برای خودم زیر زیرکی میخندیدم بهش. فخری هم اگه نرفته بود زیر خاک تا حالا، خونه ی آقاش بود و داشت عقده اش را یا سر دخترش خالی میکرد یا سر کلفتش.
تو این فکرا بودم و داشتم به خودم دلداری میدادم که یادم به راه در رویی افتاد که بلقیس یه زمانی بهم نشون داده بود. خیلی وقت بود اونجا سر نزده بودم. کس دیگه ای هم نمیرفت اونطرفا. بعید نبود که هنوز بشه از اونجا رفت بیرون. تنها راهی بود که میشد بی اینکه بخوای از در اصلی امارت رد بشی ازش خارج بشی. اگه با همایون با هم در رفته باشن چی؟ همایون بچه تر که بود تخس بود. هر روز باید از یه جای امارت پیداش میکردی. شاید اینجا را هم پیدا کرده باشه!
هر چی بیشتر به این چیزا فکر میکردم قدمهام تند تر میشد. به خودم که اومدم داشتم میدویدم. رسیدم ته محوطه ی پشت حیاط. زدم به دریای برگهای خشکیده ای که سالها اونجا تلنبار شده بود روهم تا رسیدم به جایی که با بلقیس رفته بودیم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚