قسمت ۴۷۶ تا ۴۸۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و هفتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

شاه جدید که نشست جای شاه شهید، موقعیت برزو خان توی دربار دیگه تعریفی نداشت. با اینکه واستاد با چنگ و دندون که منصبش را حفظ کنه، ولی گرگ تر از اون و دم کلفت تر ازش هم پیدا میشدن که نگذارن بمونه سر کار. هرچند مواجبش از اونجا قطع شد ولی اینقدری زور داشت که ملک و املاکی که مفت مفت از دوره ی شاه قبلی به دست آورده بود را نگه داره. عواید همینها هم برای هفت پشتش کفاف میداد. غیر این خیلی چیزای دیگه هم توفیر کرده بود با قبل. پانزده سال از وقتی که زاییدم گذشته بود و حالا همایونِ من شده بود خسرو خان و آقاش هم سر همین تک پسری که داشت، هم خیلی میترسید، هم میخواست که تنها وارثش، چم و خم دزدی گرگی را خوب بلد باشه و به معنای واقعی بعد از اون خان باشه! به توصیه ی یکی از همون رفیقای اجنبییش هم که به صدقه سری مقام قبلیش با هم شش دنگ شده بودن، هر روز یکی میومد اونجا و یه ساعت خاصی بهش تعلیم زبون فرنگی میداد. منم کاری از دستم بر نیومد تو این سالها که بتونم بگم که این پسر منه. مث همیشه برزو به قولش وفا نکرد و قضیه ی خورشید و خسرو مخفی موند و دیگه بعد از گلاب خاتون که اونم چند سالی بود که آفتاب عمرش از سر چینه پرکشیده بود، فقط من بودم و خان که از موضوع خبر داشتیم. منم اگه میخواستم حرفی بزنم کسی باور نمیکرد که پسر خان از منه، نه از اون فخری ریق ماسی پر فیس و افاده. مجبور بودم بسوزم و بسازم و دندون بزارم سر جیگر.
ولی از حق نگذرم خواهر، خورشید شده بود دختر خودم دیگه. خوش بر و رو بود و شیرین زبون. یه طور قشنگی هم میگفت ننه، که به دلم مینشست. ولی خب چون همه فکر میکردن دختر منه، امر و نهی هم زیاد بهش میکردن. علی الخصوص فخری که انتظار داشت خورشید کلفت خاص خسروخانش باشه! چند باری هم برزوخان خواست که یه کارایی برای خورشید هم بکنه، ولی فخری نگذاشت. حرفش این بود که: درسته حلیمه به جفت این دوتا رسیده و با هم بزرگشون کرده، ولی این که دلیل نمیشه. هرچی باشه خسرو ننه و آقاش معلومن. نه آقاش غربتی بوده و معلوم نباشه کیه، نه ننه اش دهاتیه. آدمی که اصل و نسبش معلوم نیس، دستت را تا اینجا هم عسل بگیری و بکنی تو حلقش، یه روزی بهت خنجر میزنه از پشت. بزار امتحانش را پس بده، بعد بخواه براش کاری بکنی!
اینها بهونه اش بود. همه ی ترسش این بود که یهو خان، بخواد به خورشید برسه و خودش از چشم بیوفته و دیگه تو دید نباشه. پیرسگ فکر میکرد هنوز دختر چهارده ساله اس. یا ممکنه خان نظری پیدا کنه به دخترم! چه میدونست خان همون آقای غربتی خورشیده…
تا اینکه یه روز…..

join 👉 @niniperarin 📚

تا اینکه یه روز عصر نشسته بودم تو اتاق مهموندار باشی که خورشید اومد تو. رنگش پریده بود. یکسالی میشد که دیگه توی امارت کلفتی نمیکرد و شده بود مسئول پذیرایی مهمونای فخری. اون زنیکه هم که همیشه رفت و اومد داشت و روزی نبود که ضعیفه های فیس و افاده ای فک و فامیلش نیان اونجا خراب شن. منم که یعنی مهموندار باشی بودم و مسئول پذیرایی کل امارت، از وقتی فخری این سمت را داد به خورشید دیگه کارم سبکتر شده بود و خیلی لازم به رفت و اومدم و سرکشی نبود. مگه مواقعی که خود خان مهمون داشت.
البته فخری به نیت خیر خورشید را نبرده بود پیش خودش. خودم میفهمیدم. بیشتر قصدش این بود که اون دم دستش باشه و حواسش باشه بهش و یه طورایی از جیک و پیک من و خورشید هم بی خبر نباشه.
میدونی خواهر، هوویی که خودش ندونه هووته، ولی بخواد سرت هوو گیری در بیاره خیلی زور داره والا. همیشه به خودم میگفتم خوبه نمیدونه و اینطور میکنه، اگه میدونست که دیگه واویلا بود. البته خیال نکنی اگه خبرش، میدونست و میخواست بیشتر از این تو کارم موش بدوونه، از اونایی بودم که وامیستادم و میخوردم. نه. تازه کارم راحت تر بود اونوقت. لازم نبود به این همه سال خودخوری.
آره خلاصه، خورشید را که با اون حال دیدم همچین یکم تکون خوردم. گفتم: چته ننه؟ چرا رنگ به روت نیس؟ کاری کرده فخری؟
با اته پته و چشمای وغ زده گفت: نه! چرا همچین فکری میکنی ننه؟
سعی کرد بخنده و دوتا نشگون هم از لپای خودش گرفت که گل بندازه! گفت: مگه حتمی بایست اتفاقی افتاده باشه تا دختر بیاد وسط روز به ننه اش سر بزنه؟
گفتم: نمیدونم والا. هیچ وقت از این کارا نمیکردی!
خودش را لوس کرد و اومد جلو نشست جفتم و گفت: داشتم با این دختره کوکب، نه اینکه اندرونی را جارو میزنه، اون که تو مطبخ کار میکنه، با اون داشتم حرف میزدم. دلش برای ننه اش و آبجی کوچیکه اش که شیرخوره اس تنگ شده بود. بدبخت هفته ای یه بار، اونم آیا عالمی بتونه بره و یه سر بزنه بهشون. گفتم باز خداراشکر من ننه ی خوشگلم بیخ گوش خودمه. هر وقت بخوام میتونم برم سراغش. اینطور شد که یهو دلم هوات را کرد و اومدم اینجا که ببینمت.
گفتم: خوبه، نمیخواد زبون بریزی. پیداس چیزی نشده و حواست پرت نیست! خوش بهت گذشته لابد که این وقت و ساعت، دم آفتاب غروبی به نظرت سر ظهره اومده!
خودش را زد به اون راه و رفت از پشت شیشه رنگیهای اتاق یه نگاه به بیرون انداخت و گفت: عجب! چطور حالیم نشد امروز؟ اونوقتی که نشستم به حرف با این کوکب ظهر بودا! دلم نیومد بزنم تو ذوقش! نه اینکه دلش تنگ بود، گفتم بزار هرچه میخواد دل تنگش بگه. بلکه سبک تر بشه و خیلی بهش سخت نگذره!
گفتم: باریکلا ننه! منم لابد گوشام درازه. هی طفره برو از گفتن. اصلا ببینم اون زنیکه ی سلیطه فخری، میدونه کجایی؟ صداش را در نیاری باز؟ دیگه حوصله ی وغ وغ اون یکی را ندارم که بخواد بیاد سرکوفت بزنه! با این حرفا هم نمیخواد بری روزت را شوم کنی. درد دل خودمون کم نیست که بخوایم پا قر قر همسایه هم بشینیم.
گفت: نه! اون که نیستش. اگه نه نمیتونستم برم اونجا که، اونم حالا. رفته. قرار مدار گذاشته بود با اون دختر خاله بهجتش که حتمی بشینن غیبت کنن پشت سر منیرالملوک. اونم هر وقت میاد اینجا فقط میاد محض همین. تمومی هم نداره حرفاشون پشت سر این منیرالملوک بدبخت. گفتم برات قبلا…
گفتم: آره ننه. گفتی. نمیخواد باز بگی. بایست برم یه سری بزنم تو امارت ببینم چه خبره. یه دقیقه وا بدم همه در میرن از زیر کار. اونوقت من بایست وایسم جواب پسس بدم!
پا شدم که برم. خورشید گفت: ننه!
برگشتم و نگاش کردم. گفتم: هان؟
گفت: یه چیزی بپرسم ازت؟
گفتم: جونت بالا بیاد. نگفتم از اول حرفت را بزن. این همه صغرا کبرا چیدن نداشت. بگو زود.
سرش را زیر انداخت. یکم ان و من کرد و گفت: ننه! … آقای من کیه؟…

join 👉 @niniperarin 📚

باز معلوم نیس کی، چی زیر گوشش خونده بود تا دوباره منو بندازه تو دردسر جواب پس دادن. والا آسایش نداره آدم از زبون این جماعت فضول.
تو همه این سالایی که عمر از خدا گرفتم خواهر، وقتی نبوده که از حرف و حدیث و این یه چارک زبون، که تو دهن گشاد این مردمه در امون مونده باشم. بگو آخه به تو چه که خواجه و باخواجه آدم کیه؟ فضول را بردن جهنم گفت هیزمش تره. بعدش هم جواب بدی روشون را زیاد میکنن و میخوان تا اونجای خودت و شوورت و فک و فامیلت را هم بدونن چقدره و آخرش باز پشت سرت حرفه! جوابم ندی، بازم حرفه.
برگشتم. براق شدم بهش و خودم را عصبانی نشدون دادم بلکه پشیمون بشه از حرفش و نخوام باز حرف بزنم. ولی فایده نکرد. خودم یادش داده بودم آخه که زود جا نزنه با یه تشر. رفتم جلوی پنجره و از پشت مقرنصها با اون شیشه های رنگیش چشم انداختم تو حیاط. آرومم میکرد این شیشه ها. وقتی تنها میشدم از توی اینها زل میزدم به بیرون و هی پشتش سرم را اینور و اونور میبردم. زرد، سبز، قرمز، آبی، آخرش هم یه دایره کوچیک فیروزه ای. کاش زندگی هم همینقدر رنگ داشت! همیشه حسرت این شیشه های رنگی را میخوردم. علی الخصوص اون آخری. با اینکه کوچیکتر بود اما قشنگ تر بود! تو چشم بود. بقیه شون شده بود که بشکنن. ولی این فیروزه ایه نه. چون کوچیک بود. آفتاب که می افتاد پشتش تازه خودشو نشون میداد و ردش را که دنبال میکردی تو قوس و قزحی که نقش میبست کف اتاق یه رنگی مینداخت این یکی که میخواستی با کفچه جمعش کنی و بریزی تو یه کاسه و تا ابد نگهش داری. بی اختیار نگام افتاد به کف اتاق. غیر یه کرباس قهوه ای سوخته چیز دیگه ای نبود. تا خورشید نمی افتاد پشت شیشه ها خبری نبود از اون رنگین کمون.
نگاه کردم به خورشید. غمبرک زده بود بینوا. دلم میسوخت، هم برای اون و هم خودم. نمیدونم چرا یه ذره از پیشونی فخری و برزو را این ارث نبرده بود لااقل.
رفتم نشستم تنگش و گفتم: ننه، صدبار پرسیدی، هزار بار جواب شنفتی. آقات تا بود، خوب بود. مرد بود. سه ماهه آبستن بودم تورو که یه روز مث همیشه رفت پی گله و دیگه برنگشت. گوسفندا را ولو پیدا کردن تو صحرا. ولی هیچ نشونی از آقات نبود که نبود. بعد از اون هم که دیگه من از دهمون زدم بیرون و اومدم اینجا. اینم برای هزار و یکمین بار بهت گفتم که نگی نگفت.
انگار که باز دلش راضی نشده باشه از حرفام همونطور که عنقش تو هم بود گفت: همین چهار کلوم را از بر کردی هر دفعه تحویلم میدی. مگه نمیگی نشونی ازش نبوده؟ پس لابد ممکنه زنده باشه. هیچ وقت درست نمیگی چه شکلی بود. اصلا کی تا حالا آقام را دیده؟ مگه نه اینکه تو ولایتتون گوسفند میبرده چرا؟ میرم همونجا از چندتا اونایی که میشناختنش سراغ میگیرم. گاسم اونا مث تو جواب سربالا بهم ندن.
گفتم: چرا زبون خوش حالیت نمیشه دختر؟ تو غلط میکنی سر خود پات را از تو اتاق هم بزاری بیرون تا چه رسه بخوای بری ولایت. اینم از امروزمون. اون زنیکه ی فیس و افاده ای پاشده رفته ور دل فک و فامیلش که پشت سر مردم چس چس کنن و تو بیکار بشی بری بشینی پیش این غربتیهای تو مطبخ که مخت تاب ور داره. الان میرم اون کوکب ورپریده را میدم چوب بزنن در کونش تا دیگه نتونه وقت کار بشینه و حرف مفت بزنه و تو کار مردم فضولی کنه. اومده اینجا محض مفت خوری جای کار؟
پا شدم که شروع کرد به التماس که کاری به کوکب نداشته باشم. دستش را پس زدم و اومدم از اتاق برم بیرون که گفت: توروخدا ننه. غلط کردم. اون نگفته. دروغ گفتم.
گفتم: اگه اون نگفته کی گفته؟
جواب نداد. گفتم: حالا بیخود بهم میگی اون نگفته که کاری به کارش نداشته باشم؟ پدری ازش در بیارم که چهار دست و پا از اینجا بره بیرون!
خواستم برم که باز التماس کرد و دستم را گرفت. گفت گناه داره. اون بی تقصیره. کاری بهش نداشته باش. میگم کی گفته و چرا گفته!
برگشتم. نشستم روبروش و گفتم: زود بگو. اینبار هم بخوای دروغ بگی خودم با ترکه سیاهت میکنم.
سرش را زیر انداخت و با خجالت گفت: …..

join 👉 @niniperarin 📚

سرش را زیر انداخت و با خجالت گفت: ظهری بعد از اینکه فخرالملوک خانوم رفت….
پریدم تو حرفش: پیش من که نشستی به این سلیطه نگو خانوم. فکر کرده یه خانوم خانوم ببنده به کونش جدی خااانوووم میشه. این القاب مال وقتیه که جلوشی نه وقتی پیش منی. حالا بگو بینم چه بلایی برام نازل کرده این فخری سق سیا…
آب دهنش را قورت داد و گفت: کاری به اون نداره، یعنی حالا نداره بعدش را نمیدونم!
میدونستم خواهر که یه جایی دونسته یا ندونسته نیشش را میزنه بالاخره و نمیزاره آب خوش از گلوم پایین بره.
گفتم: از حاشیه بزن. زود برو سر اصل مطلب کارام مونده.
گفت: وقتی رفت خسرو صدام کرد.
اسم بچه ام را که آورد یکم دلم آروم گرفت. گفتم: ببین ننه، کیشمیش هم دم داره، زشته همچین صدا کردن مردم. اونم کی؟ پسر خان. هر کسی یه چیزی برازندشه. این فرق داره با اون زنیکه ننه اش. بایست بگی خسرو خان! حالا چکار داشت؟
گفت: سنگین و رنگین تر شده بود از قبل. گفت میخواد دو کلوم باهام حرف درست بزنه. رفتیم تو آلاچیق وسط باغ. همون که یه حوض نزدیکشه.
گفتم: میدونم کجاست!
همونجایی بود که ننه اش، فخری را مجبور کردم تا هر شب از حوض کنارش هفت تا آفتابه آب کنه و بریزه تو خلا. چه روزایی بود. آخرش هم نتیجه نداد اون همه صدمه ای که خوردم بابت اون کار. پوست خربزه گذاشتم زیر پاش، ولی سر آخر خودم لیز خوردم و حالا ثمره اش نشسته بود جلو روم و داشت بهم جواب پس میداد. این همه سالی که همبازی هم بودن این دوتا و با همدیگه قد کشیدن، ندیده بودم برن تو اون آلاچیق! فکر کردم نکنه طوری شده و همایون خان بو برده از چیزی. ننه ام میگفت اگه خدا بخواد از نر هم میده. گفتم نکنه خوابی چیزی دیده یا برات شده به دلش و خودش فهمیده که ننه ی واقعیش کیه! یهو قلبم شروع کرد به تالاپ تولوپ.
گفتم: خب؟ چکار داشت؟ حرف حسابش چی بود؟
تو چشمام نگاه نمیکرد. همونطور که سرش زیر بود گفت: نمیدونم ننه. والا تا شروع کرد از همه دری گفت…
گفتم: شروعش مهم نیس، آخرش مهمه. کلوم آخرش؟
گفت: تهش به اینجا رسید که بالاخره فهمیدم آقام کیه یا نه؟
دلم هری ریخت. حتم کردم یه بوهایی برده همایون. ولی جای اینکه پیگیر ننه ی خودش بشه، پیگیر آقای خورشید شده بود. آدم پیشونی که نداشته باشه خواهر، زمین به آسمون بیاد و آسمون به زمین بره بازم همونیه که هست. نمیدونم. اون فالگیر کولی میگفت تو پیشونی داری ولی اقبال نداری. سگ شاشیده تو اقبالت!
گفتم: حالا یهو چی شده یاد آقای تو افتاده و دست خیر پیدا کرده؟ این همه سال که پا به پای هم قد کشیدین چطور به فکرش نرسیده بود؟ میگم یه کاسه ای زیر نمیکاسه ی اون زنیکه فخریه، نگو نه. هرچی آتیشه تو این امارت از گور اون پا میشه. کاری که نداره غیر نشستن و پشت این و اون حرف زدن! حتم دارم که اینم فخری یادش داده و انداخته سر زبونش که زیر پای ما را بروفه از اینجا!
گفت: نه ننه. فخری نگفته بهش. خودش به صرافت افتاده بود!
گفتم: شک نکن. حالا باز بگو نه کار اون نیس.
گفت: خودش گفت بهم چرا بایستی آقام را پیدا کنم! منم حرفش را قبول دارم. برا همین حتمی بایستی آقام را پیدا کنم یا لااقل بدونم تیر و طایفه اش کیان! …

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: خودش گفت بهم چرا بایستی آقام را پیدا کنم! منم حرفش را قبول دارم. برا همین حتمی بایستی آقام را پیدا کنم یا لااقل بدونم تیر و طایفه اش کیان!
گفتم: نترس. آقات تیر و طایفه داشته و داره، خوبشم داره. حالا مال ولایت ما نبوده دلیل بر بی پدر و مادریش که نیس. حتما آقا و ننه ام و خودمم چیزایی میدونستیم که منم زنش شدم. اگر نه سرخود که نبودم! حالا هم هی طفره نرو. داری طاقتم را طاق میکنی.
گفت: خسروخان گفته چه با من، چه بی من میخواد سر در بیاره آقام کیه. گفت کارش لنگ همین قضیه اس.
گفتم: به اون چه ربطی داره؟ پسر خان باشی و کارت لنگ بابای ور دست ننه ات باشه؟ عجیبه والا!
هی به انگشتاش ور رفت و بعد قفلشون کرد تو همدیگه و گفت: خسرو خان میگه ننه اش فخرالملوک خیلی اهمیت میده به این چیزا.
گفتم: گور بابای فخری. به اون چه؟
گفت: ننه اش فقط کسی را میزاره زن خسرو باشه که ننه، آقا و تیر و طایفه شون معلوم باشه! گفت تا ندونه آقام کیه نمیتونه به ننه اش بگه که میخواد زنش بشم!
نمیدونی خواهر. اینو که گفت حال خودمو دیگه نمیفهمیدم. دنیا داشت رو سرم خراب میشد. همش از اهمال کاری برزوخان بود و بعدش اون فخری بی همه چیز. همینمون مونده بود که خوار و برادر ندوننسته عاشق هم بشن. نمیدونستم بایست چکار کنم. صورتم سرخ شده بود و تو سرم صدا میومد. مث تیر از جام پا شدم. خورشید یهو چمباتمه زد و به خیال اینکه میخوام بزنم دستش را سپر خودش کرد.
گفتم: شما دوتا به هفت پشتتون خندیدین که میشینین از این حرفا میزنین و میخواین از این غلطا بکنین. شاید خسرو شیر خر خورده باشه، ولی تو هم مغز خر خوردی مگه؟ حالیت نیس. من دوسال و نیم تموم پستون دهن جفتتون گذاشتم. ننه ی تو بودم و دایه ی اون. ننه اش که عرضه ی شیر دادن نداشت. از هفت بار که شیر میخورد پنج بارش را من پستون گذاشتم دهنش. حالا نشستین با هم حرف از محالات میزنین؟ خاک تو سر جفتتون کنن. بعدش هم تو اینقدر ساده و خری ننه؟ مگه میزاره فخری که خسرو بیاد کلفت ننه اش را بگیره؟
همونطور که گریه میکرد پاشد از جاش. زل زد تو چشمام و گفت: میدونی چیه ننه؟ تو ننه امی ولی بزار بهت بگم. تو حسودیت میشه از اینکه من زن خسرو بشم. منم دوستش دارم. بس نیس یه عمر کلفتی خان را کردی؟ من نمیخوام عاقبتم مث تو بشه. میخوام زن خان بشم که دیگه نه خودم و نه ننه ام نخوایم کلفتی کنیم. تو که رفتی زن یه چوپون شدی که نام و نشونی هم ازش نیس. ولی من نمیخوام زن یکی از این نوکرای خان بشم. میخوام بشم خانوم این خونه. همونطوری که فخری هست. میخوام کلفت داشته باشم جای اینکه کلفت باشم….
هی پشت هم میگفت. درست عین اون روزای خودم وقتی که شدم زن برزو خان و کله ام داغ بود و حرف هیچکی تو گوشم نمیرفت. خورشید الان شده بود آینه ی اون روزای خودم.
چیزی نگفتم بهش و رفتم جلوی پنجره نشستم و زل زدم تو اون شیشه ی فیروزه ای. تنم داشت میلرزید. نمیدونستم چطور بایست حالیش کنم که خسرو داداششه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚