قسمت ۴۷۱ تا ۴۷۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

به محض اینکه برگشتیم قلعه دیگه معطل نکردم. تندی رختهایی که تو دم و دستگاه خان بایست میپوشیدم و به چشم این دهاتیا میومد را عوض کردم و شلیته و چارقد معمولی تن کردم، یه چادر آبی رنگ و رو رفته هم داشتم انداختم رو سرم و یه پیچه هم بستم که هم قیافه ام پیدا نباشه و هم تو چشم نباشم. اگه هم در و همسایه دیدن نشناسن یا نخوان وایسن به سین جیم کردن.
برزو هم دست از دلش برداشت و به میرآخور باشی سفارش کرد که یه کالسکه ی دو اسبه در اختیارم بزاره. البته با نیت خیر نکرد این کار را. میخواست جون خودش و اون هووی بلا گرفته ام فخری، راحت باشه از دست بچه ها که مزاحمشون نباشن و راحت تر به عیش و نوششون برسن و دم به دقیقه هم اون ریق ماسی پر افاده نخواد سر به جونش بگیره و اوقاتش را تلخ کنه. برزو هم سفارش کرد که: یه کالسکه میگم بزارن در اختیارت، زود برو یه سر بزنن به ننه ات، زود هم برگرد. بچه ها را هم ببر. به فخری هم نمیخواد بگی. اگه پرسید خودم جوابش را میدم. فقط معطل نمیکنی اونجا. نشینی چونه ات گرم بشه به حرف و خاله زنک بازی. یه طوری میری و میای که سر ناهار اینجا باشی!
تا رسیدیم در خونه ی آقام دیدم خونه هم مث ننه ام تکیده شده. دیفالها نصفه نیمه ریخته بود و رو کپه ی ریخته هاش هم علف و خاکشیر دراومده بود. میشد از بیرون راحت تو خونه را دید. پیاده شدم و دست بچه ها را گرفتم و تاتی کنون بردمشون جلو. در خونه باز بود و چفت نمیشد دو لنگه اش رو هم. رو کردم به همایون خان و گفتم : ببین ننه. اینجا خونه مونه. یه روزی تو دلم بودی و من رو بوم همینجا باهات درد دل میکردم.
حالیش نمیشد چی میگم. ولی شاید یه روزی یادش میومد حرفام و این جایی که اومده بودیم. خورشید هم که میدید دارم با همایون حرف میزنم هی با زبون الکن بچه گونه اش یه چیزایی میگفت و با دست به خونه اشاره میکرد که یعنی اونم هست. گفتم: نه ننه، تو اینجا نبودی. حتمی داشتی تو شکم فخری به فیس و افاده هاش گوش میکردی. بمیرم الهی برات با اون ننه ای که تو را زایید!
جفتشون را بغل کردم و رفتم توی حیاطی که دیگه شبیه قدیم نبود و از پله ها رفتم بالا. یه جفت ارسی پشت در اتاق بود. میدونستم که ارسیهای ننه ام نیست. اون موقع ها عادت داشت با خودش میبرد تو و تکیه میدادشون به دیفال پشت در.
صداش کردم: ننه! کجایی ننه؟
یه صدای گرفته ای از توی اتاق اومد که گفت: کیمده؟
از لهجه ی ترکیش فهمیدم ننه زهراست، زن عظیم. خونه شون پشت خونه ی ما بود و پشت بومهامون چسبیده به هم بود. وقتی میخواست سر بزنه به ننه ام از پشت بوم میومد.
گفتم: ننه زهرا تویی؟ منم حلیمه.
رفتم جلو در را وا کردم. ننه ام افتاده بود تو رختخواب و ننه زهرا نشسته بود بالاسرش و داشت به ترکی یه چیزایی به ننه ام میگفت. منو که دید رو ترش کرد و با همون لهجه ی غلیظ ترکی گفت: باخا! کپک قیزه! سن حالا گلدی؟ آلابا! کدوم گوری بودی تا حالا؟ حالش بده این ننه ات. من نرسیده بودم، تموم کرده بود.
بعد هم پا شد یوری کونی راه افتاد بره از اتاق بیرون. هیچی نگفتم. گفت: حواست جمعش باشه من برم براش دعا بیارم از خونه.
همونطور که میرفت یه چیزایی گفت: اوون ییخیلسین! …
میدونست حالیم نمیشه. ولی لابد داشت فحشم میداد. رفتم بالای سر ننه ام…..

join 👉 @niniperarin 📚

رفتم بالای سر ننه ام. رنگش پریده و زرد شده بود و پشت پلکهاش سیاه. حالش از اونی که فکر میکردم بدتر بود. انگار همه ی مریضیهای این چند ساله را ریخته بود تو خودش و حالا یهو سر وا کرده بود. صداش کردم چندبار و دستم را گذاشتم رو پیشونیش. چشماش را وا کرد.
گفتم: چرا نموندی ننه همونجا که حواسم بهت باشه؟ میدونی که دستم بسته است تو اون قلعه و گوشت حلیمه ات زیر دندون خان. میخواستم همون وقت بیام پیشت. نگذاشت هووم. روا نیست این کاری که کردی با خودت! حتمی این سه چهار روزی که برگشتی کسی نبوده یه آب و نونی دستت بده. اون آبجیای وا مونده ام که تو همین خراب شده زندگی میکنن. نیومدن یه خبری ازت بگیرن؟ پیداست رمق نداری. ضعف کردی لابد.
میدونستم خودم سزاوارترم به این حرفا. ولی میخواستم حال و اوضاعی را که میبینم از ننه ام را بندازم گردن یکی دیگه! به زور لبهای خشکیده اش را تکون داد و یه چیزی گفت. همایون و خورشید اون کنار ورجه وورجه میکردن با هم و سر و صدای بازیشون نمیگذاشت بشنفم چی میگه. یه کوزه آب تو طاقچه بود. ننه زهرا آورده بود حتمی. رفتم یه لیوان ریختم و آوردم یه قلپ دادم بهش و بعد هم داد زدم سر بچه ها که صدا نکنن.
گفتم: دردت به جونم. حالا بگو ننه چرا این حالی شدی. تو که داشتی پریروز چوبت را تو سرم خورد میکردی. حالت همچین نبود.
دهنش را وا کرد و همه ی زوری که داشت را سعی کرد بیاره تو صداش. گفت: آبجیات نیستن که بیان اینجا. بعد اینکه تو غیبت زد سر شکسته شدن، محض آبروشون گذاشتن رفتن از ده.
گفتم: من چه کار به اونها داشتم؟ بهونه ی بیخود کردن که خودشونو راحت کنن! اصلا همون وقتی که دیدن من زن خان شدم داشتن از حسودی میترکیدن. گم شدنم هم بهونه شون بوده. میترسیدن از یه روزی که پیدام بشه و ببینن خودشونو و شووراشون شدن رعیت من! از همون شب عقد برزو خار چشم اینها شد! ما که غریبه نبودیم، هر چی باشه خواهرامن. هواشونو داشتم خودم!
یه طوری وانمود کردم که خیلی کارا از دستم بر میاد تو خونه ی خان. نمیخواستم بنده خدا بعد از این همه زجری که کشیده فکر کنه هیچ پخی نیستم اونجا و شدم کهنه شور بچه ی فخری!
گفت: بیا جلو تر صورتت را ببینم ننه.
دولا شدم و صورتم را بردم جلو. دستش را خواست بیاره بالا. جون نداشت. خودم دستش را گرفتم و گذاشتم رو صورتم. گفت: ننه! میشناسم شوورتو. سگ هر چی هم چاق و چله بشه آخرش گوشتش خوردنی نیس! برگرد خونه. نزار عاقبت به خیر نشی تو قلعه ی خان.
انگار از پیشونیم خونده بود که حال و روزم چیه اونجا!
گفتم: نه ننه. همونجا راحت ترم. یه لقمه نون پیدا میشه لااقل باهاش شکم بچه ام را سیر کنم.
گفت: بچه ات کو؟
خورشید و همایون را صدا کردم و نشوندمشون جلوی تشکش. خورشید را نشون دادم و گفتم: این دخترمه، خورشید. اینم خسرو بچه ی هووم!
اشاره کرد ببرمشون جلو تر . دست کشید به صورت هر دوشون و یه نفس عمیق کشید.
گفت: دروغ نگو به ننه ات. اون یکیه. پسره بوی تورو میده….

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: دروغ نگو به ننه ات. اون یکیه. پسره بوی تورو میده. هنوزم نمیخوای قبول کنی که طی نکرده گز کردی ننه…
میخواست حرفش را ادامه بده ولی نتونست. به نفس نفس افتاد و چشماش را بست. یه قطره ی اشک از گوشه ی چشمش سرید روی چین صورتش. همایون رفته بود گوشه ی اتاق و آتیش میسوزوند. خورشید ولی چشمش به من بود و به تقلید از من اون یکی دست ننه ام را گرفته بود و چون زورش نرسیده بود که دستش را بلند کنه، خوابیده بود کنار ننه و صورتش را چسبونده بود کف دستش. یادمه وقتی بچه بودم هر وقت شبها ترس برم میداشت، میرفتم تو رختخواب ننه ام و میخوابیدم کنارش و دستش را محکم میگرفتم تو دلم. اونوقت بود که آروم میگرفتم و خوابم میبرد. با این پیشونیی که خودم برای خودم رقم زده بودم خیلی وقت بود که رنگ آرامش را ندیده بودم. چه خوب بود اگه هنوزم بچه بودم. مث اون روزا، دراز کشیدم کنارش و سرم را گذاشتم رو پشتیش و دستش را گرفتم تو بغلم، بلکه باز آروم بشم. پلکهاش نیمه رفت بالا و سیاهی چشمهاش گره خورد تو چشمام. یکم که خیره بهم نگاه کرد، یه لبخند اومد رو لباش. هیچوقت یادم نمیره خواهر، در عین تلخی قشنگ ترین خنده ای بود که از ننه ام دیده بود تو عمرم.
گفتم: ننه، هنوزم دوستم داری؟
پلکهاش را به هم زد. گفتم: خیلی حرف دارم برات ننه. نمیدونم از کجاش بگم و چطوری بگم که بهم دلداری بدی. فقط میدونم ترسیدم، خیلی هم ترسیدم. هنوز تو حال و هوای بچه گیم بودم که چشم واکردم دیدم بایست بچه خودم و هووم را باهم بزرگ کنم. از همه ی روزایی که تو این خونه بودم حالا فقط یه حسرت مونده رو این دل خونم. خسته ام ننه. کاش میشد همیشه همینجا میخوابیدم کنارت.
اشک جمع شد تو چشماش و خنده از رو لبش پر کشید. به زور دهنش را وا کرد و گفت: چیزی نگو ننه. فقط چشات را ببند. بزار یه دقیقه آروم بگیره تنت. خودم برات لالایی میگم.
چشمام را بستم و دستش را محکمتر گرفتم تو دستم. هیچوقت اینقدر آروم نبودم. منتظر شدم که لالایی بخونه. نخوند. خودم شروع کردم همون لالایی که قدیما برام میخوند را خوندن. همایون ساکت شد و فهمیدم که اومد وسط من و ننه ام دراز کشید. باز نکردم چشمامو. لالایی که تموم شد صدای خورشید را شنفتم که داشت برای اولین بار میگفت: ننه….ننه…
پلکهام را که واکردم. ایستاده بود پشت ننه ام و بغض کرده بود از سوز لالایی که میخوندم. زل زدم تو چشمای ننه ام و بهش لبخند زدم. بهم خندید و چشمهاش را بست و دستش از تو دستم رها شد. این آخرین باری بود که خندید….

join 👉 @niniperarin 📚

از اتاق که اومدم بیرون ننه زهرا داشت از پله های پشت بوم میومد پایین. چندتا کیسه تو دستش بود. نگاهی انداخت تو جعده و گفت: هان! حلیمه، چه خبره؟ ایشک (خر) نداشتی سوار بشی گدیم. حالا که گمشدی با گاری برگشتی؟ ننه ات میگه گمشده بودی. کجا بودی پس؟
جوابی ندادم. بچه ها را بغل کردم و راه افتادم. یکی از کیسه ها را نشون داد و گفت: باخا! این عنبر نساراس. دوای هر درده. حالا دود میکنم تو اتاق با اسفند تا حالش جا بیاد!
همونطور که میرفتم به طرف در حیاط، زدم زیر گریه. همایون و خورشید هم تا منو تو اون حال دیدن پشت بند من شروع کردن. رو کردم به پیرزن و گفتم: پیشش بمون ننه زهرا. تنهاش نزار. میرم آدم بیارم. دست تنها کاری ازم برنمیاد.
ننه زهرا همونطور که به ترکی یه چیزایی میگفت رفت طرف اتاق. بچه ها را سوار کالسکه کردم و برگشتم قلعه. یکراست رفتم سراغ برزو. با مهمونهاش نشسته بودن تو ایوون بالای قلعه و آفتاب گرفته بودن. زهر ماری میخوردن و بلند بلند میخندیدن. از اون بالا دید که اومدم. رفتم سراغش. رحیم ایستاده بود جلوی ورودی ایوون. نگذاشت برم. گفت: کاری دارین بگین تا زیر گوششون بگم. اوقات خان تلخ میشه اینطوری برین وسط مجلس.
گفتم: بهش بگو حلیمه کار واجب داره. بایست همین الان با خان حرف بزنم!
رفت و در گوش برزو یه پچ پچی کرد و برگشت. گفت: میاد.
معطل کرد تا بیاد. راه دستش نبود انگار که دل بکنه از اون اجنبیا. فخری هم بود تو جمعشون و داشت ریسه میرفت از خنده. هرچی بیشتر صدای قهقهه ی فخری میومد، بار غم منم بیشتر میشد انگار. بالاخره خان از رو تخماش پاشد و اومد. گفت: هان؟ چرا اوقاتت به جا نیس؟ رفتی ننه ات را دیدی؟
گفتم: دیدم!
گفت: پس حالت خوشه. چرا عوض اینکه نیشت واز باشه سگرمه هات تو همه؟ نکنه پرت کرده؟ نگفتم نشین به حرفای صدتا یه غاز خاله زنکی؟
گفتم: ننه ام مرد. بچه هات را میسپارم به زرگیس. یا فخری را بگو بیاد بگیره. بایست برم خاکش کنم. دو سه تا هم میخوام که بیان کمک.
یکم فکر کرد. رایش نبود انگار. بعد با اکراه گفت: باشه. میسپارم رحیم دو سه تا حمال بده بهت. بچه ها را هم بزار همینجا. ولی زیاد معطل نکن. زود برگرد. شب آخره، میخوایم خوش بگذره به مهمونها. بایست بچه ها را نگه داری. فخری از پسشون برنمیاد!

join 👉 @niniperarin 📚

اینبار دیگه از کالسکه خبری نبود. یه گاری بهم داد و دو تا حمال. خودم نشستم بالای نشیمن گاری و اون دوتا هم عقب. تو جعده که میرفتم طرف خونه خبری نبود. نمیدونم همیشه اینقدر خلوت بود یا من تو حالی بودم که کسی را نمیدیدم! فقط یادمه خواهر که برگریزون بود و صدای خش خش برگهایی که چرخ گاری از روشون رد میشد مثل این بود که استخون کسی داره زیر گاری خورد میشه. رسیدیم در خونه. اینقدر بغض داشتم که حتی گریه هم دیگه افاقه نمیکرد. انگار خوابم برده بود و پا گذاشته بودم توی یه کابوس تموم نشدنی از وقتی که از خونه ی آقام رفتم. پیاده شدم. به اون دوتا گفتم منتظر باشن تا صداشون کنم و خودم رفتم تو. پا گذاشتم رو پله های واریخته ای که میرفت تا در اتاق ننم. قدیم این پله ها را دوتا یکی گز میکردم تا بالا و ننه ام حرص میخورد که نکنه تو رفت و اومد بیوفتم یا پام را زیادی وا کنم و عیب دار بشم و وقت شوور کردن حرف پشتم در بیارن. ولی حالا با اینکه بزرگ شده بودم و شوور کرده بودم و عیب دار شده بودم، دونه دونه ی پله ها برام مث دیواره های بلند توی کوه شده بود که همیشه آقام راحت ازشون بالا میرفت و من زیر دیواره وامیستادم و جای اون میترسیدم.
صدای ننه زهرا از تو اتاق میومد که داشت با آواز یه شعر غمگین ترکی میخوند. رفتم تو اتاق. ننه زهرا چمباتمه زده بود پایین پای ننه ام و یه دستش را گذاشته بود روی سرش و همونطور که تکون تکون میخورد و اشک میریخت، مرثیه میخوند. من فقط آخرش را میفهمیدم که میگفت غریبم وای، غریبم وای، غریبم!
تو حال خودش بود. ملتفت اومدن من نشد. صداش کردم. ترسید و از جا پرید. گفت: مگه مرض داری قیزه؟ فکرکردم روح مش عظیم اومده سراغم! ….
حرفای پیرزن برام مهم نبود. گوش نکردم که چی میگه. رفتم بالاسر ننه ام. هنوز مث همون وقتی که رفتم صورتش آروم بود و انگار داشت بهم لبخند میزد. کنده زدم رو زانوم و پیشونیش را بوسیدم. ننه زهرا هنوز داشت حرف میزد و نفرین میکرد به من. گفتم: وقت تنگه ننه زهرا. دست تنهام برای خاک کردنش. دوتا آدم آوردم که ننه ام را جابجا کنن و تا غسل و کفنش میکنم برن براش قبر بکنن. بلد نیستم بشورمش. باید کمک کنی.
رفتم و اون دوتا را صدا کردم. اومدن و ننه ام را پیچیدن توی چادرشب و بردنش تو گاری. دست ننه زهرا را هم خودم گرفتم و بردمش به زور.
جنازه را بردیم توی غسالخونه و شستیم و کفن کردیم. اگه ننه زهرا نبود از پسش بر نمی اومدم. بلد نبودم. آخه تا اون وقت جنازه خاک نکرده بودم. حتی زغال و بلقیس هم که مردن نرفته بودم تو مجلس خاکسپاریشون تا چه رسه به غسل و کفن کردن!
کارمون که تموم شد نشونی قبر آقام را گفتم بده. رفتیم اونجا. تو دامنه ی کوه، رو به جعده ی ورودی ده. پای یه سنگ بزرگ خاکش کرده بودن. گفتم اون دوتا درست چفت قبر آقام را بکنن. ننه زهرا نشسته بود و بالاسر ننه ام دعا میخوند. منم اگر بلد بودم میخوندم.
خوب که گودال را کندن ننه ام را گذاشتن توش و روش خاک ریختن. آفتاب غروب بود. هیچوقت مراسمی به این سوت و کوری ندیده بودم. به اون دوتا گفتم که ننه زهرا را برسونن خونه اش. من خودم میرم قلعه. بعد هم فقط من موندم و یه کوه تنهایی و غم. نشستم بین قبر ننه و آقام و بغضم ترکید. صدام پیچید توی کوه. فقط من بودم که براشون عزاداری میکردم و صدایی که از توی کوه داشت پا به پای من ناله و زاری میکرد!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚