قسمت ۴۶۶ تا ۴۷۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و شصت و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

… چند روز بعد هم مشتی میره به رحمت خدا. وصیت کرده بوده که تو دامنه ی کوه خاکش کنند رو به جعده ی ورودی ده! لابد چشم انتظارت بوده.
تا شنفتم آقام رفته به رحمت خدا دیگه طاقت نیاوردم. فکر نمیکردم تا من برنگشته ام کفن تن کنه. همیشه یادش که می افتادم و تو دلم که آشوب میشد خودم را دلداری میدادم با این خیال. اما انگار اون طاقتش کمتر از ننه ام بوده. راه به حال خودم نمیبردم. بلند بلند شروع کردم به گریه و دو دستی تو سر و صورتم زدن. دو نفر از وردستهای گلاب که همون اطراف نزدیک ما بودن دویدن و دستهام را گرفتن و مات مونده بودن که یهو چرا من این حال شدم. گلاب نشست کنارم و دستهام را گرفت و با اشاره اونها را رد کرد.
گفت: میدونم حلیمه. سخته. ولی این عزاداری بی موقع کم از کارای قبلت نداره. کافیه به گوش فخری برسه تا دیگه نگذاره الان پیش بچه ات هم بمونی. پیش خودش میگه هم بانی آبرو ریزی میشی جلوی مهمونهاش، هم شیر اعراض میزاری دهن بچه مریضش میکنی. خدا بیامرزه مشتی را. خودش هم راضی با این کارا نیس والا. بخوای بری سراغ ننه ات هم، با این حال و روز زخم کهنه اش را تازه وا میکنی و داغ دلش را تازه. اونم بعد از چند سال. پاشو خودت را جمع و جور کن و یه آبی سر و روت بزن. بزار یه طوری ببینتت که دردش بیشتر نشه تازه.
زیر کَتم را گرفت و بلندم کرد. بردم یه آبی سر و روم زدم. دست خودم نبود. تا یاد وقتایی می افتادم که چقدر دنبالش تو دشت و دامنه پی گوسفندا رفتم و قیافه اش یادم میومد که چقدر به اینکه نمیتونستم بزغاله ی مش طاهره را بگیرم میخندید، بی اختیار اشکم در میومد.
گلاب دستم را گرفت که ببرتم سراغ ننه ام. میگفت تنها نری بهتره. ولی نمیخواستم وقتی باهاش چشم تو چشم میشم کس دیگه ای اونجا باشه. قبول کرد که تنها برم.
از مطبخ اومدم بیرون و آروم آروم با قدمهای کوتاه رفتم طرف درخت انجیر. میترسیدم زود برسم. از همون عقب چشم انداختم. نبودش اونجا. یکم دلشوره ام کمتر شد. رفتم جلو و نشستم لب باغچه ای که درخت انجیر توش بود. زیر درخت را یه قلوه سنگ بزرگ دو منی گذاشته بود. حتمی جای سنگ قبر بود. یه سنگ کوچیک برداشتم و دو سه بار زدم روش. به همون رسمی که توی قبرستون مرده را صدا میکنند. که یهو یکی از پشت داد کشید، چه غلطی میکنی؟ میخوی این را هم ازم بگیری؟
برگشتم. ننه ام بود با یه چوب دست که برده بود توی هوا و آماده بود که بکوبه توی ملاجم…

join 👉 @niniperarin 📚

برگشتم. ننه ام بود با یه چوب دست که برده بود توی هوا و آماده بود که بکوبه توی ملاجم. چشمش که تو چشمم افتاد یکم براق شده بهم، اومد جلو و با غیض گفت: این قبر دختر ته تغاریمه. گرگ پاره اش کرد! هر کس و ناکسی هم حق نداره بشینه بالاسرش. یالا پاشو بزن به چاک. هِری…
اشک دوید تو چشمام. یعنی راست راستی نشناخته بود؟ رفت از پشت درخت یه کوزه آورد. روی سنگ را شست و بقیه اش را هم ریخت پای درخت و نشست همونجا بی اینکه محلی بهم بزاره. مگه میشه یه ننه بچه اش یادش بره؟ اونم دختر ته تغاریش. خودش میگفت اونهای دیگه کاری برام نمیکنن ننه. میدونم تویی که عصای دست پیریم میشی!
اونوقتی که میرفتم اینطور نبود. پیر شده بود حالا. حتم دارم غصه ی من اینطور خمیده اش کرده بود. یاد شب اولی که زاییدم افتادم. وقتی بچه ام را گرفتن و بردن دیگه یادم نمی اومد همایون خان چه شکلیه. گاسم ننه ام همینطور شده باشه؟ بعد اونشب دیگه خاطرش نمونده قیافه ام. دو ور چارقدش را گوله گره کرده بود و داشت ور میرفت که یکیش را وا کنه. یه چیزی توش ریخته بود حتما مث قدیم. عادتش بود. گره را که میخواست وا کنه فهمیدم چشماش درست و حسابی نمیبینه.
نشستم روبروش و صورتم را بردم جلو. با گریه گفتم: ننه! منم حلیمه! اینجام الان. پیشت. گرگ منو نخورده. من برگشتم…
سرش را آروم بلند کرد و خیره نگام کرد. حرف نزد. ترس و تعجب و نگرانی از چشماش میریخت بیرون. صورتم را بردم نزدیکتر. اشک جمع شد تو چشماش. همونطور چند دقیقه ای خیره مونده بود. بعد یهو خودش را کشید عقب و چوب دستش را برداشت و گفت: کی مامورت کرده بیای؟ از جیره خورای خانی؟ اون که همه ی قباله ی حلیمه را پس گرفت. گفت زن زنده گرفتم که برام بزاد. مرده اش را میخوام چکار؟ وقتی که نیست قباله ای هم نداره. تا شاهی آخرش را هم گرفت. دیگه چی میخواد از جون من؟ نکنه میخواد همین یه وجب جا را که چالش کردم را هم ازم بگیره؟ شکم دختر دسته گلم را آورد بالا و بعد هم که فهمید گم شده حتی نرفت پی اش بگرده….
تازه فهمیدم برزو هم وانمود میکرد که فرق داره با خان والا. اگه آب باشه اونم خوب بلده شنا کنه.
همینطور که زار میزدم گفتم: نیومدم چیزی ازت بگیرم ننه. اومدم که پیشت بمونم. تو رو خدا دیگه نگو این قبر منه. زنده ام. میبینی؟ نشستم جفت تو.
دستش را گرفتم تو دستم. گفتم: اینه ها. دستم را میشناسی؟ باید بشناسی. آخه تو ننه امی. یادته میگفتی مال بد بیخ ریش صاحبشه؟ منم بیخ ریش خودتم. حالا برگشتم. غلط کردم ننه. رفتم چون فکر میکردم میتونم همه چی را عوض کنم. چشمم کور. برگشتم حالا دست از پا درازتر. تو رو خدا بگو که شناختیم….

join 👉 @niniperarin 📚

تو رو خدا بگو که شناختیم….
ننه ام اومد جلو. دستهای زبرش را کشید رو گونه های خیسم. باز انگار که باورش نشده، تنم را بو کشید. یه نگاه به سنگی که بالاسرش چند سال اشک ریخته بود و کرد و دوباره یه نگاهی به من. چوبدستش را برداشت و پرت کرد طرف سنگ زیر درخت. بغلش را وا کرد، سرم را گرفت توی دامنش و های های، بلند بلند گریه کردیم. همونطور که دست میکشید رو گیسهام گفت: ننه، حلیمه، کجا بودی این همه وقت. این درخت را میبینی؟ با اشکهای من آب خورده و تو این چند سال اینقدر شده. پیرم کردی ننه. مگه تو شوور نکرده بودی؟ چرا گذاشتی رفتی؟
نگفتم کجا بودم و چی شده. نگفتم برزو میدونسته و بروز نداده. دستش را گرفتم، گذاشتم رو قلبم و گفتم: یادته ننه حامله بودم؟ بچه ام به دنیا اومد. اسمش را گذاشتم خورشید. یادته چقدرخورشید را دوست داشتی؟ میگفتی خانوم جونم میخواسته اسمت را بزاره خورشید؟ حالا من به خاطر تو این اسم را گذاشتم روش…
با شنفتن حرفام، سرم را محکمتر فشار داد روی سینه اش. نگفتم بهش که خورشید بچه ی هوومه، دلم نیومد از بدبختیای این چند ساله براش بگم. حالا که قبول کرده بود که برگشتم همین برام کافی بود.
سر و کله ی گلاب پیدا شد. گفت: طاقت نیاوردم. اومدم ببینم چی شد بالاخره.
بعد رو کرد به ننه ام و گفت: دیدی ننه حلیمه؟ نگفتم بچه ات سر و مر و گنده است و سالمه؟
ننه ام سر تکون داد. پا شد از جاش. قامتش خم شده بود و قدش کوتاه. گفت: منو ببرین خونه ی خودم…
گفتم: پیشم بمون ننه. همینجا. بعد این همه وقت که اینجا بودی حالا میخوای بری خونه چرا؟ منم دست و بالم بسته است. نمیتونم بچه ام را بزارم و بیام پیشت بمونم. خان بفهمه عصبانی میشه!
گفت: به بچه ات و خان برس ننه! من به آرزوم رسیدم. حالا که فهمیدم هستی دیگه دلیلی نداره بودنم اینجا. تا حالا هم اگه موندم، سر این بود که فکر میکردم تو زیر این خاکی. مونده بودم که کسی نخواد همین یه تیکه خاک را هم، که برام بوی تورو میداد ازم بگیره.
گفتم: ننه نوه ات را ندیدی هنوز. وایسا همینجا امشب. فردا برو لااقل. گاسم فردا تونستم و همرات اومدم. وایسا امشب خورشیدمو ببین.
گفت: فردا اگه خواستی خودتم بیا خونه. خورشید هم بیار. نمیخوام تو غربت این قلعه بچه ام را ببینم. هیچ جا خونه ی خود آدم نیست.
راه افتاد، دولا دولا که از قلعه بره بیرون. هر چی التماسش کردم که بمونه نموند. خواستم همراش برم. ترسیدم شر به پا بشه وقتی فخری بفهمه بچه ها را گذاشتم و بی خبر رفتم. گلاب هم گرفتار بود. یکی را از مطبخ فرستاد که همراهیش کنه تا خونه و برگرده…
join 👉 @niniperarin 📚

تا صبح خود خوری کردم. هی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نرفتم دنبالش. این همه سال صبح تا شوم و شوم تا سحر به خیال اینکه منو چال کرده پای درخت انجیر نشسته بود بالا سرمو حالا من سر اینکه فخری یا برزو خان بهم آره و نه کنن نرفته بودم همراش. بدم میومد از خودم. قرار گذاشتم با خودم که فردا برم و از دلش در بیارم. چیزی هم به فخری نگفتم. حتی سر شب که اومد خسرو را شیر بده و برگرده پی خوشگذرونیش با مهمونهاش، بازم حرفی نزدم. ترسیدم بگم و نه بیاره تو کار، یا بگه ننه ات را بیار همینجا و اونم یهو حرفی بزنه و فخری بفهمه من هووشم و کار بیخ پیدا کنه. صبح زرگیس را فرستادم حریره آماده کرد و آورد. میخواستم دل و بار بچه ها را بگیره که تا ظهر که میرم و میام صداشون در نیاد. یکم خرت و پرت و غذا هم جور کردم که ببرم براش. حتمی از دیروز که رفت تک و تنها تو اون خونه گشنه مونده بود.
کارام را کردم و راه افتادم که برم. سر راه یهو فخری جلوم سبز شد. گفت: چه خوب شد دیدمت حلیمه. داشتم میومدم سراغت. اسباب و وسایل خودت و بچه ها را ببند، خان گفته میریم برای شکار. دو سه روزی میمونیم تو دشت. دیگه خودت کم و کیف قضیه را ببین و به اندازه بار ببند. کم نیار که دستمون عصا بشه، زیاد هم نیار که وبال گردنمون نشه. قبل ظهر راه میوفتیم. تاخیر نکنی.
مهم فقط خودش بود. انگار نه انگار که منم آدمم. حرفش را زد و قر به کونش داد و راه اومده را برگشت. حتی نایستاد که حرفی بزنم. لااقل بگم باشه! طوق لعنتی بود که خودم انداخته بودم گردنم. پشتش رفتم که بگم امروز دور من یکی را خط بکشه. عصر یا غروب خودمو میرسونم بهشون. خواستم صداش کنم که همون وقت زن یکی از این اجنبی ها از تو پنج دری اومد بیرون و فخری یه لبخند ساختگی بهش زد. زنیکه با یه لهجه ی غلیظ و عجیب غریب گفت: اوه! فحری، تو… کجا رفته بودم؟
فخری گفت: من همینجام کاترین جون. در خدمتت تو..
زنیکه چشمش افتاد به من که داشتم میرفتم به طرفشون. به فخری اشاره کرد، برگشت و نگام کرد. گفت: این حلیمه هست. لـله باشی خسرو!
زنیکه سرش را تکون داد. پیدا بود که حالیش نشده. فخری گفت: اشاره کرد به من و بلند گفت: این کلفت بچه ی منه. خسرو خان.
از این حرفش جِزَم گرفت و خونم به جوش اومد. سگرمه هام را کشیدم تو هم و رفتم محکم وایسادم جلوش. گفتم: فخری خانوم، من نمیتونم الان بیام. اگه اجازه بدین دیرتر بیام. خودمو میرسونم بهتون تا شب! کاری پیش اومده …
فخری متعجب نگام کرد و گفت: چه کاری واجب تر از این؟ اونوقت خسرو را چکار کنم؟ من که نمیتونم زن قنسول را ول کنم و مدام بچه تو بغل بگیرم و همراهش نرم اینور و اونور. یا جلوش کهنه ی بچه عوض کنم. میبینی؟ یه دقیقه اومدم از اتاق بیرون پا شده راه افتاده. هیچ کاری واجب تر از این نیست الان. بزار برای بعد که برگشتیم. برو زود حاضر شو وقت تنگه.
منتظر جوابم نشد، دوباره رو کرد به اون زنیکه و زورکی نیشش را واکرد و با هم رفتن تو پنج دری. چاره ای نبود. باید میرفتم.
سه روز تو شکارگاه بودیم. عین سه روز را تو فکر ننه ام بودم. هی میرفتم سراغ گلاب و باهاش اختلاط میکردم. اونم عوض دلداری دادن حرفایی میزد که تازه عذاب وجدان میگرفتم. کلی سرزنشم کرد که همون موقع ننه ام را تنها گذاشتم برم خونه. میگفت: خیال نکنی برا تو هم بعض این میشه ها. نه! اولاد همینه. کلی خون دل بایست بخوری براش، آخرش هم تو رو میفروشه به یکی دیگه. دختر باشه به شوورش، پسر باشه به زنش. تو هم که معلوم نیس بالاخره بچه ات کدوم یکیه. دختر داری آخرش یا پسر! تهش هم فرقی نمیکنه. سرتا پا یه کرباسن…
اینها را میگفت و بیشتر تو دلم را خالی میکرد…
join 👉 @niniperarin 📚

روز دوم بود که چند تا از فراش باشیها داشتند به دستور خان یه خیمه ی جدید برای مهمانها علم میکردن که برزو خان با چند تا از همراهاش از راه رسید. رو یه تخته سنگ نشسته بودم و داشتم به همایون خان شیر میدادم و خورشید را هم خوابونده بودم روی پام. نگاهش افتاد به من و همونطور که سوار اسب بود اومد طرفم. تو این مدت که اومده بودیم ده ندیده بودمش درست و حسابی. اگر هم دورادور نظرمون به هم افتاده بود اینقدر مشغولیت داشت که حواسش به من نباشه و ملتفتم نشه. یورتمه اومد و کنارم ایستاد. پیاده نشد. همونطوری رو اسب دولا شد و گفت: خسرو خان من حالش چطوره؟ گفتم: ببخشین که از جام پا نمیشم خان. پستون دهن بچه است حق نیست پا شم. شیر میجهه تو گلوش خدای نکرده.
گفت: لزومی نداره. فقط شیر پر قوه بهش بده که میخوام مث خودم مرد بشه.
تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم. اگه قرار بود همایون هم مث این الدنگ بشه وقتی بزرگ شد، عاقش میکردم. از مهر و قباله ی منم نگذشته بود. قبل از اینکه به فخری برسه یا بعدش که بچه اش نمیشد و اومد سراغ من یه طوری رفتار میکرد، انگار پسر آقاش نیست. همچین جانماز آب میکشید و از حق و حقوق رعیت و زیر دست میگفت که آدم فکر میکرد همین امروز و فرداست که علیه آقاش تفنگ دست بگیره. ولی بعدش از حق منم مه زنشم نگذشته بود. طاقت نیاوردم. نتونستم تو دلم نگه دارم. پستونم را از دهن همایون کشیدم بیرون و گفتم: دیروز ننه ام را دیدم!
گفت: ننه ات؟ مبارکت باشه. حالش خوشه؟
گفتم: نه خیلی. میخواستم بمونم پیشش یه امروز را. فخری نگذاشت. گفت اون کتری خانوم مهمتره تا ننه ام!
گفت: کتری خانوم دیگه چه صیغه ایه؟
گفتم: زن قنسول. همون که فخری مث کلفت بی جیره و مواجب دورش میگرده و تا میخواد یه جا بشینه، دستمال میزاره زیر کونش.
گفت: منظورت کاترینه؟
گفتم: چه توفیری میکنه اسمش؟ مهم اینه که حاضره زیر این زنیکه ی اجنبی دستمال وردار و بزار کنه اما حاضر نیس همین همایون خان منو که خیال میکنه پسر خودشه را دست به کهنه اش بزنه. من نباشم بچه باید تو گه خودش بسوزه! اگه میدونست از تخم و ترکه ی خودش نیس دیگه چی میشد! سر همین نگذاشت دیروز یه تکه پا برم سر به ننه ی مریضم بزنم. علی الخصوص که قباله ام و دستخوشی هم که به ننه و آقام داده بودی پس گرفتی! حالا من جهنم، تو ظاهر هم که شده بود میگذاشتی دلشون خوش باشه لااقل به اون یه ذره مال. از دختر و دوماد که خیری ندیدن توزندگیشون…
خان صاف نشست رو مرکبش و صداش را کلفت کرد و گفت: خوشم باشه! میبینم دیگه حریم و حرمت هم نگه نمیداری! اومدی تو ولایتت شیر شدی؟ حرف که از دهن میاد بیرون باید اندازه ی اون دهنی باشه که وا میشه. اگه چیزی دادم اون روز از خودم دادم، چیزی هم گرفتم، مالم بوده پس گرفتم. وقتی تو نیستی بزارم ملک و املاک دست یه پیرزن و پیرمردی بمونه که آفتاب لب بومن؟ که وقتی سرشون را گذاشتن زمین یه مشت لاشخور سر ارث و میراث بالا بکشن؟ تو هم نترس. از اونا گرفتم، چون تهش میشه ارث و میراث پسر خودت. دیگه هم نبینم گنده گویی کنی. من این خانم باجیای دور و برت نیستم که هرچی خواستی بگی و هرچی دلت خواست پست بدن. حالا هم جمع کن برو تو خیمه ی خودت. دیگه هم نبینم جلوی این اجنبیا به بهونه ی شیر دادن پستونت را در بیاری.
بعد هم سر خر را کج کرد و تاخت سمت آدماش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚