قسمت ۴۵۶ تا ۴۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
هنوز هق هقم بند نیومده بود که رحیم در زد. گلاب رفت دم در و وقتی برگشت یه بچه تو بغلش بود.
امید داشتم برزو دلش به رحم اومده باشه و همایون خان خودم را برگردونده باشه. گلاب خیره شد به بچه. گفت: چشمهای جفتشون مث همه. فهمیدم مادری من به تخمش هم نیست برزو. اون فخری فیس و افاده ای براش مهمتر بود! نمیدونم گلاب به خاطر دلداری به من این حرف را زد یا واقعا میگفت. من که هنوز هیچی نشده چشمای بچه ام یادم نمیومد. اصلا یادم نیست تو اون هول و ولایی که داشتم به چشماش نگاه کرده بودم یا نه. آوردش پیشم. نگاهش کردم. اینم مث همایون خودم معصوم بود طفلک. هرچی از ننه و آقاش متنفر بودم ولی از این نمیتونستم باشم. میخواستم ولی نمیتونستم. با این حال دلم نمیخواست بگیرمش تو بغلم. یه حس و حالی پیدا کرده بودم که انگار دیگه هیچ بچه ای را نمیتونم بغل کنم غیر همایون.
گلاب خواست بچه را بزاره تو بغلم. پسش زدم. گفتم: نمیتونم گلاب. خودت بایست نگهش داری. نمیتونم بچه یکی دیگه را بغل کنم تا وقتی میدونم بچه خودمم اینجاست و الان داره دنبال پستون ننه اش میگرده.
باز زدم زیر گریه. گلاب گفت: میزارمش همینجا کنار تشکت. چکار میشه کرد ننه؟ اینم رسم زمونه است. چون لنگیم سنگ هم جلوی پای ما سبز میشه. ولی اینو نگاه. هنوز نمیدونه تو شکم ننشه یا جای دیگه! اونان که خطا کار و جفا کارن! این که گناهی نداره.
گفتم: اگه قرار به تاوان پس دادنه بزار اینم پس بده. آتیش که بیوفته به خرمن خشک و تر را باهم میسوزونه.
گفت: خود دانی. ولی آخرش که چی؟ دیر یا زود بایست شیرش بدی یا نه؟ این که هنوز شیر هم نخورده.
گفتم: نمیدم. هرچی حق منو اون ننه ی دگوری و آقای قرمساقش خوردن بسه! دیگه این یکی را نمیزارم از همین حالا حق بچه ام را بخوره! شیر میخواد از خری،گاوی چیزی بدوشن بریزن تو حلقش. من ننه ی همایونم نه لَـله ی این. اصلا پستون دهنش نمیزارم تا نیومده شرّش کم شه.
گلاب اخمهاش را کشید تو هم و پاشد رفت اونور اتاق، در یه صندوق را واکرد و وانمود کرد که داره دنبال چیزی میگرده. پیدا بود میخواد خودشو مشغول کنه.
گفتم: همین یه شب را دندون سر جیگر بزارم و پستون دهن این نگذارم، فرداش آقاش میفهمه یه من ماست چقدر کره داره. با اینا باید مث خودشون بود. زبون خر را خلج میفهمه!
بچه کم کم شروع کرد به تکون خوردن و آروم آروم صدا دادن. نگاهش نکردم که دلم نسوزه و مهرش نیوفته به دلم.
گلاب که یه عالمه خرت و پرت از تو صندوقش ریخته بود بیرون پاشد از جاش و اومد طرفم. هنوز اخمهاش تو هم بود. یه شیشه ی خیلی کوچیک که یه چوب پنبه هل داده بود درش تو دستش بود. گرفت جلوم. گفت: من هرچی بهت بگم تو مرغت یه پا داره. مث همون وقتی که بهت گفتم پا تو کفش اینها نکن. اول که پیله کردی به میرآقا، بعد هم برزو. یه گوشت را در کردی را یکیش را دروازه. حالا هم هرچی بهت بگم به خرجت نمیره. فقط خودمو حرص میدم. بگیرش.
به شیشه نگاه کردم. یه چیز زردی توش بود. نصفه.
گفتم: این چیه؟
بچه داشت گریه میکرد. گفت: سمّه. دو قطره اش یه آدم گنده را تلف میکنه. همونیه که دادم به میرآقا. بمال سر پستونت. بخوای نخوای باید بغلش کنی و بهش شیر بدی. بغلش کن. اگه تونستی اون سینه ات را که زهر داره بزار دهنش. اما اگه نتونستی و شیرش دادی باید تا آخر هواش را داشته باشی. چون شیر اول را از وجود تو مکیده. نمیشه یه دقیقه به نعل بزنی و یه دقیقه به میخ. اگه نمیخوایش همین حالا خلاصش کن و پا همه چیش وایسا. چون برزو حتمی میفهمه که این کارت عمدی بوده.
نگرفتم ازش و روم را گردوندم ازش. گلاب در شیشه را واکرد و چند قطره ریخت کفت دستش. بعد هم اومد جلو و یهو دستش را کرد تو یقه ام و مالید به سینه ام. امون نداد که حرفی بزنم. بچه را برداشت و انداخت تو بغلم….

join 👉 @niniperarin 📚

بچه را برداشت و انداخت تو بغلم. صدای گریه اش در اومد. مث همایون خان نبود! اون با صدای رسا گریه میکرد. این دختر جون گریه هم نداشت. مث ننه اش لاجونی بود. نگام افتاد تو صورتش. لبهای غنچه اش را مث ماهی باز و بسته میکرد و اون وسطها یه صدای ضعیفی هم ازش در میومد. پیدا بود گشنه است. این همون بچه ای بود که به خاطرش آواره شدم. کلی برای ننه اش نسخه پیچیدم که این لحظه را نبینم، اما حالا تو بغل خودم بود و میخواست که شیره ی جونم را بمکه! انگار کن که قیامت شده باشه و نامه اعمالم را داده باشن دستم. فرقش این بود که این گندمی بود و نامه اعمال من سیاه. بالاتر از سیاهی هم که رنگی نیس. چه اینو نگهش میداشتم چه غزل خداحافظی را تو گوشش میخوندم، سیاه تر از این که نمیشد! آخرت را که همین الانم نداشتم، دنیام هم سیاه تر میکرد برزو، ولی آرامش همایون را براش میخریدم با این کار.
صدای گریه اش بلند و یه دست شد. گلاب گفت: چرا معطلی؟ ضجرش نده بچه را. یا رومی رومی، یا زنگی زنگی. دست دست نکن.
بعد هم پا شد که از اتاق بره بیرون. تو درگاهی برگشت و گفت: میرم یه چیزی بیارم کوفت کنیم! وقتی برگشتم بایست تکلیف را معلوم کرده باشی. برزو حتمی میاد که یه سر و گوشی آب بده. جلدی تصمیم بگیر.
رفت و در را کوفت به هم. صدای بچه بلندتر شد. نگاش نکردم. چشمهام را بستم و هرچی فحش بلد بودم نثار برزو و فخری و اقبال خودم کردم. یه صدایی تو سرم میپیچید، مث همون وقتایی که همایون باهام حرف میزد. بهم گفت بیخود معطلی. اینم درسته دختره ولی یا مث ننه اش افاده ای و گنده گو میشه یا خون آقاش تو رگهاش میقُله و دو دوزه باز و خونه خراب کن از آب در میاد. شدی چوب دو سر نجس. نگهش داری یا نداری فرقی نداره. جفتش برات یه عمر بدبختی داره!
نمیدونم خواهر، ولی انگار تو اون لحظه خدا میخواست که دست ملک الموت از تو آستین من در بیاد. همونطوری که برای زغال دراومد. انگار عزرائیل حلول کرده بود تو تنم و داشت فکرم را هر وری که خودش میخواست میکشوند تا کار خودش را به سر انجام برسونه و از اختیار منم خارج بود!
همونطور که چشمام بسته بود سینه ام را در آوردم و بچه را آوردم بالا. چشمهام را وا کردم و لحظه ی آخری نگاش کردم. انگار که خودش یه عمره که بلده، سینه ام را گرفت به دهن و شروع کرد مکیدن.
گلاب که اومد تو، بچه را گذاشته بودم کنار تشک و داشتم گریه میکردم! یه تاره شیر و دوتا نون خشکی که تو دستش بود را گذاشت توی طاقچه و اومد بالاسر بچه نشست. سرش را زیر انداخت.
گفتم: دم آخر، چشمهاش را واکرد. با برق چشماش صدام کرد ننه. آتیش زد به دلم. نتونستم. اسمش را گذاشتم خورشید…
گلاب زد زیر گریه. گفت: ایشالا که خورشید زندگیت بشه ننه…

join 👉 @niniperarin 📚

فرداش صبح علی الطلوع شیر خورشید را که دادم، پاشدم و چادر چاقچور کردم که برم پیش فخری. دل تو دلم نبود برای دیدن بچه ام. گلاب قبل اینکه من پاشم از خواب تو رفت و اومد بود از سحر. هنوز آفتاب نزده بود که اومدن پی اش. زابرا کردن منو بچه را از بس کوفتن به در، تا بالاخره گلاب پا شد و رفت.
یه نگاه انداختم به خورشید. خواب بود. گفتم تا بیدار نشده میرم و یه نظر بچه ی خودم را میبینم و زود برمیگردم. همینکه در را وا کردم گلاب جلوم سبز شد. گفت: کجا به سلومتی؟ خوبه تازه زاییدی. پا شدی راه افتادی؟
گفتم: میخوام یه تک پا برم اتاق فخری و برگردم. میخوام همایون خان را با چشمهای خودم ببینم باز. اینطور دلم آشوبه. فخری که تا حالا بچه نزاییده، نا وارده و دست و پا چلفتی! میترسم یهو یه بلایی سر بچه ام بیاره نا خواسته.
یه بقچه تو دستش بود. داد دستم. گفت: اینها رخت و لباس و کهنه ی بچه است. رفتم از تو آلونک خودت برداشتم. لازمت میشه این دو سه روزه اینجا. فخری هم الان وقتش نیست بری پیشش. همه ی خر و خورها و فک و فامیلش ریختن اونجا. جای سوزن انداختن نیست تو اتاقش. از صبح چهارتا دخترا را فرستادم، دارن هی وردار و بزار میکنن. مدام این میره، اون میاد. اون میره، این میاد. والا خود شاه هم زاییده بود این همه رفت و اومد نداشت که این داره. اصلا انگار بچه ندیدن. بیشتر هم سر اینکه فخری پسر زاییده این همه برو و بیا میکنن. به گوش همه شون رسوندن از سر صبح. اگه دختر زاییده بود که تا شوم یکی به زور میومد بالا سرش! برزو خان هم گفته بیست تایی به نهار و شام امروز اضافه کنم. حالا چون اون فیس و افاده ای بعد از این همه وقت زور زده و زاییده، بالاخره یه کاری میکنه که ماهم زیر کار و باری که انداخته به دوشمون بزاییم امروز. تو مطبخ هم سگ سارونه. جای تکون خوردن که نیست. چند تا کمکی فرستادم آوردن تا تونستم کمر راست کنم و برم برات اینها را بیارم.
کارد میزدی خونم در نمی اومد. بقچه را پرت کردم تو اتاق و پاشنه ی اوروسی هام را ور کشیدم و گفتم: دستم درد نکنه گلاب خاتون. هنوز هیچی نشده یادت رفته کی پسر زاییده و کی دختر. برزو که حتمی خودش را میزنه به کوچه ی علی چپ و در انکار. میرم حالیشون میکنم الان که کی چی چی زاییده. همین الان شل وا بدم همتون حاشا میکنین فردا!
دستم را گرفت. گفت: عقلت پاره سنگ ور میداره انگار دختر. دارم میگم اونا همچین خیالی میکنن نه من! میخوای بری برو. ولی راهت نمیدن توی امارت. نه تو که هیچکی از کلفتها و نوکرا به غیر اونایی که خان گفته فعلا نمیتونن برن تو. علی الخصوص که خود خان والا نشسته چفت تخت فخری و باد انداخته به غبغبش سر هنری که پسرش به خرج داده و از تواناییها و رشادتهای عناصر ذکورشون میگه برای مهمونها، که چه ها نکردن برای این مملکت که خسرو خان هم به قول خودش حتمی رشیدتر از همه ی اونها از آب در میاد به خاطر تخم و ترکه ی که هم از جانب پدری داره هم مادری!
گفتم: خسرو خان؟
گفت: آره. خان والا انتخاب کرده این اسم را براش. همون اول صبح خوندن تو گوش بچه!
چشمام سیاهی رفت. گلاب دستم را گرفت و آورد نشوندم تو اتاق و یه لیوان قنداب داد دستم. گفتم: برزو خان اینقد تخم لاپاش نبود که بعد این همه همایون خان، همایون خان کردن، لااقل نگذاره اسم بچه ام را بزارن خسرو. خودش را که ازم گرفت. اسمش را لااقل نگه میداشت.
گلاب گفت: اینها مهم نیس. مهم اینه که تو خودت میدونی اون همایون توه!
پاشد. یه نگاهی به خورشید انداخت و گفت: حالا وقتش نیست که بری. بیخود کار را خراب تر میکنی. حواست به این طفلک باشه. من بایستی برم. یه عالمه کار دارم.
همون وقت صدایی از بیرون اومد. یکی داشت داد میکشید: آهای به گوش باشید! به مبارکی و میمنت نورسیده ی خسرو خان، نوه ی خان والا، شازده پسر برزو خان، از امشب به مدت هفت شب جشن و سرور اعلام میشود. همه ی شما دعوتید به این جشن و سرور. خوش باشید.
بعد هم شروع کردن به نقاره و داریه زدن…

join 👉 @niniperarin 📚

عین اون یه هفته را چپیده بودم توی اتاق و خودم را حبس کرده بودم. فقط به صدای داریه و دمبک و کِل کشونشون گوش میدادم و برو بیایی که راه انداخته بودن. چندباری گلاب خواست ببرتم بیرون. نرفتم. برزو هم اینقدر مشغول دعوتیهاش بود که اصلا انگار یادش رفته بود که یه زن و بچه ای هم تو این دخمه داره. اگه شب بعد از زاییدنم گلاب همت نکرده بود و تو مطبخ دوتا دیگ آب جوش نیاورده بود و اون پیرزنه، آشناشون، نوبرخانوم را، با خواهش و عجز و لابه و بدبخت نشون دادن من راضیش نکرده بود که یکم بیشتر بمونه و کمک من کنه،که از حموم زارون هم خبری نبود.
دروغ نگم خواهر برزو هم دوباری اومد بهم سر بزنه. ولی تو سرش بخوره. با نیومدنش یکی بود. هنوز نرسیده مث شاش دستپاچه میگذاشت میرفت از ترس اینکه به فخری بد نگذره. حتی اسم دخترش را هم نپرسید.
نصف شب هم که گلاب مث نعش برمیگشت و تازه شروع میکرد از اینکه زن فلان کَسَک اومده و چشم روشنی فلان چیز را آورده، یا خان والا یه اسب اصیل هدیه داده به خسرو و از این چیزها میگفت تا از حال میرفت. منم فقط شب و روز را طی میکردم، بلکه زودتر این معرکه ی خیمه شب بازی را تموم کنن که برم پسرم را ببینم. البته کم کم مهر خورشید هم افتاده بود به دلم و مث قبل که صداش در میومد با بیحوصلگی ضفت و رفتش میکردم نبود. به خودم دلداری میدادم که باز خدا برات خواسته یه طورایی! یه شیکم زاییدی یه دختر و پسر گیرت اومده! بعضیا که یه عمر زور میزنن یه نصفه اش را هم نمیتونن پس بندازن! همه ی هنرشون اینه که سر خلا میرینن خیر سرشون. ننه ی فخری هم لابد از همین دسته بوده. ریده بود!
شاباجی یه تکونی به خودش داد و زیر چشمی با اون چشمش که سالم بود یه نگاه انداخت به من و گفت: لا اله الی الله. حرفایی میزنی حلیمه خاتون. یه بلا نسبت هم بگو.
بعد هم لبش را گزید با دندون و با چشم و ابرو اشاره کرد به من!
حلیمه گفت: دور از جون جمع. کل مریم که مث آبجی خودمه. غرض چیز دیگه ایه. منظورم کلا به هووه. هوو جماعت خارچشمه. میگن دوماد خوب خوبه اش دسته خنجر یزیده؟ هوو بلانسبت شما خود یزیده.
گفتم: حرف نشخوار آدمیزاده حلیمه خاتون. میگیم که حوصله مون سر نره و خلقمون تنگ نشه تو این خوره دونی. تو هم راحت باش. من به خود نمیگیرم حرف را.
به شاباجی گفتم: اگه خواستی یه دست به آبی چیزی بری، یه تک پا زحمت بکش دم در مریضخونه این وردست طبیب را هم خبر کن. بایست میومد برای تعویض مرحم. نمیدونم چرا پیداش نشده. معلوماتی نداره کار اینا. بعید نیست حواسش پرت این مردای مرضخونه شده باشه گفته کون لق کل مریم. نمیدونی چه حالیه پام خواهر!
شاباجی گفت: رو چشمم. هر وقت دست به آبم گرفت میرم یه سر! حالا که فعلا شاش بند شدم انگار. فکر کنم مال این آشه که داغ و داغ سر کشیدم!
بعد هم رو کرد به حلیمه و گفت: خب؟ بعدش چی شد؟
حلیمه گفت: هیچی. بعد هفت روز و هفت شب که بساط جشن و پایکوبیشون را جمع کردن، رخت خوبام را تن کردم و خورشید را خوشگل کردم و رفتم اتاق فخری…
join 👉 @niniperarin 📚

حلیمه گفت: هیچی. بعد هفت روز و هفت شب که بساط جشن و پایکوبیشون را جمع کردن، رخت خوبام را تن کردم و خورشید را خوشگل کردم و رفتم اتاق فخری.
یه دختره آبله رو که با هزار جور سرخاب و سفیداب خواسته بود خودشو خوشگل کنه گذاشته بودن پشت در که اگه فخری چیزی خواست تندی براش محیا کنه. ولی مشاطه هم از پس اون آبله های رو صورتش برنیومده بود و باز تو چشم میزد. خواستم در بزنم و برم تو که گفت: چکار میکنی؟ میخوای خسرو خان را بیدار کنی؟ اصلا اجازه گرفتی و اومدی یا همینطور راست شکمت را گرفتی و اومدی تو؟
دستش را پس زدم و گفتم: بکش کنار تا قلمش نکردم. هنوز از راه نرسیده هول ورت داشته! چند روزه اومدی اینجا که همچین خیالات ورت داشته یه کاره ای هستی؟ با من که حرف میزنی، صدات پایین باشه، دستت کوتاه، گیست هم تو لچک. میخوای بدم بزارنت سر جعده؟
ترسید. زود خودش را جمع و جور کرد. گفت: به من گفتن که منم به شما میگم. اگرنه سر خود غلط بکنم چاک دهنمو وا کنم. به فخری خانوم بگم کی اومده؟
گفتم: بگو حلیمه.
آروم در را وا کرد و رفت تو. زود برگشت. گفت: بفرما حلیمه خانوم. منتظرن!
لای در را وا کرد و تا رفتم تو خودش بست. فخری تو تخت داشت نیم خیز میشد که بلند بشه از جاش و همایون را هم خوابونده بود تو یه گهواره کنار دستش و یه پش بند هم کشیده بود سر گهواره.
با اون لباس گشادی که پوشیده بود پیدا بود حسابی از ریخت و هیکل افتاده. اگر نه قبل حاملگیش که خوب تنگ و تیل میپوشید.
سلام کردم. گفت: به به. حلیمه خاتون. چه عجب! گفتم دیگه نمیای لابد. بچه ام یه هفته اش شده!
گفتم: چشمتون روشن. مبارک باشه. میخواستم والا بیام زودتر. ولی همچین جون پا شدن از جام را نداشتم بعد زاییدن. شما هم سرتون شلوغ بود و گرم مهمونداری. گفتم موقعیت مناسب نیست. بزارم خلوت که شد بیام که درست و حسابی بشینم پیشتون.
گفت: چشم تو هم روشن. برزو بهم گفت تو هم زاییدی همون شب. ولی بایست میومدی زودتر. بارت پسر نبوده مث من که سنگین باشه و خیلی استراحت بخواد. اونم این خسرو! نمیدونی چه پدری ازم درآورد تا به دنیا اومد. هیکلش به آقاش رفته. تنومنده. سخت بود زاییدنش. شنفتم تو هم دختر زاییدی؟ مبارکت باشه.
خیلی خودم را نگه داشتم. دو سه باری میخواست از دهنم در بره و یه چیزی بهش بگم. ولی محض خاطر همایون خان دندون به جیگر گرفتم. نمیدونی خواهر با چه حالی نگاه میکرد و حرف میزد. فیس و افاده اش چند کرور بیشتر شده بود از قبل. فیس بچه ام را به خودم میداد و منم نمیتونستم حرفی بزنم. گفتم: بله. دختره! اسمش را هم گذاشتم خورشید.
گفت: وا! خورشید؟ یه چیزی میگذاشتی هم به اون بیاد هم به خودت! صدیقه ای، کوکبی، کلثومی چیزی میگذاشتی!
میدونستم. همه کون سوزی فخری از این بود که خورشید میخورد به خسرویی که اون گذاشته بود رو همایون. گفتم: والا خانوم، ننه ام میگفت که، ننه اش خدابیامرز میخواسته اسمش را بزاره خورشید، آقا بزرگ نگذاشته. حسرت میخورد همیشه سر این. منم نذر کرده بودم اگه یه روزی دختر گیرم اومد، شادی روح ننه بزرگم اسمش را بزارم خورشید! دیگه خدا خواست و شد!
گفت: خوب کاری کردی….
دلم داشت پر میزد که یه نظر بچه ام را ببینم، ولی اون پشه بندی که انداخته بود رو گهواره اش دیدم را کور کرده بود.
رفتم جلو و خورشید را نشونش دادم. گفتم: دست بوسه خانوم جان. کنیز شماست!
یه نگاهی انداخت تو روی بچه و گفت: خیرش را ببینی. چقدر هم به تو رفته. من که اون آقای قرمساقش را ندیدم، ولی تو خیالت تخت که قیافه اش مو نمیزنه با خودت! عین سیبی که از وسط نصف کردن. بچه ات خلفه!
خسرو هم بیشتر به من رفته تا آقاش. هیکلش مث اونه اما چشماش عین خودمه. هر کی دیده گفته!
هرچی زور زدم یادم نیومد چشماش چه شکلیه. خاطرم میومد گلاب گفته بود چشماش به من رفته. دلم داشت کباب میشد برای خودم و همایون خان.
گفتم: حتمی همینطوره خانوم. ببینم چشماش را.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚