قسمت ۴۵۱ تا ۴۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

گفت: میرم به برزو خان خبر بدم!
تا برزو را خبر کنه و برگرده داشتم قالب تهی میکردم از درد و ترس. هیچکی دور و برم نبود. اگه تو همین آن، بچه می اومد بیرون نمیدونستم چه گلی به سرم بگیرم. داشتم جیغ میکشیدم که برزو سراسیمه اومد تو اتاق با گلاب. دستپاچه شده بود. گفت: حلیمه! چه وقت زاییدنه؟ چرا خبر ندادی؟
گلاب گفت: آقا! مگه دست خودشه؟ پا به ماهه، دردش گرفته. بچه که پیغوم نمیفرسته زودتر که میخواد بیاد!
گفت: آخه این اینجا، فخری اونجا. حتمی باید با هم دردشون میگرفت؟ من قابله را بفرستم بالاسر کی تو این بلبشو؟
گلاب گفت: این یکی نه ماه را رد کرده، مث اناریه که هر لحظه بترکه! احتمالش بیشتره تا فخری خانوم. اون بعید نیست دردش کاذب باشه. هنوز دو ماهی داره تا بچه اش درست و حسابی برسه.
در زدند. رحیم بود. گلاب نگذاشت بیاد تو. به برزو گفت: آقا رحیمه برزو خان. میگه قابله رسیده، بردتش بالاسر فخری خانوم.
برزو دستش را گذاشت رو پیشونیم. گفت: تحمل کن. خودم میارمش الساعه.
بعد هم به دو رفت. داد زد: گلاب، حواست جمع باشه تا بیام. یه کاری بکن نزاد تا نیومدم!
گلاب اومد بالا سرم. گفت: نترس. چند بار نفست را قایم بده تو و بیرون. زور هم به خودت نیار. این مردا همشون همینن. انگار اونا میخوان بزان جای زنشون. هول و ولاشون بیشتره اینطور مواقع.
میخواستم حرف بزنم ولی میترسیدم دهنم را که وا کنم همایون خان هم طاقت نیاره و بخواد به دنیا بیاد. گلاب یه کاسه آب آورد و زور و زور یه قلپ به خوردم داد. گفت: جای ننه ات خالی! اگه میدونست نوه دار میشه الان، سینی نقل و نبات دست میگرفت و اسفند میریخت رو آتیش.
چقدر دلم میخواست الان ننه ام بالاسرم بود و قوت قلبم میشد. دلداری بهم میداد و مث همیشه میگفت: من بدلقلق نبودم تو زاییدن مث عمه ات. راحت میزاییدم!
ولی اگه من به عمه ام رفته باشم چی؟ میگفتن چشمها و پیشونیم به اون رفته. نکنه زاییدنم هم….
در وا شد و برزو پرید تو اتاق. رو به کسی که بیرون اتاق بود کرد و گفت: زودباش. بزارش زمین. اون بقچه را هم بده دست گلاب.
گلاب دوید بیرون اتاق و با بقچه برگشت. یه پیرزن هم پشت سرش اومد تو. داشت غر میزد: معلوم هست کی به کیه؟ منو بردین بالاسر اون، حالا میگین اینجا یکی داره میزاد؟ محرم و نامحرم هم که حالیتون نیس. زور و زور اون مرتیکه لندهور منو کول کرده تا اینجا. استغفرالله!
برزو گفت: ننه، شکایت را بزار برای بعد. بیا به داد این برس.
join 👉 @niniperarin 📚

پیرزن اومد تو و یه نگاهی به من انداخت و گفت: خدا به خیر کنه. هم این داره میزاد هم اون یکی. جلدی آب بیارین. یکی هم بفرستین بالاسر اون یکی ملزوماتی که گفتم را حاضر کنه. اون هم دست کمی نداره از این. تو هم برو بیرون. مرد نباشه تو اتاق. الان میزاد…
داد آخری را که زدم پیرزن صلوات فرستاد و به گلاب اشاره کرد که قیچی را بهش بده ناف بچه را ببره. گفت: مبارکه.
نفسم در نمیومد ولی به زور گفتم: پسره یا دختر؟
بچه را سر و ته کرد. تو کمرش که زد و صدای گریه اش که بلند شد گفت: نقل و نبات پخش کنین براش. شاپسره. اسفند یادتون نره!
یه نفس راحتی کشیدم و همه ی دردی که داشتم یادم رفت. فخری میفهمید پسر زاییدم از حسودی میترکید. داشت همایون را می پیچید تو یه ملحفه که همون موقع در زدند. در را که باز کرد گلاب، برزو باز دوید تو و رو به پیرزن گفت: کارت تموم شد؟ بدو بریم حال اون یکی بده. بعد هم اشاره کرد. یکی از وردستهاش اومد تو و پیرزن را همونطوری که فحشش میداد زورکی کشید به کولش و دوید از اتاق بیرون.
گلاب گفت: مبارکه برزو خان. قندعسل براتون زاییده حلیمه.
برزو چشماش برق زد و خنده اومد رولباش. اومد جلو پیشونی منو ماچ کرد و یه نگاه انداخت تو صورت همایون خان. منم انگار که با این شازده ای که آورده بودم دنیا را فتح کرده باشم با رضایت خندیدم. گفت: میدونستم که امیدم ازت نا امید نمیشه. رو سفیدم کردی.
بعد هم به گلاب سپرد که حواسش شش دنگ جمع من و همایون خان باشه. گفت: میرم پیش فخری و زود برمیگردم!
بعد باز با عجله زد از اتاق بیرون. گلاب همونطوری که با حسرت و عشق نگاه میکرد تو صورت همایون گفت: شیر مادرت حلالت. با این پسری که زاییدی! اگه بزنه و خدای محمد کنه فخری هم پسردار نشه، گرده ی طایفه ی خان والا را به خاک مالیدی با این شاهکارت.
گفتم: خیلی منتظرش بودم که بیاد. بده بغلش کنم. چه روزها و شبایی که محرم درد دلام بود این یه چارک بچه.
بچه را داد توی بغلم. صدای جیغ و فریاد فخری از دور شنیده میشد. داد آخری را که کشید و ساکت شد فهمیدم زاییده. هول ورم داشت که نکنه اونم پسر زایید و همایون خانِ منو بدبخت کرد؟!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود از وقتی فخری ساکت شده بود که سر و کله ی برزو خان پیدا شد…

join 👉 @niniperarin 📚

هنوز چند دقیقه نگذشته بود از وقتی فخری ساکت شده بود که سر و کله ی برزو خان پیدا شد.
تازه گلاب یادم داده بود که چطوری بچه را بگیرم تو بغل و پستون دهنش بزارم. همایون خان داشت سینه ام را میمکید و من تو دلم یه حالی میشد از شیر خوردنش. یه حس عجیبی پیدا کرده بودم. حتم داشتم که حس مادری که میگن همینه.
برزو که اومد تو چشماش گشاد شده بود و منم منتظر بودم و دل تو دلم نبود که دهن وا کنه ببینم فخری بالاخره دختر زاییده یا پسر. نمیخواستم بپرسم که فکر کنه مهمه برام که هووم چی زاییده. تا دید همایون داره شیر میخوره اون هم با یه حال غریبی بچه اش را نگاه کرد و چند لحظه ای محو تماشاش شد. بعد هم یکم قربون صدقه ی شازده پسرش رفت. همینکه نگاش افتاد تو چشمام انگار که چیزی یادش اومده باشه تندی گلاب را صدا کرد و با عجله از اتاق بردش بیرون. همایون سینه ام را که ول کرد به رسمی که از ننه ام یاد گرفته بودم دمرش کردم و آروم شروع کردم به کمرش زدن.
صدای گلاب را شنفتم از بیرون که میگفت: من نمیتونم برزو خان. من همچین کاری نمیکنم. هنوز به ساعت نخورده که زاییده. بچه تازه آغوز به حلقش رفته. من نمیتونم. خودتون بگین بهش خان! هر امری ازم میخواستین به دیده منت میگذاشتم که قابل دونستین منو. ولی این یکی ازم ساخته نیست.
هول افتاد تو دلم. برات شد بهم که خبرای خوشی نداره برزو. در وا شد. همایونم را سفت گرفتم تو بغل. اول گلاب اومد تو. نگاهم نمیکرد. رفت گوشه ی اتاق، نشست و تکیه داد به دیفال و زل زد به زمین. برزو که اومد تو دلم هوری ریخت. نگاش کردم، سرش را زیر انداخت و اومد جلو. هر قدمی که نزدیکتر میشد دلم بیشتر آشوب میشد. حرفی نزده بود هنوز. بغض کردم و اشکم دراومد ناخواسته. گفتم: چی شده؟ چه خبره؟
برزو لبخند تلخی زد و بی اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت: خبر خاصی نشده حلیمه. فقط یه چیزی میخوام ازت!
گفتم: چی؟ میبینی که تازه زاییدم؟ چه بلایی قراره سرم بیاد؟ میگذاشتی عرقم خشک بشه.
گفت: ای بابا. چه حرفایی میزنه حلیمه. بلا کدومه؟
گفتم: حتم دارم یه طوری شده. تو هم داری زیر گلیم طبل میزنی، همه با خبرن غیر خودم!
گفت: چیزی نیست که کسی خبر دار باشه. اصلا کسی نبایستی خبر دار بشه. غیر من و تو و گلاب و اون عجوزه ی قابله. حتی فخری هم نبایست بدونه!
از اینکه چیزی هست که قراره فخری ندونه یکم خوشحال شدم. گفتم: چی را باید کسی ندونه؟
گفت: میدونم وقت مناسبی نیست ولی همه چیز به همین حالا مربوطه. همین حالایی که تو و فخری زاییدین. یه چیزی میخوام ازت.
گلاب پا شد و باز بی اینکه نگاهم کنه رفت از اتاق بیرون.
برزو گفت: تو که فخری را میشناسی! چند ماهه باهاش دمخور بودی. میدونی که عقل درست و حسابی نداره.
گفتم: خب؟ از اولش هم اون یه تخته اش کم بود. کاری به حالا نداره.
گفت: خداراشکر که خودت حالیته. این چند وقت هم خودت دیدی که چه بساطی راه انداخته بود سر بچه اش. که نمیدونم فلان و بیسار و از این حرفا؟
گفتم: نه. حالیم نمیشه چی میگی. فلان و بیسارش دیگه چیه؟

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: ببین، زود میگم که ملتفت بشی. میخوام یه ثوابی کنی این وسط! فخری زایید همین حالا.
گفتم: بچه اش سالمه؟
گفت: سر و مر و گنده. سلامت. فقط دختر زاییده.
زدم زیر خنده. خوش خوشانم شد از این حرف. گفتم: پس بالاخره نتونست تو این یه قلم حرفش را به کرسی بنشونه. با حلوا حلوا کردن که دهن شیرین نمیشه. هی گفت تو دختر میزای و من پسر. هی پسرش را زد تو سر من و گفت تو که پسرزا نیستی، ما کل طایفه مون بچه اول را که زاییدن پسر شده. منم هی احترامش را نگه داشتم و دهن به دهنش نگذاشتم. اگه میدونست پسر اول برزو خان را من زاییدم که دیگه هیچی. الان خودشو سر به نیست میکرد. حالا بایست صبر کنه ببینه شکم بعدی که میزاد بالاخره مونث در میاد یا مذکر! دیگه دختر زاییدن فخری که این همه صغرا کبرا چیدن نداشت. اونم نترس. آفتابه ی طلا نیست که با یه بار زاییدن و دست دو شدن از کونش بیوفته پیش خان والا و قدر و قیمتش بیاد پایین. همین که بالاخره ببینه یکی از تخم و ترکه شون به دنیا اومده براش غنیمته!
بعد هم شروع کردم به قربون صدقه ی همایون خان رفتن.
برزو گفت: آخه مشکل سر همینه. من نمیدونستم. بعد اینکه فخری چندماهش شده بود فهمیدم. ننه اش بهم گفت یواشکی. فخری قبل اینکه آبستن بشه میره پیش یه طبیب فرنگی که اومده بود چند وقتی محض سیاحت به ایران و از دوستان پدر فخری بود. اون نسخه میپیچه براش و میگه شاید افاقه کنه و بچه دار بشه. ولی اگر هم بشه فقط یکباره نه بیشتر. بعد از اون دیگه احتمال حامله شدنش نیست اصلا. سر همین باید خیلی مواظب باشه که اتفاقی نیوفته برای خودش یا بچه اش. منم تا دو ماه پیش اطلاع نداشتم تا وقتی ننه اش سر اینکه یه بلایی سر بچه اش نیاد بهم گفت.
دیگه تو دلم داشتن قند آب میکردن. سرم را بالا گرفتم و بچه ام را مثل نشون یه فاتح جنگ رو سینم گرفتم و گفتم: پس هم یکه زا شد و هم دختر زا! عیب و ایراد دیگه ای نداره؟ از اول هم اشتباه کردی برزو خان. بایست میگفتی به خان والا که من شدم زنت! امیدش نا امید میشه اینطور.
گفت: الان مشکل این نیست. مسئله اینه که فخری ببینه تو پسر زاییدی و اون دختر هم جون دوتا بچه به خطر می افته و هم بعید نیست یه بلایی سر خودش بیاره.
گفتم: من که نمیزارم بچه ام یه آن از جلو چشمم تکون بخوره!
گفت: بایست یه کاری بکنی.
رک نگاش کردم. گفتم: چه کاری؟
گفت: نبایست بفهمه دختر زاییده.
گفتم: مگه کوره؟ یه کهنه بخواد عوض کنه چشمش می افته به لاپای بچه. خر که نیس!
گفت: دختر اون را میارم اینجا، پسرمون را میبرم اونجا!
گفتم: حرفایی میزنی. بعدش که چه؟ حالا امشب را هم بگذرونه با این خیال خام که پسر زاییده. فردا میخوای چکار کنی؟
گفت: بمونه پیشش. بزار فکر کنه پسر اونه و دخترم هم دختر تو.
گفتم: یعنی تا ابد منظورته؟
سرش را تکون داد. همایون را گرفتم تو بغلم و به زور از جام پا شدم. گفتم: هرچی ازم خواستی گفتم چشم. این یکی را کور خوندی…

join 👉 @niniperarin 📚

همایون را گرفتم تو بغلم و به زور از جام پا شدم. گفتم: هرچی ازم خواستی گفتم چشم. این یکی را کور خوندی. با یه خیال خام خودمو از ولایتمون آواره ی شهر و خونه ی تو کردم که بعد از چند ماه سرکوفت دخترزایی از فخری و کلی خون دل خوردن حالا بیام بچه ام را مفت و مسلم سر اینکه به پیزی خانوم برنخوره بدم دستش؟ شیر زاییدم که بشینم بچه ی شغال را بزرگ کنم؟ شنفته بودم گرگ زاده گرگ میشه ولی فکر میکردم تو یکی توفیر داری با آقات. میگفتن به حرف ارباب جماعت اعتباری نیس. ظالمین همه تون. آغوز از گلوی بچه ام نرفته پایین میخوای ازم بگیریش؟ مگه مرده باشم که همچین کاری بکنی. بر میگردم ده. لااقل میگن چند وقت نبودش و گم و گور شده بود، رفت به یه قربتی شوور کرد، حالا هم بچه پس انداخته و بی شوور برگشته. یه عمر اونها خوارم کنن، بعض اینه که شوورم بخواد جلو هووم خوارم کنه!
راه نمیتونستم برم. به زور دو قدم برداشتم. برزو جلوم ایستاد با غیض و غضب و چشماش را دریده کرد.
گفتم: برو کنار. برزو خانی که باش. برای من دیگه هیچکی نیستی.
با دوتا دستش جفت بازوهام را سفت چسبید. گفت: حلیمه. هیچیت نمیگم الان چون میدونم حالت خوش نیس. میزارم پا حساب خونی که ازت رفته، خونی که به کله ات نمیرسه را. بگیر بشین و خوب گوشهات را وا کن. حرف بیجایی بهت نزدم که بی ربط میبافی به هم. زور نمیخوام بگم چون زورگو نیستم. ولی بدون سر کوه قاف هم بری، این شازده اول پسر منه بعد بچه ی تو. لب تر کنم آنی تو هر سوراخی باشی، هر ور این دنیا، به طرفت العینی میارنش پیش من. پس فکر و حساب کتاب نشد را بیرون کن از سرت. هرجایی بری آسمون همین رنگه. میگم محض سلامت خودت و بچه بیا بسپارش دست فخری فعلا. قرار نیست که ازش جدا بشی. از فردا چه بخوای چه نخوای تر و خشک کردن هردوشون با توه. شبانه روزت با جفتشون سر میشه. خدا را هم چه دیدی. بلکه یکم بگذره و فخری هم حالش رو به راه بشه و عقلش بیاد سر جاش. اونوقت میشه بهش حالی کرد که بچه اش کدوم یکیه. شاید هم بشه نرم نرم بهش حالی کرد. وایسا بالاسر بچه ات، از اون ور هم هواش را داشته باش. اینطوری خان والا هم با فراق دل ارث و میراثش را میزاره برای پسر تو. منم نمیزارم در حق تو و دختر فخری جفا بشه. بزار این قائله ختم به خیر بشه، منم هر کاری از دستم بر بیاد میکنم. حالا هم تا دیر نشده بده ببرمش و اون یکی را بیارم.
عقلم به جایی قد نمیداد. همینقدر میدونستم که نمیخوام بچه ام را عوض کنم! همایون را محکم تو بغلم گرفتم و شروع کردم به اشک ریختن. گریه نمیکردم که دل برزو به رحم بیاد. چون میدونستم فایده ای نداره. اینبار داشتم از ته دلم زار میزدم. اومد جلو و دست کشید رو گیسهام و بعد هم بغلم کرد. گفت: غصه نخور حلیمه، همه چی درست میشه!
میدونستم دروغ میگه. همونطور که تو این چند ماه دروغ گفته بود و کاری نکرده بود. همایون را آروم از بغلم کشید بیرون. گفتم: بچه ام شیر میخواد الان. نبرش.
گفت: تازه شیرش دادی. فخری هم شیر داره!
بعد آروم آروم رفت طرف در. گرمای بچه ام که تا حالا تو بغلم بود داشت از بین میرفت. گفتم: بی من دووم نمیاره. تو رو خدا برزو خان دیگه بچه ام را مث من آواره نکن!
محل نداد. در را باز کرد. همایون داشت دستهای کوچیکش را تکون میداد. انگار اون هم فهمیده بود که دارن ازم جداش میکنن و داشت با اون انگشتهای کوچیکش خداحافظی میکرد. پاشدم از جام که نگذارم بره. برزو تعلل نکرد و زود رفت بیرون. داد زدم: بچه ام را بده! نبرش! روا نیست ظلم کنی در حق من!
پا شدم و دستم را گرفتم به دیفال که خودم را برسونم به در. برزو حتی یه لحظه هم برنگشت. گلاب اومد تو. بغلم کرد و نشوندم تو رختخواب و اونم مث من شروع کرد به گریه. گفت: ناراحت نباش ننه! ظالم پای دیفال خودش را میکنه. خیر نمیبینن اینا.
هنوز هق هقم بند نیومده بود که رحیم در زد. گلاب رفت دم در و وقتی برگشت یه بچه تو بغلش بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚