قسمت ۴۴۶ تا ۴۵۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

رحیم با چشمهای از حدقه دراومده اش که جلوی صورتم بود زل زده بود تو چشمام!
گفت: حالت خوبه حلیمه خاتون؟ این چه وضع و اوضاعیه؟ طبیب را آوردم. برزو خان فرستاده پی ات. کجا گذاشتی رفتی؟ کلی دنبالت گشتم تا اینجا پیدات کردم. مجنون شدی حلیمه؟
به همایون خان گفتم ببین خدا هم با توه. درسته ستاره نیست این دو تا حفره ی سیاه ولی کم از ستاره نداره تو این شب طلمانی برای تو و من. همین که بالاخره چشمم به یه چیزی خورد خودش یه نشونه است!
نای حرف زدن نداشتم. به زور زبون باز کردم و گفتم: حالم خوش نیست آقا رحیم. نای پا شدن ندارم از جام.
گفت: لااله الی الله، چه به روز خودت آوردی دختر؟ تو که قبل رفتنم سر و مر گنده ایستاده بودی بالا سر فخری؟ استغفرالله. صبر کن برم کمک بیارم.
تو حال و هوای خودم بودم که دیدم گلاب و یکی دیگه رسیدن با رحیم. بلندم کردن و همونطور که گلاب قُر میزد بردنم به اتاقش و خوابوندنم تو رختخواب.
رحیم گفت: باز خدا را شکر. دست ابوالفضل زیر سرش بوده که همین حالا که طبیب اومده بالاسر خانوم، حالش به هم خورده. برزو خان میخواست حلیمه هم باشه بالاسر فخری که وقتی حکیم باشی طبابت میکنه، حواسش باشه که وقت مناسب دوا بده بهش. هرچی گشتم نبود تا اینکه با این حال نزار کنار حوض کوچیکه پیداش کردم. دور از جون، من نرسیده بودم بعید میدونم جون سالم به در میبرد. علی الخصوص که بارون هم گرفته. میموند زیر بارون حتمی سینه پهلو هم میکرد!
گلاب یه چیزایی درست کرد و به خوردم داد. فقط میشنفتم و نگاهشون میکردم. تو فکر این بودم همش که نکردن لااقل برزو بگه ببرنم تو اتاق فخری که دو تا ناخوش کنار هم باشن. باز به چشم کلفتی نگام کردن و آوردنم تو دخمه ی گلاب.
خیلی نگذشته بود که برزو خان و طبیب با هم اومدن تو . برزو دستور داد بقیه خلوت کنن. گلاب هم خواست بره بیرون، برزو گفت: تو بمون.
بعد هم اومد یه نگاهی انداخت بهم و براق شد تو چشمام. با نگاش خیلی چیزها را میخواست بهم بفهمونه. انگاری فهمیده بود سر چی افتاده ام به این روز. رو کرد به طبیب و گفت: مشغول شو.
حکمت الدوله بعد اینکه تو چشمم را نگاه کرد و نبضم را گرفت و یکم از حال و اوضاعم خبر گرفت گفت: عجیبه! گفتین این دخترک ور دست فخرالملوکه؟
برزو به نشونه ی تایید سر تکون داد.
حکمت الدوله گفت: آبستنه؟
باز برزو سر تکون داد.
گفت: عجیبه! درد جفتشون یکیه عینا. انگار واگیر کردن از هم! نسخه شون هم همونیه که برای فخرالملوک خانم گفتم. هر چی گفتم را دوبرابر بگیرین، با همون دستور هم مصرف کنین.
طبیب کیفی که توی دست داشت را برداشت و از اتاق رفت بیرون. برزو قبل رفتن یه نگاه پر معنی بهم انداخت و گفت: برمیگردم!

join 👉 @niniperarin 📚
برزو قبل رفتن یه نگاه پر معنی بهم انداخت و گفت: برمیگردم!
به محض اینکه پاشون را از اتاق گذاشتن بیرون گلاب اومد نشست کنار رختخوابم و گفت: اصلا حالیته چکار میکنی حلیمه؟ اینه دستمزد من؟ میخوای هنوز پیرهن مشکی بلقیس را از تن به در نکرده عزادار تو بشم؟ من ساده را بگو که خیال میکردم نقشه کشیدی برای فخری، نگو خودت را هم قاطی بازی کردی! والا روا نیست این کارا در حق خودت و من حلیمه. آخرش دست را تو رفتی و رفتی آب ریختی تو خلا که سر خودت و اون طفل معصومت بلا بیاری؟ دستمریزاد والا. تو که بلد نبودی چرا شعر گفتی که تو قافیه اش کم بیاری؟ این همه الدرم بلدرمت همین بود؟…
پشت هم رگباری داشت بهم سرکوفت میزد فقط و سرزنش میکرد. منم نای جواب دادن و یکی بدو کردن باهاش را نداشتم. دیدم تمومی نداره حرفاش. رو گردوندم ازش و لحاف را کشیدم روی سرم.
صدای در که اومد گلاب هم تموم کرد گنده گفتنش را. از لحنش فهمیدم برزو برگشته. گفت که همگی برن بیرون. اومد بالاسر تشک و لحاف را از رو صورتم پس زد. گفت: چی شده حلیمه خاتون؟ سر ناخوشی هووت ناخوش شدی؟ یا زهر چشم گرفتن از من؟ بعید میدونم اولی باشه. دومی هم که یحتمل نیست. چون تا حالا کسی از خان نخواسته زهر چشم بگیره! پس خودت بگو چت شد که گریون رفتی و نالون برت گردوندن؟
میخواستم هرچی از دهنم در میاد بارش کنم. نکردم. کوتاه اومدم. میخواستم دیگه بالکل باهاش حرف نزم. نگاهم را دوختم به سقف و اومدم باز لحاف را بکشم روی صورتم که چشمم تو چشمش نیوفته. پته ی لحاف را گرفت. زورم نرسید که بکشمش بالا. با دستش صورتم را گردوند طرف خودش و رک نگام کرد و گفت: ببین حلیمه. الان اگه اینجام فقط محض خاطر اینه که خاطرت را میخوام. اگه برام علی السویه بود نه طبیب اومده بود بالای سرت نه من حالا داشتم این حرفا را میزدم بهت. بدون که برام دست کمی نداری از فخری. بلکه هم خاطرت برام عزیزتر از اون باشه. فقط میخوام ملتفت حرفایی که میزنم باشی و بفهمی که چی دارم بهت میگم. همین و بس. پس مواظب خودت و همایون خان باش!
نمیدونم خواهر محض دلداری من این حرفا را داشت نشخوار میکرد و میخواست خرم کنه یا جدی میگفت؟ مثل حرفایی که زده بود به فخری نبود ولی دست کمی هم نداشت برام. همین مقدارش هم مهم بود.
دستش را گذاشت رو پیشونیم و گفت: تب هم داری. من میرم تو استراحت کن. میسپارم خوب رسیدگی کنن بهت. بعد هم خودش پته ی لحاف را آروم کشید بالا تا زیر چشمام.
گلاب را صدا کرد و بهش خوب سفارشم را کرد که چهار چشمی مراقبم باشه.
تا اومدم از تو بستر بیام بیرون پنج روزی طول کشید. هر روز از همون غذایی که میبردن برای فخری و دوایی که بهش میدادن به من هم میدادن عینا. برزو سفارش کرده بود که هیچی را کم نگذارن. عین اونی که میدن به فخری را به من هم بدن. ولی نه اینکه به قول بلقیس اون ریق ماسی بود، دو روزی دیرتر از من از جاش پا شد.
دوباره همه چیز افتاد به روال تا اینکه ….
join 👉 @niniperarin 📚

دوباره همه چیز افتاد به روال تا اینکه فخری حالش حسابی جا اومد و پا شد از تو بستر و یه روز باز منو صدا کرد که برم پیشش. همینکه منو دید بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت. خودم هم مونده بودم از این رفتارش. انگار مریضی مخش را تاب داده بود و از این رو به اون روش کرده بود. اخلاقش توفیر کرده بود با قبل. علی الخصوص با من. خوش اخلاق و بشاش شده بود و انگار که دیگه غمی رو دلش سنگینی نمیکنه خنده برگشته بود به لبش. لپهاش هم گل انداخته بود تو این مدت و گوشت اومده بود به شکمش. با اینکه دیرتر از من آبستن شده بود، شکمش بزرگتر از من مینمود. خوب که باهام چاق سلامتی کرد و از حال و روزم پرسید گفت: برزو برام گفت حلیمه! همه چی را گفت!
بعید میدونستم اصل قضیه را براش گفته باشه برزو خان. چون اگه همچین چیزی را بو برده بود فخری که الان جای بغل گرفتنم، قمه تو شکمم فرو کرده بود. گفتم: برزو خان بزرگ ما هستن. هرچی هم گفتن غلو بوده لابد. وگرنه خانوم من که …
گفت: دیگه چی را باید غلو کنه؟ دلیلی نداره برزو خان در مورد ور دست من به غلو و بزرگ نمایی. گفت اون شب بعد از اینکه دیدی من به اون حال افتادم تو بستر و انگاری دارم نفسهای آخرم را میکشم، رفتی تو حیاط و زیر بارون دست به دعا و استغاثه بلند کردی که سلامتی به من برگرده. سر همین هم خودت مریض شدی و حالت دست کمی نداشته از من.
تو دلم گفتم اگه من پیشونی داشتم و پیش خدا روم سیاه نبود و دعام کارگر افتاده بود که حالا داشتم حلوای مجلس هفتت را تفت میدادم. به قول ننه ام که میگفت پیشونی، منو کجا میشونی؟ کجایی ننه که ببینی حالا دخترت را نشونده وردست یه هوو مشنگ و چِل که نه خوشیش مث آدمیزاده نه ناخوشیش.
گفتم: چه حرفا میزنین خانوم. جون چه ارزشی داره؟ اونم وقتی پای سلامتی شما در میون باشه. حاضرم خودمو فدا کنم ولی شما را تو اون حال و روز نبینم. نمیدونین چقدر دعا کردم اونشب! چقدر از خدا خواستم که کار هر دومون راه بیوفته!
گفت: میدونم حلیمه. سر همین تا آخر عمر مدیونتم. علی الخصوص که اگر اونشب زور نکرده بودی که برم و اون طلسم را تموم کنم و هفت تا آفتابه را بریزم، کار ناقص میموند و به این راحتیا دیگه نمیشد کاری کرد. سبب خیر شدی اونشب!
گفتم: چطور؟
join 👉 @niniperarin 📚

گفت: بعد اونشب یه آشنای مطمئن پیدا کردم تو دربار. از قوم و خویشهای خودمونه. اومده بودن عیادت. یواشکی بهش رسوندم که قضیه از چه قراره. اونم پیگیر شد توی امارت شاهی. فهمید یه دختری بوده از نزدیکان شاه که خیلی دور و بر برزو میپلکیده، ولی چند روز پیش با اون فرنگیا که اومده بودن اینجا عزم سفر کرده و رفته فرنگستون به قصد سیاحت. بعد هم انگار با یکی از این چشم رنگیای همونجا ریخته رو هم. طبیعی هم هست. همین دگوریا به درد اونا میخورن. زن اگه نجیب باشه که نمیره خودش را بده دست اجنبی. به قول برزو زنی که تو این آب و خاک بالغ شده، ناموس مملکته! وقتی بره زیر دست اینها بعدا راحت تر میشه اون مملکت را غارت کرد! میگن ناموسشون را که گرفتیم، مملکتشون را هم میگیریم. ولی به جهنم. این یکی خوب شد افتاد لادست اون قرمساقها. اگه میموند و میخواست زیر پای شوور من بشینه که خودم میفرستادمش وسط کسایی که دیگه هوس شوور مردم را نکنه. زنیکه ی شوور دزد!
مونده بودم چی بگم. انگار هرچی گه بود از همای سعادت فخری پاشده بود و نشسته بود رو اقبال من! بیخود و بی جهت هر چی رشته بودم پنبه شده بود و به نفع فخری تاس نشسته بود. فقط حرص و بدبختیش و خر حمالیش مال من بود. گفتم: حالا مطمئنین همون بوده؟
گفت: حتم دارم. خبرچینی که گفتم پیغوم آورد، تو این مدت برزو را زیر نظر گرفته. خبری نیست که نیست! گفت خیالت تخت تخت باشه. دلت هم شور هیچی را نزنه!
همایون داشت بی قراری میکرد باز. تو دلم آشوب شده بود. نمیدونم چرا هر راهی میرفتم میخوردم به در بسته. نَقل من شده بود نقل کوسه که رفت دنبال ریش، سبیلش را هم به باد داد! دیدم فایده نداره اینطور. هر راهی که برم به ترکستانه. تصمیم گرفتم بیخیال بشم و خودم را بسپارم دست جریان تا ببینم به کجا میبرتم.
روزها از پی هم میرفت و من و فخری شکممون بالاتر میومد. منم با همه ی نفرتی که از فخری داشتم ولی هر روز میرفتم سراغش که بی خبر نمونم از حال و اوضاع اون و امارت خان والا و برزو خان. همین که آفتاب می افتاد سر چینه و فخری چشم وا میکرد من پیشش بودم و با هم مینشستیم به درد دل و اختلاط تا اله شب و روز را شوم میکردیم اینطور. تا اینکه کم کم من پا به ماه شدم و داشت وقت زاییدنم میرسید. فخری ولی هنوز وقتش نشده بود. یکی دوماهی دیرتر از من آبستن شده بود. برزو خان هم به سفارش فخری دستور داد یه اتاق برای من و بچه ام حاضر کنن و لباس و خرت و پرتهای مخصوص خودم و بچه را هم بچینن توش. بالاخره بعد از نه ماه و هشت روز وقتش رسید که بارم را بزارم زمین…

join 👉 @niniperarin 📚

بالاخره بعد از نه ماه و هشت روز وقتش رسید که بارم را بزارم زمین.
اون روز غروب که شد و شام را با فخری خوردیم راه افتادم مث همیشه که برم کلبه ی خودم. خیلی وقت بود که نمیرفتم دیگه تو اتاق گلاب. درست بعد از اینکه از اون ناخوشی در اومدم و مفتش هم دست از پا درازتر از امارت خان رفت-که البته یه طورایی برزو خان فهمید که اون هم محض چاپیدن اومده اونجا و کار دیگه ای ازش نمیاد و خیلی محترمانه عذرش را خواست و بیرونش کرد- باز بار و بندیلم را جمع کردم و رفتم کلبه ی خودم. به اصرار گلاب هم که هر گفت بمونم پیشش التفاتی نکردم.
فیتیله ی چراغ نفتی را کشیدم بالا و خواستم برم طرف کلبه. انگار هم چراغ سنگین تر از همیشه شده بود هم باری که تو شکم داشتم. چند قدم که برداشتم فاصله تا کلبه برام شد سفر قندهار. بیخیال شدم. نزدیک مطبخ بودم. رفتم در را وا کردم و چشم انداختم. گلاب را صدا کردم. اومد. بهش گفتم میرم تو اتاقش، یکم که جون اومد تو پاهام بعد میرم. خودش آوردم تا تو اتاق. گفت: به نظرم وقت زاییدنته همین دو سه روزه. بایست حواست باشه. خودش مشغول بود و کار داشت یکی دوساعت تو مطبخ. یکی از دخترای زیردستش را فرستاد دم اتاق بشینه که اگه اتفاقی افتاد زود خبرش کنه.
خودم باورم نمیشد هنوز که بخوام بزام. کلی انتظار و بدبختی کشیده بودم تو این نه ماه سر اینکه وقتی همایون خانم به دنیا میاد خان والا امارت را بده براش آذین ببندن و هفت روز و هفت شب ولیمه و مهمونی بده، سر تک پسری که میشد وارث خاندانشون. ولی خب چه میشه کرد؟ نمیشه با قسمت هم در افتاد. ولی بیشتر از اون ترسم سر حرفایی بود که فخری میزد. هی مینشست کنار من. پیرهن خودش و من را میداد بالا و شکمهای براومده ی جفتمون را هی با هم قیاس میکرد و میگفت: نگاه! شکم من شده مث هندونه، شکم تو شده مث خربزه! حتم دارم که بچه ات دختره برعکس من.
بعد هم هی دست میکشید رو شکمش و قربون صدقه ی پسرش میرفت. بهش گفتم یکبار که: از کجا معلوم؟ شکم نزاییده مث هندونه ی در بسته است. خدا را چه دیدی، یهو منم پسر زاییدم!
اینو که میگفتم حسودی از سر و روش میریخت. میگفت: نه حلیمه. چه حرفیه داری میزنی؟ خب پیداست. نگاه کن!
دستم را میگرفت، میبرد جلوی آینه ی قدی و قیافه ی خودش و من را نشون میداد و میگفت: منو نگاه! خوشگل تر از قبلم شدم که آبستن نبودم، ولی تو برعکس. زشت شدی. وقتی ننه زشت میشه یعنی داره همه ی خوشگلیش را میده به دخترش، ولی وقتی خوشگل تر از قبل بشی یعنی داری پسردار میشی. برای پسر که مهم نیس زشتی خوشگلی. سر همین هم خوشگلی ننه اش را نمیگیره ازش!
بعد هم چندبار سر و کله ی برزو که پیدا شده بود، جلوی من قربون صدقه ی پسرش رفته بود و همین حرفا را به برزو هم زده بود و اطمینون داده بود که من دختر میزام و اون پسر.
برزو هم گفت: والا منم دفعه ی اولمه. سر در نمیارم از این چیزا. قابله ها بهتر بلدن.
فخری هم که انگار منتظر بود همین حرف از دهن برزو بیاد بیرون، پیله کرد که برن قابله بیارن که تشخیص بده بچه اش مذکره یا مؤنث. قابله آوردن. دید. تصدیق کرد که اون پسر میزاد و من دختر. سر همین هم داد کلی لباس و وسیله ی پسرونه براش حاضر کردن و یه چیزایی هم برای من آماده کردن دخترونه.
من دیگه به زبون نمی آوردم که فخری حسادت کنه، ولی پیش خودم زیر بار نمیرفتم. با خودم عهد کردم حتی اگه دختر هم شد باز پیش خودم بهش میگم همایون خان. چون دختری که من میزاییدم از صدتا پسری که فخری و امثالهم میزاییدن مرد تر بود.
ولی واقعیت این بود که ته دلم میترسیدم از این اتفاق. یه چیزی به دلم برات کرده بود که محض جزای لطفی که میخواستم در حق زغال بکنم بعید نیست خدای عالم بخواد خفتم بده جلوی فخری و آخرش یه دختر بندازم رو خشت.
تو همین فکرا بودم که یهو گلاب با عجله اومد تو! یه نگاهی بهم انداخت و گفت: عجب!
گفتم چی شده؟ چرا هولی؟
گفت: من موندم تو کار شما دوتا هوو! تو حالت خوبه؟
گفتم: خوبم! چطور مگه؟
گفت: فخری دردش گرفته. فرستادن پی قابله. همین الان برزو خان خودش اومد تو مطبخ سفارش کرد که مقدمات حاضر کنم برای بعد زاییدنش!
گفتم: اون که زوده هنوز بخواد بزاد. تازه هفت ماه و نه روزش تموم شده امروز!
بعد یهو عرق کردم و یه دردی پیچید تو تموم تنم. نمیتونستم تحمل کنم. شروع کردم به جیغ زدن. گلاب دوید طرفم. گفت: یا قمر بنی هاشم. داری میزای. بعد هم سراسیمه دوید طرف در.
گفت: میرم به برزو خان خبر بدم!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚