قسمت ۴۳۶ تا ۴۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: نداد. گفت اگه الان برین پیشش افاقه نمیکنه بعد میاین خر منو میگیرین و فحشش را به من میدین. بایست یه کارایی قبلش بکنین تا وقتی رفتین پیشش بتونه مشکلتون را حل کنه!
گفت: خب؟
گفتم: یه نونی دستور داده درست کنیم مث نونهای معمولی نیست. یه چیزایی اضافه و کم داره. من درست میکنم براتون تو مطبخ. بایست روزی یه چارک از این نون بخورین قبل ظهر ناشتا، تا هفت روز. بعد هم تو اون هفت روز بایست هر روز وقتی نون را خوردین از هفت تا در رد بشین و هفت تا پله را برین بالا و برگردین. کلی هم سفارش و توصیه کرد که بپایین نه کمتر بشه نه بیشتر. شب هم که شد باید برین یه آفتابه مسی بزرگ بردارین و هفت بار پرش کنین و بریزین تو چاه خلایی که شوورتون توش اجابت مزاج میکنه. حتما هم بایست خودتون با دست خودتون انجام بدین. اگر نه رفتن پیش اون دعا نویس با نرفتنش در یه عرضه.
چشماش را هی اینور و اونور کرد. پیدا بود دو به شکه. کارایی که بهش گفتم همونایی بود که ننه ام تا فهمید حامله ام منعم کرده بود ازش. میگفت اگه زور بهت بیاد یا نون سیاهدونه بخوری جفا کردی در حق خودت و شوورت.
فخری هم اگه زیر بار میرفت، حتم داشتم ماه دیگه توله اش را انداخته زمین.
گفتم: والله من نمیدونم خانوم جان. این تجویزی که اون کرده. ضرر هم نداره، به هر حال کردنش بهتر از نکردنش و یه عمر پشیمونی و خود خوریه.
گفت: باشه. هرچند تو فرنگ هم به طالع اعتقاد دارن ولی به این کارا معتقد نیستن، میگن جزو خزعبلاته، ولی مادر خود من میگه کم معجزه ندیده از این آدمها. لابد یه چیزی هست. اگر نه این همه آدم نمیرفتن سراغشون.
پی حرفش را گرفتم و گفتم: از شما چه پنهون وقتی داشتم از خونه ی پیرزنه میومدم بیرون، یکی با یه گوسفند زنده رسید اونجا. اومده بود بابت تشکر. کلی دعاش کرد که باورش نمیشده مشکل به این بزرگی را یه پیرزن نحیفی مث اون حل کنه. سر از پا نمیشناخت اون بابایی که اومده بود. منم سر همین ته دلم قرص شد. گفتم هر کی نشونی اینو داده به فخری خانوم دوستش داشته. کم گیر میان از این آدمها. خدا عوضش بده. خوشحال شدم که کارتون حتمی حل میشه!
گفت: خدا از دهنت بشنوه. پس تو برو زود مشغول شو همین الان و نون را درست کن. وقت غنیمته. یک روزم یک روزه. ناباید از دستش بدیم.
سر از پا نمیشناختم. تو دلم قنج رفت. یه چشم گفتم و زود راه افتادم. به همایون خان گفتم: خیالت راحت ننه. نمیزارم کسی رو دستت پاشه. نوه ی یکی یکدونه ی خان بودی، حالا هم هستی. تا ننه ات را داری غم به دلت راه نده، آب هم تو دلت تکون نخوره. یه روزی که خان شدی، بهم دعا میکنی ننه ….

join 👉 @niniperarin 📚

همونطور که داشتم سیاهدونه ها را تو هونگ میسابیدم، گلاب هم که تازه برگشته بود از قبرستون داشت تعریف میکرد: قیامت شده بود، کی فکرش را میکرد؟ اینا به خیال خودشون فکر میکردن چون بلقیس عاقله نبوده، مشایعتی نداره زیاد سر خاکش. الهی براش بمیرم. کار خدا نمیدونم از کجا اومده بودن این همه آدم. ریز و درشت ریخته بودن تو قبرستون. گاسم سر اینکه وسط جعده این بلا سرش اومده بود دهن به دهن گشته بود و همه خبردار شده بودن.
گفتم: لابد دیدن مراسم از طرف خونه ی خان برگزار میشه، صابون زدن به دلشون. گشنه اومدن محض قیمه پلوی بعدش!
گفت: وا! چه حرفیه حلیمه؟ درسته گشنه گدا زیاده، نصف این شهر دارن دنبال خر مرده میگردن که نعلش را بکنن، ولی کی نون خان از گلوش میره پایین؟
گفتم : چه میدونم خاتون. یکی مث من و تو که نون خان از گلوش رفته پایین. اونها شاید…
اخمهاش را کشید تو هم و پرید تو حرفم: ما اگه داریم از قِبَل این قوم الظالمین نون میخوریم چاره ی دیگه ای نداریم. یه پاره نون به خوردمون میدن، صدبرابرش را از هفتا سوراخمون میکشن بیرون. این کاری که از گُرده مون میکشن مگه اندازه ی مزدی هست که میزارن کف دستمون؟ نه والا.
بعد هم نشست ور دل من و زل زد به دسته هونگی که داشتم دور میگردوندم. چند دقیقه ای خیره موند و بعد هم چشمهاش تر شد. یه آه بریده کشید و گفت: بلقیس که بود کارایی که زور میخواست را میسپردم به اون. نخودچی میریختم تو همین هونگ، یه صبح تا غروب یه گونیش را آرد میکرد. چند بار هم که درست آرد نکرده بود با همین دسته زدمش. کاش دستم شکسته بود و نزده بودم.
گفتم: از رو قصد و بدی که نزدی خاتون. خوب خوبیش را میخواستی!
گفت: به خدا که غیر این نبوده. ننه اش که اومد دم غسالخونه رو پاش بند نبود، همین که منو دید اومد طرفم، خودش را ول کرد تو بغلم و گفت: دیدی چه خاکی به سرمون شد گلاب خاتون؟ دخترمون را گرفتن ازمون.
ننه اش هم میدونست همونقدری که اون براش زحمت کشیده و بهش علقه داشته، منم همونقدر برا دخترش مادری کردم. جفتمون یه حال بودیم. اون جیغ بزن و من گریه کن. همین از خدا بی خبرایی که خان فرستاده بود، که گمونم بر اینه که از آدمهای این مفتش مافنگین، خواستن یه طوری ساکتمون کنن که به خیال خودشون آشوب نشه. ولی مگه مردم گذاشتن؟ دوبار که در گوش ننه ی بلقیس گفتن آرومتر شیون کن، اونم خونش به جوش اومد و تاخت بهشون. جماعت هم ریختن سرشون و کم مونده بود جر و واجرشون کنن. در نرفته بودن تیکه بزرگشون گوششون بود. اینا از همون قماشین که پستون ننه شون را هم گاز گرفتن، وگرنه آدم سر سفره ی آقاش بزرگ شده باشه حالیش میشه به صاحب عزا نبایست همچین حرفی زد. بزار به وقتش خودم خشتک همین مفتش را هم جر میدم…
سیاه دونه ها به اندازه ی کفایت آرد شده بود. ریختمشون تو یه تاره. خواستم حرف را عوض کنم و از این حال و هوا درش بیارم. گفتم: کار این تموم شد خاتون. یکم خمیر بده بزنم دستش. برات گفتم که فخری عجله داره.
پاشد رفت روی تشت خمیر را کنار زد و یه بغل خمیر ور کرد از توش و همینطور که می آورد گفت: پدری از این مفتش در بیارم که تو کتابا بنویسن. مرتیکه ی مفتکش اینقدر پای منقل نشسته که دیگه مردی براش نمونده و چیزی ازش بالا نمیاد، سر همین هم که بگه هنوز مرده، صداش را برا من میبره بالا.
خمیر را انداخت تو تاره و گفت: تو هم اگه میخوای کارت زودتر پیش بره، چند تا پر زعفرون و یه مشت شادونه را هم بساب قاطیش کن. من میرم تنور را گرم کنم.
نون اول را که از تنور درآوردم، بقیه ی کار را سپردم به گلاب و خودم داغ و داغ نون را برداشتم و رفتم سراغ فخری…

join 👉 @niniperarin 📚

داشتم میرفتم طرف اتاق فخری که تو راهروی امارت یهو دیدم مفتش داره میاد. پیش خودم فکر کردم این مرتیکه کارش اینه که به همه چی گیر بده. نکنه نون را ببینه دستم و بعدا که اتفاقی افتاد شک کنه و بخواد بازخواستم کنه! سر همین نون را تندی بردم پشت سرم و به زور از پشت هل دادم زیر لباسم. نون داغ بود هنوز و گرماش را روی کمرم حس میکردم. رسید بهم. نگاش نکردم. سرم را زیر انداختم و از جلوش رد شدم. داشتم تند تند میرفتم که زود از شرش خلاص بشم که یهو صدا کرد: آهای دختر!
خواستم برنگردم و خودم را بزنم به اون در. ولی نمیشد. کس دیگه ای اونجا نبود. ناچار ایستادم و آروم برگشتم.
گفت: ببینم تو کارت چیه اینجا؟ صبح دیدم کنار اون زنک زبون دراز ایستاده بودی.
دفعه ی اولی بود که از این فاصله میدیدمش. یه چشمش چپ بود یه ذره و گوشت به استخونش نمونده بود انگار. نمیدونم چطوری شده بود مفتش. به قول بلقیس خدابیامرز ریق ماسی بود. یکی یه ذره همچین هیکل دار فوتش میکرد تمبونش را زرد میکرد.
گفتم: من وردست مخصوص فخری خانوم هستم. اون زنیکه هم که میگی آشپزباشی مطبخه. خانوم آبستنه. سر همین بایست حواسم باشه به خورد و خوراکشون. سر همسن تو مطبخ زیاد رفت و اومد دارم. ناچارم به مراوده با آشپز سر سفارشات و ویار فخری خانوم.
سرش را چندباری بالا و پایین برد انگار که بخواد حرفم را تصدیق کنه. گفت: که اینطور. ببینم تو اون دختره ی گنده ی شیرین عقل را میشناختی که امروز خاکش کردن؟
فهمیدم تازه از پای منقل پاشده و سرش داغه وقت اضافه آورده راه افتاده به استنطاق. گفتم: چندباری تو مطبخ دیدمش. نمیشناسمش ولی.
گفت: اون دوتای دیگه چی؟
خودم را زدم به کوچه ی علی چپ. گفتم: کدوم یکی؟ گلاب خاتون را میگی یا اون یکی که در گوشش زمزمه میکرد؟
همون چشمش که چپ بود را تنگ کرد و یه حالت جدی تر به خودش گرفت و گفت: اون دوتای دیگه که سقط شدن را میگم. یکی شون اخته بود و یکی …
گفتم: آهان! حالا ملتفت حرفتون شدم. نه نمیشناختم. آخه من تازه اومدم تو این امارت. یعنی برزو خان ازم خواستن که بیام. گفتن یه آدم مطمئن میخوان که وردست فخری خانوم باشه. بعد هم منو به مرد اخته چکار؟ ننه ام همیشه تو گوشم خونده که دوتا مرد، مرد نیستن. یکی نامردی که تمبونش دوتا میشه، یکی هم شیره ای که فرقی نداره با یه اخته.
چشماش دو دو زد و رنگش سرخ و سفید شد. همونوقت چندتا از گماشته ها و پادو های خان با عجله از راهروی دیگه ی امارت سر و کله شون پیدا شد. بلند بلند طوری که اگه کسی اون اطراف هست بشنفه میگفتن: خلوت کنین. اضافه تو راهروها نباشه. خان والا میخوان با مهمانهاشون تشریف فرما بشن.
در اتاق فخری که چند متر جلوتر بود واشد و فخری سرش را آورد بیرون سرک بکشه و سر و گوشی آب بده لابد که چشمش افتاد به من. بلند صدا کرد: حلیمه، چرا اونجا ایستادی؟ زود بیا کارت دارم.
مفتش یه نگاهی به فخری انداخت و از دور تعظیم کرد. گفتم: خانوم صدام میکنن…
گفت: فعلا سوالی ندارم دیگه. میتونی بری.
بعد هم راهش را کشید و رفت همون طرفی که خان والا میخواست بیاد. تندی دویدم طرف اتاق فخری و رفتم تو.
گفت: چی شد؟
گفتم: هیچی. این یارو وقت گیر آورده بود داشت استنطاقم میکرد.
گفت: اونو نمیگم که. کار خودمون را میگم.
خندیدم و نون را از پشتم درآوردم. گفتم: حاضره خانوم. از همین الان میتونین کار را شروع کنین.
گفت: اینو هل دادی پشت تمبونت؟ حالا هم میخوای من بخورم؟
گفتم: تمبون کجا بود خانوم. گذاشته بودم پشت کمرم که این فضول باشی نبینه. اسمش روشه، مفتش. میدید دستم میخواست ته و توی کار را در بیاره. اونوقت چی بایست جواب میدادم؟ کار شما میموند زمین و لو میرفت قضیه!
نون را گرفت و یکم زیر و روش را نگاه کرد و گفت: من اینو نمیخورم. گذاشته بودی تو تمبونت. خودم دیدم….

join 👉 @niniperarin 📚

نون را گرفت، یکم زیر و روش را نگاه کرد و گفت: من اینو نمیخورم. گذاشته بودی تو تمبونت. خودم دیدم.
جونم مرگ شده سر به زنگاه داشت چر اندر چار میگفت. گفته بود گلاب که فیس و افاده اش زیاده، حالا ملتفت حرفش میشدم تازه. چیز دیگه ای که از تو تمبونم در نیاورده بودم بدم دستش، سر و شکل و رنگ و بوش زار میزد که نونه.
گفتم: والا خانوم جان گذاشته بودم تو لباسم، اگه تو تمبونم بود که بو میگرفت دور از جونتون. همینم با هزار دردسر درست کردم و آوردم. آخه میدونین که فضول کم نیست وسط این خاله خانباجیایی دور و اطراف. دیگه تو مطبخ هم که همه تنگ همن بدتر. تا در اتاقتون هم به سلامت اومدم. تا اینکه سر و کله ی این خروس بی محل پیدا شد. مجبور شدم هلش بدم زیر لباسم! اگرنه، مفتش جماعت که چشم و رو نداره، بلانسبت مث گربه میمونن، دیده بود، لابد میخواست شما را هم بیاد استنطاق کنه بابت همین یه تیکه نون. بعد هم به فکر بعدش باشین. تا من بخوام برم باز نون بپزم و بیام دیگه میشه فردا. یه روز دیرتر بایست بریم پیش اون یارو. خدای نکرده همین یه روز هم از دست بره ممکنه طرف زهر خودش را بریزه و زبونم لال برزو خان را از چنگتون در بیاره!
دو به شک شده بود. هر وقت چشماش را دور میگردوند تو حدقه میفهمیدم که مردد شده تو کارش. نون را یکم بو کرد و این رو و اون روش را نگاه انداخت و گفت: اصلا یه کاری میکنیم. سر اینکه دل من ور داره به خوردنش، نصفش میکنیم! نصفش را من میخورم نصفش را تو. اول هم تو بزار دهنت.
سر رکاب دادن نداشت انگار. اومدم نه بیارم تو کار و بگم که کم درست کردم و فقط اندازه ای هست که کار شما را راه بندازه که فخری باز یکم چشمهاش را دوخت به طاق و بعد انگار که جرقه ای تو سرش خورده چشمهاش برق زد و حرفش را ادامه داد که: چرا تا حالا به ذهنم خطور نکرده بود؟! یادته گفتم شوورت را زیر سنگ هم باشه گیرش میارم و میدمش دستت که به چارمیخش بکشی؟
سرم را تکون دادم.
گفت: منو ببخش حلیمه که اینقدر بی حواسم. نزاری کم خودخواهیم یهو. حواسم پرت اوضاع خودم شده بود تا حالا. ما دردمون یکیه باهم. دوامون هم یکیه. اصلا اینطور بهتره. تو هم همرام میشی و دیگه جفتمون دست تنها نیستیم و راحت تر کار را تموم میکنیم. خدا میدونه زودتر فکرش را نکرده بودم. نزاری پای اینکه برام مهم نیستی. من تازه فهمیدم تو چقدر ماهی حلیمه که به زبون نیاوردی!
نمیدونم فخری هم میدید که چشمام گشاد شده یا فقط خودم حس میکردم اینطوره قیافه ام. نمیدونم از کجا همچین چیزی به مخیله ی ناقص فخری رسید یهو. هی تف و لعنت کردم به خودم. اون وقتی که ننه ام تو گوشم خوند که بیخیال بشم، بایست برزو را چارتکبیره میکردم و خودمو نمینداختم تو این مخمصه. منم مث خودش زل زدم به تاق، بلکه راه چاره ای بیوفته جلوی پام.
گفتم: خانوم جان از بس شما خوبی. من که انتظاری ندارم به والله. اگر هم چیزی نگفتم بابت اینه که اولا کار شما که راه بیوفته من صدهزار بار خدا را شکر میکنم، دیما هم گیرم که منم پا به پای شما اومدم، آخر کار خلایی که شوورم توش اجابت مزاج کنه را از کجا گیر بیارم؟ نشدنیه؟
گفت: به دلت بد راه نده. اونم یه خلا گیر بیار و به نیابت از اینکه اون مرتیکه رفته توش خیر سرش، هفت تا آفتابه دمر کن توش. دلت که روشن باشه همه چیز شدنیه. چطور میشه خیلی کارا را نیابتی تموم کرد؟ اینم میشه حتما!
خواستم چیزی بگم که دیگه امون نداد. نون را تیکه کرد و داد دستم. گفت: بزار دهنت!

join 👉 @niniperarin 📚

خواستم چیزی بگم که دیگه امون نداد. نون را تیکه کرد و داد دستم. گفت: بزار دهنت!
خواستم طفره برم ولی راه در رو نداشتم دیگه. افتاده بودم تو عمل انجام شده. از یه ور ترسیدم نخورم و طشتم از بوم بیوفته و کارم بیشتر به خنسی بخوره، از یه طرف هم نون را میخوردم باید میشستم و یه عمری حسرت میخوردم. فخری چهار چشمی زل زده بود به دست و دهن من که کی نون را میزارم دهنم. به خودم گفتم هرچه بادا باد. با یه لقمه و یه چارک نون که بلایی سر کسی نیومده تا حالا. دل را زدم به دریا و یه تیکه نون کندم و گذاشتم دهنم. فخری هم خیالش که تخت شد نشست و با اینکه ابا داشت از این کار، گاز زد به نون. همون موقع بود که انگار طالع نحسم، سعد شد. صدای برزو اومد از توی راهرو. تندی از جام پاشدم و گفتم: خانوم، صدای خان میاد. بویی نبره از قضیه؟
تا فخری اومد حرفی بزنه برزو خان در را باز کرد و اومد تو. انتظار دیدن من را نداشت. با این حال به رو نیاورد. تندی سلام کردم و فخری خواست بلند بشه از جاش که برزو با دست اشاره کرد که نمیخواد پا شی. رفت طرف فخری و با روی خوش یه نگاهی به جفتمون انداخت و گفت: به به! میبینم خوب با هم اخت شدین. نشون میده انتخابم درست بوده!
فخری خواست دلبری برزو را بکنه. طاق ابرویی کمون کرد و با عشوه گفت: حتما که همینطوره. این چند روزه حلیمه شده همدم و مونس تنهاییام. نبود، افکار مشوش امونم را میبرید و نبودنت بیشتر بهم نمود میکرد.
برزو کلاه درازش را از سر برداشت و لبخند تلخی زد. گفت: میدونم. سخته. خیال نکن من هم از سر خوشی و به دلخواه تو رفت و آمدم. فرنگیها امارت شاهی را قصب کردند و هر روز هم جایی میون اعیان جل و پلاس میکنن. نمونه اش همین الان. به قول خودشون با خان والا میتینگ گذاشتن. ما که جز عیش و عشرت و باج و خراج مفت خواستن چیزی ازشون ندیدیم.
بعد رو کرد به من و گفت تو چه کار میکنی حلیمه؟ اوضاع مطبخ به راهه؟
گفتم: به مرحمت شما، رو به راهه. بهتر هم میشه اگه خدا بخواد….
به صرافت نونی که توی دستم بود افتاد. گفت: این چیه؟ نون خالی میخوری؟
فخری زود پرید توی حرف و گفت: برای من درست کرده. ویار نون معطرکرده بودم…
برزو تکه ی نون را که تو دست فخری بود دید. گرفت و بو کرد. گفت: الحق که معطره. بوی نون تازه که به آدم بخوره مرد و زن نمیشناسه، همه ویار میکنن.
بعد هم خندید. من هم زود حرف را از دهنش قاپیدم و نونی که دستم بود را تعارفش کردم. گفتم: ببخشید که نصفه است. قسمت شما بوده حتمی.
تعارف کرد و گفت که شوخی کردم. گفتم: خمیرش هنوز هست. من بخوام میپزم برای خودم.
گرفت. چشمهاش را بست و عمیق نون را بو کشید و به به و چه چه کرد و بعد هم انگار که به عمرش نون نخورده، با ولع شروع کرد به خوردن. فخری چشم غره ای به من رفت، اشاره کردم من میپزم برای خودم. خیالتان تخت. طوری برزو نون میخورد که آدم هوس میکرد. فخری هم شروع کرد به گاز زدن. قورت که داد خیالم راحت شد.
اشاره کردم هفت در یادت نره! بعد هم اجازه خواستم و فرز از اتاق زدم بیرون تا باز هم خوابی برام ندیده……

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚