🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
مفتش کارد میزدی خونش در نمی اومد . خیز برداشت طرف گلاب که صدای فخری اومد: آهای…. صبر کن ببینم….
فخری بلعکس هر روز که تا لنگ ظهر خواب بود، امروز پا شده بود اومده بود از اندرونی بیرون و داشت از پله های جلوی امارت آروم آروم پایین می اومد. گفت: چه خبرتونه سر صبحی صداتون را انداختین رو سرتون؟ این خونه قاعده و قانون داره. آسایش و آرامش میخواد. اگه هر کی از راه برسه بخواد عربده کشی راه بندازه که دیگه اسمش خونه نیست. میشه طویله. دوست داری صدات واشه برو تو صحرا مث چوپونها عربده بکش…
جلوی مفتش که رسید، مفتش تا زانو خم شد و گفت: تعظیم عرض کردم بانو. اگر باعث تشویش خاطر مبارک شدم عفو کنید و عذر تقصیرم را پذیرا باشید. قصد چاکر از نهیبی که بر سر این ضعیفه زد، تنبیه بی سر و پاها بود و حفظ آرامش جهت آسودگی خاطر فرشته صورت و مهربان سیرتی چون شما. وگرنه بنده غلط میکنم که در حضور شما جسارت کنم و صدای نکره ام را از مخملین صوت خوش الحان و شعف انگیز حضرت عالیه بالاتر ببرم…
اینها را که میگفت و خصوصا القابی که به فخری میگذاشت بیشتر عصبانیم میکرد. اگه دست خودم بود و توانش را داشتم همونطور که مونده بود دولا، چنان لگدی در کونش میزدم که با سر بره همونجایی که ازش اومده بود. گلاب هم دست کمی از من نداشت، البته اون بیشتر سر توهینی که بهش کرده بود مفتش، رگ گردنش زده بود بالا. یواش گفت: بعد از این من میدونم و این افندی پیزی دستمال به دست…
حرفای مفتش که تموم شد فخری سرش را داده بود بالاتر و انگار رفته بود رو قدش. خوش اومده بود به مذاقش این همه تملق و باورش شده بود حرفا و چاپلوسیهای مفتش. صداش را نازک تر کرد و عشوه اش را بیشتر و سعی کرد با لحنی که مودب تر جلوه کنه گفت: شما فعلا بروید داخل تا ما خودمان به کار اینها رسیدگی کنیم.
مفتش همونطور دولا دولا رفت عقب و چند متری که دور شد به زور کمرش را راست کرد و گم شد از جلو چشم. فخری جلوتر اومد رو کرد به گلاب و گفت: چی شده خاتون؟ چرا مثل خروس جنگی سر دعوا گرفتی اول صبحی با آدمهای خان؟ از وقتی عروس اینجا شدم و تو رو دیدم، اولین باره که صدات را بلند میشنوم.
گلاب بغض کرد و گفت: خانوم جان. دست خودم نبود. والا زور داره. بعد یه عمر دود خوردن توی مطبخ خان و توی سرما و گرما پای آتیش عرق ریختن حالا یکی مث این بیاد هر یاوه ای دلش میخواد بار آدم کنه. بلقیس را که کم از دخترم نداشت خبرش را برام آوردن. عزادارم مث ننه اش. یه نگاه به رنگ و روم و لباس عزام بندازین. حق نیست تو این حال و روز یکی مث این مرتیکه ی شیره ای بیاد بپیچه به پر و پام. شما باشی رضایت میدی به این کار؟
فخری که پیدا بود دلش سوخته به حال گلاب گفت: خدا بیامرزتش. میفهمم چه حالی داری. رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. پیداست که رو به راه نیستی. ولی یکم خود دار باش. اینها تو نظمیه عادت کردن به این نوع لحن و گفتار. میخوان به وظیفه عمل کنن یعنی.
گلاب گفت: خانوم جان. مرغ، هم تخم میکنه هم چلغوز. ولی وقت داره هر کدومش…
یکی از اون لچک به سرها اومد جلو. دولا و راست شد و یعنی به خیال خودش احترام گذاشت به فخری. بعد هم گفت: کالسکه منتظره. بایست بریم قبل از اینکه ننه ی بلقیس برسه قبرستون…
join 👉 @niniperarin 📚
فخری رو کرد به گلاب و گفت: میسپارم به پر و پات نپیچه. برو تا دیر نشده.
گلاب راه افتاد و منم دنبالش. فخری گفت: حلیمه! تو بمون. کارت دارم. نمیخواد بری.
نگاه کردم به گلاب. با چشم اشاره کرد مهم نیست. بمون.
دنبال فخری راه افتادم. بردم یه قسمتی از حیاط که تاحالا ندیده بود. یه جای سرسبز پر گل بود که یه نهر از وسطش رد میشد. آبش زلال بود. درست مثل چشمه ای که تو ده کوزه هامون را پر میکردیم ازش. رفت دخل آلاچیق نشست. اشاره کرد. منم رفتم.
گفت: بگو ببینم چند مرده حلاجی؟ چکار کردی؟ رفتی اونجایی که گفته بودم؟
گفتم: رفتم- سرم را زیر انداختم-
گفت: خوب؟ حاصل؟
گفتم: خانوم، نمیدونم به حرف اینها میشه اعتماد کرد یا نه؟ آخه نمیشه که، ندیده و ندونسته یه چیزی از تو آستینشون در میارن و میگن. از کجا معلوم راست باشه؟
چشمهاش را تنگ کرد و گفت: تو کارت به این حرفا نباشه. بگو ببنم چی گفته؟
گفتم: من فقط هرچی که شنفتم را میگم خانوم. راست و دروغش پای خودش.
یکم ان و من کردم و گفتم: گفت که برزو خان زن نگرفته…
فخری یه نفس راحتی کشید و انگار بدنش شل شد و یه لبخندی نشست تو چشماش. ادامه دادم: ولی گفت، میبینه که زیر سرش بلند شده یکم، انگار داره تمبونش دوتا میشه….
فخری چشماش را دروند. از جاش پا شد، همه ی ذوق اولش فروکش کرد و خشم را میشد تو انگشتهای گره کرده اش دید. برزو راست میگفت. اگر این زنیکه بویی میبرد از رابطه ی ما همون لحظه ی اول قصد جونم را میکرد.
داد زد: کدوم هرزه ای همچین جرأتی کرده زیر پای شوور من بشینه؟ خودم رسش را میکشم. میدم آدمام هشدرش کنن. زود بگو بینم کیه تا بدم جرش بدن…
تا حالا این حالی ندیده بودمش. خوشم میومد از اینکه خوابش را آشفته کرده بودم. با اینکه خوف کرده بودم ولی ته دلم یه لذت عجیبی داشت پخش میشد و هرچی اون رنگش سرختر میشد، بیشتر سر کیف می اومدم.
گفتم: والا خانوم، نگفت کیه، یعنی نمیدونست که بگه. فقط یه نشونیهایی داد. گفت دختره سر پر سودایی داره. از بزرگونه و توی دربار. حتی یه جایی گفت درست نمیتونم تشخیص بدم، میخوره که دختر شاه باشه یا یکی از فک و فامیل شاه. اینطور که میگفت زور خود اون زنیکه و طایفه اش میچربه به هفت جد آباد خان و دور و بریاش. گفت لقمه ی گنده برداشته. اونم اومده طرف برزو و تور انداخته. گفت اگه حرفی هم به برزو خان بزنین که از اون کناره کنه، دودش تو چشم همه میره. خیلی حرومزاده و کینه ایه، ممکنه خان را با کل دودمانش به باد بده. سر همین گفت نبایست بی گدار به آب بزنین. راه داره.
فخری داشت پس می افتاد از حرفایی که شنیده بود. لش شد و افتاد روی تختی که وسط آلاچیق بود. دویدم مشتم را آب کردم و پاشیدم روی صورتش. پاشد. چهار دست و پا خودش را رسوند جلوی نهر و بالا آورد. زیر بغلش را گرفتم و نشوندمش وسط آلاچیق. گفتم: میرم کمک بیارم ببرنتون توی اتاق. با دست اشاره کرد نرم. گفت: راهش چیه؟ بگو همین الان.
زیر بغلش را گرفتم. بلندش کردم. گفتم: بریم تو براتون میگم…
join 👉 @niniperarin 📚
زیر بغلش را گرفتم. بلندش کردم. گفتم: بریم تو براتون میگم.
ناله و نفرین از دهنش نیافتاد خواهر تا رسیدیم تو اتاق. فحشایی میداد و نفرینایی میکرد که تو عمرم نشنفته بودم. دیدم اگه اون رو سگش بالا بیاد شمر هم جلو دارش نیست. من خوشخیال را بگو که قبل از اومدنم به اینجا فکر میکردم میتونم باهاش طرح رفاقت بریزم و عین دو تا هووی خوشبخت با هم سر کنیم و کلی خوش بگذرونیم. گفته بود ننه ام که هوو داری به این راحتی نیست. اگه این روی فخری را دیده بودم به زنده و مرده ی هفت جد و آبادم میخندیدم که همچین خبطی بکنم. ولی دیگه آبی بود که ریخته شده بود. نمیشد کاریش کرد. نباید میدون را وا میدادم. بایست با دست پر میرفتم تو کارزار. شمشیر تمهیدم را تیز میکردم و بی سر و صدا با پنبه سر میبریدم تا خرم از پل رد بشه. ولی نبایست بی گدار به آب میزدم.
فخری را خوابوندم رو تخت و یه لیوان آب دادم دستش. دو تا قلپ هورت کشید و گفت: بگو ببینم چی گفت. خونش خراب هر کی هست این دریده که خونه ام را داره میده به باد. اونم سر به زنگاهی که تو راهی دارم بعد این همه وقت تهمت اجاق کوری و حرف و حدیث شنیدن از کس و ناکس.
گفتم: فکر پریشون نکنین خانوم جان. درد بی درمون که نیست. باز جای شکرش باقیه که زود مطلع شدین. اون کسی هم که منو فرستادین پیشش راه و چاه و درمونش را گذاشته پیش پاتون. به موقع به صرافت افتادین. اون از خدا بی خبرم هر کی هست یا خدا جزاش را میده یا بالاخره یه جایی سرش به سنگ میخوره…
گفت: سرش زیر تیغ بره انشالا. سنگ تو ملاج هفت جد و آبادش بخوره.
بی همه چیز هرچی از دهنش در می اومد داشت بار من میکرد. نفرین که میکرد بیخود چهارستون بدنم میلرزید. فکر میکردم نکنه جدی نفرینش بگیره و یه بلایی سرم بیاد. بعد خودم را دلداری دادم که از دعای گربه کوره بارون نمیاد. بزار بگه تا پیزیش بیشتر جر بخوره. بعد هم یه قیافه ی دلسوزانه به خودم گرفتم و گفتم: نفرین نکنین فخری خانوم. شگون نداره. میگن نفرین برمیگرده طرف خود آدم! دعا کنین به حق پنج تن به راه راست هدایت بشه ایشالا.
گفت: فقط بفهمم این سگ گر کیه که دنبال قلاده ی زر میگرده، خودش را با همون قلاده حلق آویز میکنم که دیگه پا تو کفش من یکی نکنه!
گفتم: آ باریکلا خانوم جان. اون پیرزنه هم همینو گفت. راه چاره تو درگیری با اون یا برزو خان نیست. گفت بایست کاری کنین که خواه نا خواه یا اون ببره از برزو یا برزو از اون. منم اگه زودتر همچین چیزی را فهمیده بودم یه مرحمی به سر کچل خودم میگذاشتم. حیف که دیر دیدمش این پیرزن را. شایدم کار خدا بوده که یکی مث من کنار شما باشه که راه را اشتباه نرین!
گفت: متوجه منظورت نمیشم حلیمه. چرا گنگ حرف میزنی؟
یه قیافه ی مظلوم و ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: چطور ملتفت حرفم نمیشین خانوم؟ مگه برزو خان نگفته بهتون؟
گفت: چی را باید میگفته؟
join 👉 @niniperarin 📚
زور زدم که یه قطره اشک از چشمام بیاد و صدام را انداختم ته گلوم و با بغض گفتم: پس پیداست بی خبرین! الهی خدا به زمین گرمش بزنه. هم شوورم را هم اون زنیکه ی آپاردی شوور دزد را که منو تو این سن و سال سیاه بختم کرد. همش از ندونم به کاری و نداریه خانوم. اگه آقام یکم اوضاعش رو به راه بود و اندوخته ای داشت که این بلا سر من نمی اومد.
چشمهای فخری گشاد شد و نیم خیز شد تو رختخواب. گفت: چی؟ مگه تو شوور داری؟
گفتم: داشتم. نامرد بگی یه ذره مروت تو وجودش بود، نبود. کلی قول داد و وعده وعید به آقام. سن و سالش دوتای من بود بی همه چیز. گفتم نمیخوامش. گفتن بعض این گیرت نمیاد. یکم سنش بالاس که اونم طوری نیس. پول داره. کچلیش را بزار کم آوازش. گفتم آخه شتر کجاش خوبه که لبش بده؟ بلا نسبت شما مث دیوث هاست حس و حالش. ولی چه میشد کرد خانوم. یه کیسه پول که گذاشت کف دست آقام، حرفش پیش افتاد. زورکی دادنم بهش. بعد چند وقت هم گورش را گم کرد و سر به نیست شد. منم مث شما یه طورایی فهمیده بودم که زیر سرش بلند شده. به هر کی هم گفتم تو دهنی زدن بهم. تا اینکه بعد چند وقت گورش را گم کرد و سر به نیست شد. شوور کرده بودم که وسمه کنم، برعکس شد و نشستم به وصله کردن. درست قبل از اینم که بیام اینجا فهمیدم کار خودش را کرده بی غیرت و زهری که تو تنم ریخته داره مار میشه. نمیخواستم نگهش دارم. گفتم به دنیا بیاد میشه یکی مث آقاش. چه کاریه که یه افعی پس بندازم که آخرش خِر خودم را بگیره؟ ولی نتونستم. دیدم هر چی باشه ننه اش منم. یه طوری بارش میارم که خوی آقاش توش نباشه!
فخری اومد جلو. با دست اشکهام را پاک کرد و گفت: بمیرم برات الهی حلیمه. تو هم اقبالت دست کمی نداره از من. جای تو بودم زیر سنگم که بود پیداش میکردم اون حرومزاده را و حقش را میگذاشتم کف دستش. میدادم اخته اش کنن که حالیش بشه یه من ماست چقدر کره داره و راه نیوفته از اینور به انور دنبال دخترای کم سن و سال و فقر دهاتی. باز خداراشکر که تو هستی. همدردی برام…
join 👉 @niniperarin 📚
باز خداراشکر که تو هستی. همدردی برام.
گفتم: چی بگم والا خانوم جان. شاید دردمون یکی باشه، ولی از یه جنس نیست. شما از اعیونین، زور دارین و پول. اگر خدای نکرده، زبونم لال اتفاقی بیوفته که باب میلتون نباشه میتونین بعدش حال مثلا برزو خان را بگیرین. ولی منِ چوپون زاده که راه به جایی ندارم. اول تا آخر یا میشم کلفت یا رختشور که تهش به بی ناموسی کشیده نشم برا یه لقمه نون. دیگه جستن اون از خدا بی خبر بماند، چه رسه به انتقام گرفتنش. بعد هم مرتیکه یابوی اخته نبود یا مرد کوسه که نشه سن و سالش را تشخیص داد. همه میدین که من جای دخترشم. ولی گفتنش چه سود؟ نه میگفتم جام توی طویله بود و بایست میموندم ور دل ننه ام تا گیسم هم بشه رنگ دندونام، آره هم که گفتم عاقبتش شد این. باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که اگرم به این روز افتادم و دارم کلفتی میکنم، پیش یکی مث شمام که سرش به تنش می ارزه. مهر و عاطفه داره. آدم دلش میخواد از جون و دل براش مایه بزاره. وگرنه زیر دست کس دیگه ای رفته بودم که معلوم نبود الان چندتا استخونام بند خورده بود…
هرچی میشد اونو و بردم بالا و خودم خوار کردم. یادش به خیر. به قول آقام، هرچی کسی از بالاتر بیوفته استخوناش بیشتر خورد میشه. اثر هم کرد حرفام. تو ظاهر که لااقل مهربونتر شده بود باهام. گفت: غصه نخور حلیمه، بزار کار من که به سرانجام رسید و خیالم از این بابت که آسوده شد پیگیر کار تو هم میشیم. روزگاری از اون مردکی که گفتی سیاه کنم که جگرت حال بیاد. زیر سنگ هم باشه میسپارم پیداش کنن و بیارنش اینجا، خودت با دستهای خودت افسار بهش بزنی و تو طویله ببندنش زیر کون خر تا جونش در بره…
وانمود کردم خوشحال شدم. گفتم: قربون دستت خانوم جان. الهی خیر از زندگیت ببینی. بزار دستت را ماچ کنم…
اونم انگار که براش عادی باشه تک و تعارف نکرد، دستش را دراز کرد. پیدا بود حالش یکم جا اومده. لابد از اینکه میدید یکی بدبخت تر از اونم هست کنارش. زورم می اومد، ولی چاره ای نبود. گفتم نترس، ماچ کن دستشو، بالاخره یه روزی هم میاد که اون بیاد جای دیگه ات را ماچ کنه.
گفت: ممکنه هر آن برزو برسه. بگو ببینم راه چاره چی بهت داد؟
گفتم: خانوم جان، پیرزنی که فرستادیم پیشش کف بین بود. گفت این گره واشدنیه. لزومی به چنگ و دندون هم نیست. وا میشه راحت. فقط یکم زمان میبره. بایست حوصله کنین.
گفت: چقدر حوصله یعنی؟
گفتم: یکی را گفت میشناسه که کارش حرف نداره. راسته ی کارش دعا و جادو جنبله و از این چزهاست. اینطور که میگفت هر کی رفته پیشش رد خور نداشته، دست پر برگشته و لب خندون.
فخری زل زل نگام کرد. گفت: نشونیش را گرفتی؟
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚