قسمت ۴۲۶ تا ۴۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

زدم از تو کوچه ی باریک بیرون و راه افتادم. پرسون پرسون با اون حالم رفتم تا خونه ای که فخری نشونی داده بود را پیدا کردم. ته یه کوچه ی بن بست یه در باریک بود. رو در یه علامتهایی با زغال کشیده بودن که حالیم نمیشد چی هست. یه کوبه هم بیشتر نداشت. در را زدم. کسی جواب نداد. منتظر شدم. کسی نیومد. حتم کردم که کسی خونه نیست. این همه راه اومده بودم با هر زاجراتی بود و حالا خورده بودم به در بسته. با نا امیدی یه لگد زدم به در و راه افتادم که برم. هنوز سر کوچه نرسیده بودم که صدای ناله و قژ قژ در را از پشتم شنفتم. برگشتم. یه پیرزن خمیده که به زحمت رو پاش بند بود تو دهنه ی در ایستاده بود و یه چیزی میگفت. صداش از ته چاه میومد انگار. نا نداشت. رفتم جلو و گوشم را تیز کردم و زل زدم تو دهنش. لبهاش رو هم افتاده بود و چروکیده بود توی دهنش و چونه اش بیخود هی تکون میخورد. نمیشد درست حرف زدنش را از رعشه ی چونه اش تشخیص بدی.
یه صدای آرومی کرد و گفت: چی میخواستی؟ تو در را کوفتی؟
گفتم: خونه ی لیلی بیگم اینجاس؟
گفت: چکارش د اری؟
گفتم: آشنا آدرس داده بیام. گره تو کارمه.
با دست اشاره کرد بیا تو. خودش جلو رفت. دستهای پیرش که میلرزید را زد به کمرش و همونطور دولا دولا به زور رفت تا ته دالون. پله داشت به توی حیاط. نشست و پله را به زور رفت پایین. در را بستم پشت سرش رفتم. یه حیاط کثیف بود با حوض کوچیکی وسطش که آب توش گندیده بود و لجن بسته بود. دو تا اتاق کوچیک داشت که ریخت و پاش بود و پیدا بود خیلی وقته کسی به دادش نرسیده. اشاره کرد برم بشینم تو اتاق. یه قالی بید زده ی سوراخ سوراخ کف اتاق بود که چندشم میشد بشینم روش. ایستادم. پیرزن رفت دستش را تو آب لجن مال حوض شست و اومد تو اتاق. اشاره کرد بشینم.
گفتم: لیلی بیگم تویی؟
سرش را تکون داد و اشاره کرد دستت را بده من. مجبور شدم نشستم روبروش. دستم را کشید جلو و به انگشتهایی که نا نداشت انگشتهام را وا کرد از هم و دستم را برد جلوی چشماش که ببینه. تا خوب ورانداز کرد گفت: چی میخوای؟ بگو ببینم چی شده؟
گفتم: یه هوو دارم بیگم که زورم بهش نمیرسه. نمیدونه خودش که هووش شدم هنوز. ولی شک کرده به شوورم. جفتمون حامله ایم. ولی رو سرم سواره. میترسم شوورم ولم کنه سر اون زنیکه. از اون افاده ای هاست که سری دارن تو سرا فک و فامیلش. شوورم اگه بخواد هم نمیتونه ولش کنه. مگه اینکه هووم خودش دیگه نخواد بمونه. تو بگو بایست چکار کرد؟ چطوری از میدون به درش کنم؟
به زور دهنش را واکرد. انگار داشت جون میکند. گفت: خط عمرت بلنده. اما اقبالت شومه. عاقبت به خیر نمیشی تو.
گفتم: اقبالم برای خودم معلومه. اینها را نمیخوام بدونم. تو بگو با اون بایست چکار کنم؟
گفت: نه تو، نه اون، نه شوورتون، هیچ کاری ازتون برنمیاد…
گفتم: یعنی چی که کاری ازمون برنمیاد؟ من نیومدم پیش تو که دم از نشدن بزنی. اومدم که راه بزاری جلو پام.
گفت: مگه نمیگی خودش و ننه و آقاش جزو بزرگونن؟
گفتم: چرا. هست!
گفت: شتر، خوابیده اش هم بلندتر از خر وایساده است. هر کاری کنی اون رو دستت پا میشه. فقط یه راه داری. که اونم بری تهش به خودت نفرین و ناله میکنی!
گفتم: تو بگو. کارت نباشه. من خودم اختیار دارم که اون راه را برم یا نرم.
گفت: اگه مجنونش کنی، راهت سهل میشه و گره از کارت وا میشه.
گفتم: بگو چکار بایست بکنم؟
کلی حرف زد و برام گفت راهشو. سخت بود اما نشدنی نبود. یه پول داشتم. گذاشتم کف دستش و از خونه اومدم بیرون و راهی که اومده بودم را برگشتم. تا رسیدم به پشت امارت غروب شده بود. دیگه جونی برام نمونده بود. یه راست رفتم توی کلبه و افتادم رو تخت. هنوز به دقیقه نخورده بود که در کلبه را زدند….

join 👉 @niniperarin 📚

هنوز به دقیقه نخورده بود که در کلبه را زدند. باز کردم. گلاب بود با یه حال نزار و چشمهای خونبار.
گفتم: چته گلاب؟ ناخوشی انگار؟
اومد تو زد زیر گریه. بغلش کردم. همونطور اشک ریزون گفت: دیدی چه بلایی سرم اومد حلیمه؟ با یه عمر بی شووری و بی بچگی ساختم و دونه دونه دخترای مطبخ را انگار کردم که دخترامن. سرشون داد زدم و ترکه کوفتم کف دستشون که درست بار بیان. کم از ننه هاشون دلسوزی نکردم براشون. یکیش خود تو. کم گذاشتم برات؟
نشوندمش رو زمین و شروع کردم شونه هاش را مالیدن. حال خوشی نداشت اصلا. گفتم: نه خاتون. اگه بیشتر ننه ام برام کاری نکرده باشی، کمتر هم نکردی. چرا همچین پریشونی؟ طوری شده؟
میدونستم. ولی پرسیدم که خیال نکنه اطلاع دارم. شروع کرد دو دستی کوفتن روی پاهاش و خدا، خدا کردن و با همون حال گفت: چی بگم حلیمه که دلم خونه. بلقیس…. بلقیس….
یه طوری تحیر کردم که معلوم باشه و گفتم: بلقیس چی؟
گفت: نمیدونم کِی، وقتی حواسم نبوده زده از امارت بیرون. من که همیش هواش را داشتم. برای چی رفته بیرون را نمیدونم. حتمی میخواسته در بره که بی هوا و بی خبر رفته.
گفتم: از کجا معلوم؟
گفت: هرجایی میخواست بره قبلش میگفت بهم. حالا جواب ننه اش را چی بدم؟
گفتم: برمیگرده لابد. بد به دلت راه نده.
شیونش بیشتر شد و قایم تر کوبید تو سر و روی پاهاش. گفت: برگشته ننه…. برگشته… ولی جنازه اش را برام آوردن… خیر نبینن از زندگیشون الهی… خونین و مالین آوردنش….
بلقیس و صورت خونیش که لحظه ی آخر دیده بودم جلوی چشمم اومد. همون صورت تپل معصوم که به زور لبهای غنچه اش را باز کرد و گفت: کفترای ننه ام…
نمیدونم خواهر چرا انگار دلم شده بود از سنگ. دیگه اشکم هم در نمی اومد. برای زغال چهار قطره اشک ریختم لااقل، ولی با اینکه بلقیس را تو اون حال دیده بودم و شاهد جون دادنش بودم ولی اشکم در نمی اومد. انگار همه ی دنیام شده بود خودم و از میدون به در کردن فخری و توله جن تو شکمش. فقط به فکر این بودم که چطور میشه برزو، فقط و فقط مال من باشه. انگار طبق یه قانون ناگفته با خودم عهد کرده بودم که هرچی فخری داره را باید ما خود کنم. حتی برزو و این امارت و آدمهاش. تو پس ذهنم یه کسی میگفت وقت تنگه، خودت را علاف اینا نکن. همشون وسیله ان. بخوای به چسناله سر کنی عمرت تموم شده و دستت خالی مونده و به خودت که بیای یه عمر کلفتی اینها را کردی و آخرش هم هیچی به هیچی. همایون خانت مهمتره تا زغال و بلقیس و گلاب و حتی برزو…
ولی باید وجهه ام را هم جلوی اینها نگه میداشتم. آخرش همشون وسیله بودن برام. لازمشون داشتم یه جاهایی. گلاب را بغل کردم و ادای گریه کردن درآوردم و باهاش همدردی کردم. بعد هم یه لیوان آب دادم دستش. هق هقش که کمتر شد گفت: اون بی نوای بی زبون که کاری به کسی نداشت. هیکلش گنده بود فقط. عقلش اندازه یه بچه به زور میرسید. بیخود نرفته بیرون لابد. شاید یکی گولش زده و با خودش برده.
گفتم: آخه کی؟ تنها مگه نبوده؟
گفت: تنها بوده. ولی حتمی چیزی از کسی دیده بوده که نباید. خواستن سرش را زیر آب کنن. بیخود نیست چند تا جنازه در عرض این دو سه روز از این امارت مونده رو دست خان!
حرفش هنوز تموم نشده بود که در واشد و برزو اومد تو…
جا خوردیم از دیدنش. گلاب پاشد سرپا و همونطور که گریه میکرد سلام کرد.
برزو عصبانی بود. با این حال سرش را تکون داد برای گلاب. گلاب عذر خواست و راه افتاد که بره. برزو گفت: وایسا گلاب خاتون. تو هم بشنوی بد نیست. اومدم هشدار بدم به جفتتون….

join 👉 @niniperarin 📚

برزو گفت: وایسا گلاب خاتون. تو هم بشنوی بد نیست. اومدم هشدار بدم به جفتتون.
رنگ جفتمون پرید. زانوهام سست شد. بهونه ی آبستنیم را کردم و نشستم لبه ی تخت. خیال کردم بویی برده یا کسی خبری بهش داده و نشونی دادن که وقت مرگ بلقیس منو دیدن بالای سرش.
گفتم: چه چیز مهمیه که برزو خان این وقت و ساعت اومدن به این کلبه خرابه؟
گفت: وقتم تنگه. فرصت موندن ندارم. خوب حواستون را جمع کنین. با اتفاقاتی که این چند روزه افتاده و بررسیهایی که مفتش کرده، بعید نیست تعدادی معلوم الحال قصد ضربه به خان والا را داشته باشن. کشتن آدمهای خان بی معنی نیست. از میرآقا شروع کردن و بعد هم این چندتایی که این چند وقت سر به نیستشون کردن. از خورد شروع کردن تا برسن به درشت. اینطور که معلومه توطئه ای توی کاره. از نظمیه درخواست نیرو کردیم که از امشب دور تا دور امارت کشیک میدن و توی امارت هم به نوبت نگهبان گذاشتم خودم. فقط چون الان قصد غایی قاتل یا قاتلین معلوم نیست ممکنه هر کس دیگه ای نفر بعدی باشه. سر همین بایست حواستون شش دنگ به دور و برتون و پشت سرتون باشه. شب و روز هم نداره. تا قضیه فیصله پیدا نکرده نبایست بی احتیاطی کنین.
بعد هم رو کرد به من و گفت: علی الخصوص تو که حالت فرق داره با یه آدم عادی.
بعد هم نگاش را چرخوند طرف گلاب و گفت: بهتره این چند وقت یا تو بیای اینجا پیش حلیمه یا اونو ببری پیش خودت.
گلاب گفت: هر طور شما امر کنین خان. به دیده ی منت میگذارم.
برزو اومد طرف من و گفت: فکر کن ببین چطوری راحت تری. بری پیشش یا بیاد پیشت. تصمیمتون را بگیرین، من را هم بی اطلاع نگذارین. فعلا باید برم سراغ مفتش. مواظب خودتون باشین.
منتظر جواب نموند. رفت بیرون و در را کوبید به هم.
گلاب گفت: چاره چیه؟ بایست تحمل کنیم مث همیشه. میدونم احساس راحتی نمیکنی. ولی بهتره تو بیای پیش من بمونی. اینجا هم دوره هم جاش پرته. طوری هم بشه کسی به این راحتیها به صرافتمون نمی افته.
گفتم: امشب که نه من توان جمع و جور کردن دارم، نه تو حوصله و خلقت سر جاشه. میام. ولی از فردا. میخوام تنها باشم امشب.
چیزی نگفت گلاب. پاشنه ارسی هاش را ور کشید. در را باز کرد که بره بیرون. یک لحظه برگشت و انگار که چیزی دستگیرش شده باشه بی مقدمه گفت: مواظب خودت باش. بپا کاری نکنی که خون خودت و اون طفلک توی شکمت کثیف بشه. هر چیزی یه قیمتی داره، ولی خیلی چیزا هست که ارزش نداره آدم براش بهای گزافی بده. خداحافظ.
بعد هم رفت بیرون و در را بست. صداش کردم که ببینم منظورش چیه از این حرف. ولی برنگشت. یه چیزی تو وجودم میگفت ولش کن. نزار آتیشت فرو کش کنه. انگار همین چیزی که تو وجودم شعله میکشید و میسوخت داشت پیشم میبرد. دیگه وقت فکر کردن به هیچ کدوم این چیزا را نداشتم. حتی وقت فکر کردن به ننه ام یا حرف زدن با همایون خان را هم نداشتم. نمیتونستم همه چی را براش بگم و باهاش درد دل کنم. بایست حواسم را جمع میکردم و یه فکر بکر میکردم تا اونی که لیلی بیگم گفته بود را درست و بی نقص انجام بدم. تا صبح تو فکرم هزار راه نرفته را رفتم و هزار بار هم به بن بست خوردم تا بالاخره راه چاره را پیدا کردم. صبح به محض اینکه آفتاب زد راه افتادم و از کلبه زدم بیرون….

join 👉 @niniperarin 📚

صبح به محض اینکه آفتاب زد راه افتادم و از کلبه زدم بیرون. رفتم در اتاق گلاب خاتون. در زدم. بیدار بود. صداش را مبهم شنیدم از تو اتاق. گفتم: منم حلیمه خاتون.
در را باز کرد. رفتم تو. سیاه پوشیده بود و یه لنگه جوراب توی دستش بود. نشست روی زمین و جوراب را فرو کرد توی پاش.
گفت: زود اومدی.
نگاه کردم تو صورتش. چشمهاش پف کرده بود و روی گونه هاش خشکی زده بود. پیدا بود تا صبح اشک ریخته. گفتم: طاقت موندن نداشتم گلاب خاتون. تو دلم آشوبه این چند وقته که اومدم شهر. نه روی برگشتن دارم به ده ، نه زور جنگیدن با این قوم الظالمین را به تنهایی.
گفت: میبینی که، عزادارم. سیاه تن کردم که برم اون بینوا را بسپارم زیر خاک سرد. بمیرم براش الهی، صبح به صبح میومد در اتاقم را میزد و یه پیاله شیر میداد دستم با یه تیکه نون خشک شنبلیله زده. تو که در زدی حواسم نبود. اول خیال کردم بلقیس اومده. دیدم نیومد تو. تازه یادم افتاد چرا دارم خودم را آماده میکنم برم بیرون از این تو.
بعد هم بغض کرد و باز چند قطره اشک از چشمهاش چکید روی قالی. گفتم: میدونم وقتش نیس خاتون. ولی بایست حواس جمع باشی. الان و بعد هم نداره. مگه نشنفتی برزو چی میگفت دیشب؟ من تا صبح چشم رو هم نگذاشتم. هر چیزی که هست زیر سر همینهاست که توی این امارت دارن زندگی میکنن. خیال کردی چه خبره؟ من دارم پیش فخری رفت و اومد میکنم. یه چیزایی میبینم که معلومه قضیه فرای این حرفاست. اینها تو خودشون درگیرن. فخری حرفایی میزد. راست و دروغش را نمیدونم. ولی بعید نیست دوتا طایفه افتادن به جون هم و داره پَرش به ماها میگیره.
گلاب جورابش را کشید بالا و پاشد. پیدا بود که حرفام داره کارساز میشه. گفت: چطور؟ چی شنفتی؟
گفتم: راستش اینطوری که بو بردم از حرفای فخری و یه جاهایی هم از حرفای برزو خان، مث اینکه دو طایفه سر نمیدونم پول و ارث میراث، یا سر چیز دیگه ای افتادن به جون هم و دارن بهتون میبندن به هم. نمیدونم خان والا چی گفته پشت سر آقای فخری توی دربار، که جبرانش اونها هم قصد جون برزو را کردن. البته نه خیلی واضح و آشکار.خیلی مخملی از یه طرف به فخری رسوندن که برزو زیر سرش بلند شده، که فخری بیوفته به جون برزو، از یه ور هم میخوان خان والا را زود سرش را زیر آب کنن و بگن پیر بود و مریضی جونش را گرفت و مرد، که یهو پته ی تک و طایفه ی فخری را نریزه رو آب و دستشون را کوتاه کنه از دربار…
گلاب براق نگام میکرد. گفت: که اینطور. پس بلقیس را پاسوز دعوای خودشون کردن بی شرفا! فخری فهمیده تو…
گفتم: نه. نمیدونه هووش منم. اصلا نمیدونه که هوو داره. گفتن برزو تو دربار با یه دختری ریخته رو هم. منم نمیدونم راسته یا نه. ولی فخری شک کرده بهش. اینو مختص به خودم گفت یواشکی. تو هم نبایست لو بدی یهو که از این حرفا سر سوزنی خبر داری. اگر نه بعید نیست تو را هم پاسوز این کثافت کاریاشون بکنن. این مفتش را هم که برزو آورده میخواد مچ اینا را بگیره تا زبونش دراز باشه سرشون و حرفش پیش بیوفته. اگر نه اونم علی اویار نیس. پیداست مافنگیه.
گلاب گفت: پیداست از ریختش مرتیکه. چند روزه اینجا داره به بخور و بخواب طی میکنه. چس رفته گوز اومده، حاکم دهن دوز اومده…
گفتم: من خیلی فکر چاره کردم که اینا، هم تقاص زغال و بلقیس و اون ایاز را بدن، هم بیشتر از این بدشگونیشون به ما نگیره. یه چاره هایی هم کردم. فقط یه دست صدا نداره. نمیتونم تنهایی. کمک میخوام. اگر دل و جرأتش را داری تو هم دستت را بزار تو دستم و بیا فکرامون را یکی کنیم. اگر هم نیستی که همینجا هرچی شنفتی را چال کن و وایسا بیرون گود تماشاگر باش فقط. ولی اگه جوابت نه هس، سنگ جلوی پای منم ننداز. یه فکر دیگه میکنم تنهایی.
دستش را کشید به صورتش و اشکهاش را پاک کرد و محکم گفت: بسه هرچی ذلیل بودم تو این همه سال. هستم باهات. بزار امروز بعد خاکسپاری فکرمون را میریزیم رو هم. اینبار نمیزارم قسر در برن. همونطوری که نگذاشتم میرآقا سر پر سوداش را راحت ببره زیر خاک.
رفت پوزارش را پاش کرد و از اتاق رفت بیرون. دنبالش رفتم….

join 👉 @niniperarin 📚

دنبالش رفتم. تو حیاط اصلی چند نفری لباس سیاه پوشیده بودن و ایستاده بودند منتظر گلاب. پیدا بود که بلقیس را هم مثل بقیه میخوان بی سر و صدا خاک کنن. یکی از زنها اومد طرف گلاب و گفت: خاتون، جنازه را بردن غسالخانه. یکی را هم با درشکه فرستادیم دنبال ننه ی بلقیس که یکراست بیارنش قبرستون. خان گفته به ننه اش بگین که جبران این چند وقتی که بچه اش اینجا کلفتی کرده را میده. فقط گفته مراقب باشین که خیلی شلوغ نکنه اونجا. این چندتا را هم خودش به سفارش مفتش فرستاده که اونجا به عنوان مشایعت حواسشون باشه به مراسم. حلوا و خرما هم به قدر کفایت درست کردن دخترات توی مطبخ که بیاریم سر مزار. خود خان نموند برای سفارش به شما. گفت میدونه عزاداری حال و احوال خوشی نداری الان ضمن اینکه گفت میره دربار، مطلب مهمی پیش اومده که با تعجیل هم رفت.
گلاب نگاه سردی به ضعیفه و اون جماعتی که اونجا مثل گماشته های جهنم ایستاده بودن کرد و بلند گفت: خان چیزای دیگه همیشه براش واجب تره. پول، مرحم درد دلِ سوخته و ننه ی عزا گرفته ی بلقیس که یکی یکدونه اش را باید با دستهای خودش زیر خاک کنه نیست. معیار خان شده پول و پله برای درد آدمها؟
رفتم کنارش و یواش گفتم: چی میگی گلاب؟ با این حرفا کار را خراب تر میکنی. نزن به درآخر. همه پلها را خراب کنی خاتون، پس کی به داد من برسه؟ برو و برگرد تا یه چاره ی درست کنیم. داغداری الان، آتیشت تنده.
گلاب یه نفس عمیق کشید و هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سر و کله ی مفتش که تا حالا پیداش نبود نمیدونم از کجا پیدا شد و همونطور که یه چوب تادیب تو دستش گرفته بوده و مدام سر چوب را میکوبید کف دست دیگه اش اومد جلو و گفت: به به، دو کلوم هم از مادر عروس بشنفیم. میخوای اغتشاش کنی ضعیفه؟ یا نکنه خودت هم ریگی به کفشته که داری این کلفتها و نوکرای بی چشم و رو و بی عقل خان والا را تحریک میکنی؟ بگو ببینم چکاره حسنی تو اینجا که با این هیبت و شدت، قرص داری فتوا صادر میکنی و ذهن این از همه جا بیخبرا را مشوش میکنی؟
گلاب نفسش را با غیظ داد بیرون و گفت: من کلفت خانم. یه عمره که کلفتشم. تو کی هستی؟ سگ هاری که تازه بستنش دم در که پاچه ی نوکرای وفادار را بگیری به جای اون گرگی که این بدبختها را دروند؟ یا یه مفت کشی به هیات مفتش اومدی چند وقتی نئشه کنی! بگو عرضه نداری قاتل را پیدا کنی دنبال یه بیگناه میگردی که از سر خودت وا کنی کار ناتموم را.
مفتش که پیدا بود به غایت عصبانی شده گفت: فکر کردی مرد رندی ضعیفه؟ میدم از گیس آویزونت کنن همین وسط تا حساب بیاد دستت…
گلاب یه اشاره به خودش کرد و گفت: رند را بند سودی نداره
بعد هم مفتش را نشون داد و ادامه داد: قحبه را هم پند فایده نداره….
مفتش کارد میزدی خونش در نمی اومد . خیز برداشت طرف گلاب که صدای فخری اومد: آهای…. صبر کن ببینم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚