قسمت ۸۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۰۷ (قسمت هشتصد و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
روش را پس کرد نگاه پر از سوالش را دوخت تو چشمام…
با اشاره چشم و ابرو حالیش کردم که آزاده، بره به هرکجا که میخواد! ولی اون برّ و بر فقط نگام میکرد. حتی صداش رو هم نشنفته بودم از وقتی دیده بودمش تا الان. نه حرفی، نه حدیثی، نه گریه و ناله ای.
چندبار دیگه هم زور زدم که حالیش کنم دیگه لازم نیس هراهمون بیاد. ولی انگار همه چی براش علی السویه بود. مث آدمی بود که بیوفته توی رودخونه و بدونه چه تقلا بکنه چه نکنه آخرش غرق میشه، پس بهتر اینه که خودشو بسپاره دست جریان و دست و پای بیخود نزنه بلکه دیرتر فرو بره زیر.
به برزو گفتم: انگاری عروست لاله برزو خان. خودت شنفتی که سر خطبه ی عقد بله بگه؟ ننداخته باشنش بهت؟ اینطور آدما چموشن! دسیسه نکرده باشن؟
حوصله نداشت. اونم از وقتی این اتفاقات افتاده بود دیگه درست و حسابی زبون وا نمیکرد. با بی حوصلگی گفت: اسب پیش کشی را دندون نمیشمرن. چه با بله، چه بی بله، فعلا حکم راهاییمه. اگه این نبود منم نبودم حالا.
لجم در اومد از حرفش. این همه زاری و التماسی که به ننه موسی کرده بودم بلکه دلش به رحم بیاد به همین زودی یادش رفته بود.
گفتم: پس خفتی که من جلوی این قوم کشیدم تا به فکر بیوفتن خونت را ببخشن در عوض این زن چی؟ نو اومده به بازار کهنه شده دل آزار؟
گفت: باز شروع کردی حلیمه؟ من که منکر زحمت تو نشدم. گفتم اگه این دختر نبود حالا تو داشتی روی این مرکب جنازه منو میبردی تحویل پسرت بدی!
گفتم: نه. خیال کردی خرم برزو خان؟ به همین زودی حرفای روز شکار یادت رفت؟ حرفای دیشبت چی؟ یادت نیس؟ اینا همه اش بهونه اس! بر و روی این زنک کورت کرده. اصلا میدونی چرا حرف نمیزنه؟ میدونی چرا تا حالا با این خوشگلیش شوور نکرده؟
گفت: اینا حرفای صدتا یه غازه خاتون. بیخیال شو بزار به درد خودم بسوزم. میدونم، تو هم دلت تنگه، ترسیدی، خسته شدی، نصف العمر شدی این دو روزه، ولی حرفات را بزار برای وقتی رسیدیم امارت. اونوقت سر فرصت همه را میشنفم.
برگشتم یه نگاه انداختم پشت سر. گلین با اون صورت زیبای بی احساسش همچنان خیره به جلو نشسته بود روی اسب و فاصله اش کمی با ما بیشتر شده بود. اسبش هم پی اسب برزو را گرفته بود و میومد. هرچی بیشتر نگاش کردم بیشتر شور افتاد تو دلم.
باز رفتم سراغ برزو و گفتم: این زن آفته برزو خان! خیال کردی این با این بر و رو بیاد تو امارت فتنه به پا نمیکنه؟ خسرو اینو ببینه دیگه به سحرگل نگاه هم نمیکنه. دلشو میزنه اون عروس اکبیریت. فکر خودت نیسی فکر زندگی اونو بکن. خودت با دست خودت آتیش به پا نکن تو زندگیش!
زیر چشمی یه حالی نگام کرد و گفت: تو دلنگرون این چیزا نباش! خودم حالیمه بایست چکار کنم!
دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست و نمیخواد دل بکنه انگار. خودم بایست دست به کار میشدم و گلین و اسبش را به وقتش رم میدادم.
منتظر شدم تا یه جای درست و یه وقت گیر بیارم. مدام چشم مینداختم به دور و بر ببینم کجا مناسبه…
حواسم دیگه به عقب سرم نبود. از بین دوتا کوه داشتیم رد میشدیم که یهو دیدم یه صدای دلنشینی پیچید توی کوه. هم من هم برزو خان ایستادیم و دنبال صدا گشتیم. دیدم گلین عقب تر ایستاده و همینطور که داره اشک میریزه و خیره شده به کوه زده زیر آواز…
🔻لالا لالا لالا لالات و نازه (لالای لالای لالای لای خوابیدنت چه آرومه)
🔻بالش زیر سرت مخمل تازه( متکای زیر سرت از مخمل تازه اس)
🔻لالا لالائی ت کنم تا مادر ایه( اونقدر برات لالایی میخونم تا ماه از پشت کوه در بیاد)
🔻گوساله گو کویی و شیر بیایه (و گاو کوهی برای گوساله اش پر شیر بشه )
🔻گواره ات بَوَم و شاخ بیدی (گهواره ات را بر شاخ درخت بیدی آویزون میکنم )
🔻لالا لالات کنم و یه امیدی (و آن گاه به امید آن که بزرگ بشی و دستم را بگیری برات لالایی میخونم)
🔻سماور جوش زنه اَشیر میشو (سماور که پر از شیر گوسفندانه ، داره میجوشه)
🔻دلم پر میزنه سی قوم و خویشو (دل من هم مثل دل این سماور برای دیدن اقوام و خویشانم پر میزنه)

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…