قسمت ۸۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۰۶ (قسمت هشتصد و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: پس اینبار لیلیه که عقب مجنونش میگرده به جنون. پس چرا وا داده؟ مگه عاشق آلان نبود؟
گفت: بود. هنوزم هست. هر روز منتظر مینشست به خیال اینکه اون برمیگرده. گفته بود به زور بردنش، اسیر شده. خلاص که بشه با اسب و نی اش برمیگرده و باز یه شب میبینی که صدای نی اش پیچید تو دشت. ننه ام میگه هنوز که هنوزه شبها یه فانوس میزاره کنار دستش و میخوابه به خیال برگشتن آلان. ولی ننه ام میگه بیخود منتظره. اون نمیاد. کسی اگه جایی ریشه دووند پاگیر میشه. کندنش دیگه سخته…
گفتم: تیارت در میاره. گولش را نخور! نه عاشقه نه منتظر. اگه نه چطور رضا داد بشینه سر سفره ی عقد با برزو خان؟
گفت: تورو خدا، تو که همراش میری بهش نمیگی؟
گفتم: چه کارم به اونه؟ خودم هزارتا بدبختی دارم…
گفت: ننه موسی آب پاکی را ریخته رو دستش. یه چیزی در گوشش گفته و گلین را از خر شیطون آورده پایین. ننه ام میگفت حتمی بهش گفته آلان و موسی جفتی تو درگیری کشته شدن و دیگه آلان بی آلان!
همون موقع صدای ساز و دهل بالا گرفت و چندتا تیر در کردن. چیمه پاشد و دوید. گفت: من میرم تماشا. دارن عروسو میبرن…
منم جلدی پا شدم و دویدم. خوش نداشتم باز برزو منو جا بزاره. گلین را سوار اسب موسی کرده بودن و ننه موسی یه ریسمون چرمی بسته بود به پای گلین و از زیر شکم اسب رد کرده بود و داشت میبست به اون یکی پاش. افسار اسبش را هم بسته بودن به زین اسب برزو! اینطوری دیگه کاری از دست گلین بر نمی اومد.
رفتم جلو. حرفی نزدم. فقط محکم خیره شدم تو چشمهای برزو خان. پیدا بود خوشحال نیست. یکم نگام کرد و بعد چشمهاش را ازم دزدید. رو کرد به قلی خان و گفت: یه اسب دیگه عاریه بدین بهم برای این خاتون. پسش میفرستم، یکی هم اضافه تر پیشکش.
قلی خان همونطور که چشم از برزو برنمیداشت به بغل دستیش گفت: یه اسب دیگه هم زین کن و بیار…
تا وسطهای راه هیچکی هیچ حرفی نمیزد. نه من. نه گلین، نه برزو خان.
همش توی فکر بودم که با این هووی جدید بایست چکار کنم؟ حال عادی هم نداشت که بشه باهاش دو کلوم اختلاط کرد، یا اگه حرفمون شد گیسش را کشید. دروغ چرا خواهر! واهمه داشتم ازش!
همه اش تو فکر بودم، تا اینکه دیدم به قول ننه ام بایست علاج واقعه را قبل وقوع بکنم. آروم اسبم را هی کردم و رفتم چفت گلین. برزو اسبش جلوتر بود و افسار اسب گلین را داشت میکشید دنبالش. چشم گلین را از لای پته ی روبنده میدیدم. اینقدر نگاش کردم تا بالاخره نگاش را گردوند طرفم. یه خنده تحویلش دادم و با سر اشاره کردم به پاش. یکم خم شد و پاش را نگاه کرد. دستم را بردم و ریسمون چرمی که به دور پاش بود را وا کردم. بعد هم رفتم اونطرفش و اون یه پاش را هم رها کردم. هیچ عکسالعملی نشون نداد.
رفتم پشت سر برزو خان و اتفاقی که براش افتاده بود را بهونه کردم و شروع کردم به حرف زدن. برزو فقط میشنید و راهش را میرفت. دست انداختم افسار اسب گلین را هم از زین برزو وا کردم. حالا دیگه دختره آزاد بود که بره.
روش را پس کرد نگاه پر از سوالش را دوخت تو چشمام…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…