قسمت ۴۱۶ تا ۴۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚

دستم را گرفت و به زور از رو پله ها بلندم کرد و رفتیم توی کلبه که یهو صدای تلق و تولوقی از پشت کلبه اومد. برزو گفت: یکی داره ما را میپاد. بعد هم دوید بیرون. ترس افتاد تو دلم. نکنه کسی منو دیده که از تو اتاق زغال اومدم بیرون و دنبالم راه افتاده تا اینجا؟ شاید هم فخری برای برزو بپا گذاشته؟ بعد به خودم گفتم: به جهنم. هر کدوم باشن چه توفیری داره به حال من؟اگر قرار بر اینه، هر چه بادا باد. خروسی که قراره شغال صبح ببره، بزار سر شب ببره.
چراغ موشی را از روی میز برداشتم و روشن کردم. جون نداشت. یه نور ضعیفی پخش کلبه شد. چندتا تیکه چوب انداختم تو اجاق و کبریت زدم. چوبها که الو گرفت نور بیشتر شد و با اینکه نشسته بودم روی صندلی سایه ام رقصون شده بود روی دیوار و هی کوتاه بلند میشد و چپ و راست میرفت. زل زده بودم بهش و حسودیم شده بود از سرخوشیش. با حال نزار و روزگار سیاه و در به در تر از همیشه نای تکون خوردن از جام نداشتم و اون فارغ از همه اینها، بی اینکه براش مهم باشه حتی، داشت میرقصید و انگار به ریش من و کارایی که کرده بودم میخندید. هیچکی تا حالا اینقدر مسخره ام نکرده بود که سایه ی خودم. براق شدم بهش و یه طوری که فقط خودم بشنوم و اون گفتم: حوصله ی تو یکی را ندارم. بتمرگ سرجات. وگرنه تو را هم مث زغال…
به نظرم اومد که نیشش را بیشتر واکرد و دستم را که تکون دادم اون هم یه بیلاخ نشونم داد. انگار میخواست حالیم کنه که زورم بهش نمیرسه. پاشدم. اون هم پاشد. قد و قواره اش بلند تر از من بود. یهو چشمهاش را دروند و یه صدای فیشی کرد. مث مار. میخواست منو بترسونه. ترسیدم. یه قدم رفتم عقب. قدش بلند تر شد. باز همون صدا را داد. لرزیدم از صداش. واقعی بود انگار. هرچی عقب تر میرفتم اندازه اون هم بزرگتر میشد و داشت کل دیفال را میگرفت. باز همون صدا را داد بلندتر و بعد یهو از رو دیفال محو شد. برگشتم. کتری سر رفته بود و آبش ریخته بود روی چوبها و شعله را خاموش کرده بود. در باز شد و برزو نفس زنان اومد داخل. رفت نشست روی تخت و همونطور که هن و هن میکرد گفت: فرز بود پدر سوخته. در رفت از دستم تو تاریکی. اگه روز بود ایکی ثانیه تو چنگم بود. بخت باهاش یار بود. حواست جمع باشه. ممکنه کسی کشیکمون را بده. از فردا شب یه آدم مطمئن میفرستم اینجا هوات را داشته باشه.
دل و دماغ حرف زدن نداشتم. نه گفتم باشه نه اینکه مخالفتی کردم. فقط گفتم: چایی دم کنم؟
گفت بیا بشین یه دقیقه حرفم را تموم کنم، میخوام برم. چته امشب؟ یه طور دیگه شدی انگار کلا حلیمه!
گفتم: چیزیم نیس. یعنی چیزی برام نمونده که بخواد باشه یا نباشه. دنیام شده آخرت یزید. تو بچگی دارم پیر میشم. چه میشه کرد؟ خودم کردم که لعنت برخودم باد. میخواستم مث ننه و آقام و آبجیام دلمرده و گدا نباشم و مدام دم به گریه. اما حالا میبینم خنده کردن دل خوش میخواد و گریه کردن سر و چشم که هیچکدومش برام نمونده. باز به اونا که میتونن لااقل گریه کنن!
برزو سرش را زیر انداخت. سکوت کرد. بعد پاشد اومد طرفم و …

join 👉 @niniperarin 📚

برزو سرش را زیر انداخت. سکوت کرد. بعد پاشد اومد طرفم و دستش را آروم کشید روی گیسهام و آروم گفت: تا حالا کسی با خان اینطور حرف نزده بود حلیمه خاتون. چت شده امشب؟ تو که سر خود پاشدی از قلعه اومدی اینجا، چیزی نگفتم. گفتی تو ده به سنگم میبستن اگر میموندم، باز چیزی نگفتم. حالا هم سربالا جواب میدی و بی حوصله با ما حرف میزنی، باز چیزی نمیگم. میزارم کم غصه هات. نمیخوام فکر کنی منم مث خان والا یا دیگرون، که حرف پشتشون زیاده و میدونم که چی میگن، مروت و انصاف ندارم. ولی حق بده که هنوز منم فرمونبردارم اینجا. نمیتونم خیلی چیزها را به عشق و کیف خودم عوض کنم تا آقام هست. غیر اون، خوش ندارم فخری بویی ببره از سَر و سِر ما و طبق رسم و روسوم آموخته از توی دربار، با یه قهوه قجر، بی هوا مهر باطل شد رو پیشونیم حک کنه. اونوقت دیگه کسی نیست که بالاسر همایون خان باشه و از تو و اون حمایت کنه…
رفت دم پنجره و چشم انداخت توی تاریکی و بعد که مطمئن شد کسی نیست صندلی را کشید کنار دیفالی که از بیرون دید نداشت و نشست.
گفتم: اون برزو خانی که میشناختم توی قلعه و شکارگاه خیلی فرق داشت با این برزو خانی که توی شهر میبینم. اونجا یه طور دیگه بودین. عاشق میشدین، حرف میزدین، میخندیدین، حتی وقتی مست میکردین به من میگفتین فخری. کاش بازم فخریتون میشدم و از این خفت رها میشدم. کاش فخرالملوک همایون خانی نداشت که همایون من زندگیش را میکرد…
گفت: اتفاقیه که افتاده. کف دستم را بو نکرده بودم که اینطور میشه. حالا هم اتفاق خاصی نیوفتاده. من کلی فکر کردم. بهترین راه اینه که بگیم شوهر کردی توی ده و بعد شوهرت غیبش زده. اگر خواستی میتونم بعد یه مدت هم بفرستمت جای دیگه که همونجا بمونی دور از جمع، تا همایون به دنیا بیاد. بعدش هم به اختیار خودت که باز بمونی همونجا یا برگردی و اینجا باشی. تو این مدت هم باز زغال را میزارم ور دستت که کار و باری چیزی بود برات انجام بده. هم شناسه و قابل اطمینان هم تو این مدتی که قلعه بودی دیگه شناختیش. آدم بدی نیست.
با این حرفش انگار دمیده باشه زیر آتیش دلم. تا همین امروز بعید نبود که به جرم کشتن ایاز ضجر کشش کنن. حالا انگار نه انگار، داشت میگفت که زغال را ببر همرات. از تو داشتم میسوختم. به رو نیاوردم. گفتم: خسته ام. الان نمیتونم تصمیم بگیرم که چی به صلاحه!
گفت: باشه. من میرم و تو هم استراحت کن. سخت نگیر به خودت. لااقل به خاطر این بچه که تو راه داری. فکرات را بکن. باز سر میزنم بهت. حواست هم جمع دور و اطرافت باشه.
کلاهش را رو سرش محکم کرد. باز از پنجره بیرون را پایید و مطمئن که شد خبری نیست دستی تکون داد برام و زد تو دل سیاهی. صدای پاش که دور شد و از رفتنش که مطمئن شدم، بلند زدم زیر گریه. زغال تا صبح سرد میشد و دیگه نبود که بتونه همرام جایی بیاد. باز مث همیشه عجله کرده بودم…

join 👉 @niniperarin 📚

تا صبح نخوابیدم. یه دقیقه هم که چشمم رو هم میرفت خواب آشفته میدیدم و باز از جا میجستم. نمیشد غصه ی گذشته را خورد. اینطوری میخواستم سر کنم کلام پس معرکه بود. عزمم را جزم کردم و آفتاب که پهن محوطه شد، در کلبه را چفت کردم و رفتم مطبخ. هنوز نرسیده بودم که دیدم بلقیس داره تند تند میاد و هی دست تکون میده. راهم را کج کردم که باهاش رو تو رو نشم. حوصله اش را نداشتم اصلا. پشت هم یه بند حلیمه حلیمه میکرد با خودش و می اومد. نزدیکم که رسید محلش نگذاشتم و ازش رد شدم. صدا کرد: هوووی! ریق ماسی!
این را که میگفت انگار یه خشمی تووجودم جون میگرفت. برگشتم و تند تند رفتم طرفش و با یه دست گلوش را گرفتم و با یکی دیگه گیسهاش را. گفتم: باز حرف مفت از تو دهنت اومد بیرون خرس خونسار.
دوباره خودش را زد به موش مردگی و گفت: آخه حلیمه صدات کردم کون محلی کردی. گفتم اونو بگم لابد بشنفی و واستی.
گفتم: باز چه مرگته؟ هر وقت میبینمت برام بد قدمی. همیشه خبر شوم از تو دهنت در میاد. نافت را معلوم نیس با چی بریدن که اینقدر مث بوف، شومی ازت میریزه.
گفت: هیچی. گلاب خاتون گفت بیام نگذارم از اونطرف بری مطبخ. گفته از در پشتی ببرمت.
گفتم چرا؟ مگه چه خبره جلو اون در؟
گفت: من نمیدونم به خدا. حتمی میخواد نفهمی زغال مرده. سر همین گفته از اونور بری.
زور از تو دستام گرفته شد با این حرف. ولش کردم و راه افتادم.
گفت: از اونور بری منو با ترکه سیاه میکنه.
گفتم: به جهنم. بزار سیاهت کنه تا آدم بشی.
رسیدم تو حیاط اصلی. جمعیت لا اله الا الله گویان داشتن زغال را که لای پتو پیچیده بودن میبردن و باز برزو خان و نوچه هاش هم اونجا بودن. برزو داد زد: از امروز نه کسی حق داره از امارت بیرون بره نه بیاد تو، تا تکلیف این دو تا جنازه معلوم بشه. مفتش اجیر کردم. اگه کسی را احضار کنه و طفره بره من میدونم و اون. هرچند فهمیدیم تا حدودی زیر سر کیه این قضایا. اگه خودش اومد جلو و گفت که جرمش کمتر، اگر نیومد و پته اش افتاد رو آب، کاری میکنم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنه.
حال عجیبی داشتم. دستی زد سر شونه ام. برگشتم. گلاب بود. گفت: مگه نگفته بودم از اینور نیای حلیمه؟ بلقیس بهت نگفت؟
اشکم غلتید رو گونه ام. گفتم: چرا گفت. کجا خاکش میکنن گلاب؟
گفت: نمیدونم کجا میبرنش. خدا رحمتش کنه. جفا زیاد دیده بود ولی بدی نکرده بود به کسی. راحت شد.
گفتم: کسی را نداره براش فاتحه بخونه. میخوام برم سر خاکش!
گفت: شگون نداره زن حامله بره تو قبرستون. بیا بریم. دیر شده. فخری منتظره.
دستم را گرفت و برد توی مطبخ. خودش هم لباسهام را عوض کرد تا دید دل و دماغ ندارم.
بعد هم یه سینی داد دستم که چند جور شربت توش بود. گفت: ویار اینها را کرده. ببر براش.
راه که افتادم گفت: راستی، فخری امروز مخصوص فرستاده دنبالت از صبح، پیغوم دادم هنوز نیومده. کار واجب داشت باهات. خواستم بدونی!
سینی را برداشتم و رفتم…

join 👉 @niniperarin 📚

سینی را برداشتم و رفتم. تا برسم به اتاق فخری فکرم مشغول لیوانها بود. رنگ و وا رنگ. میتونست گلاب بار هم مث سابق که میرآقا را سم داد به خوردش یه چیزی ریخته باشه تو اینها. دعا میکردم که ریخته باشه. رسیدم در اتاق فخری. در زدم. اذن دخول داد. منو که دید گفت: کجا بودی؟ از صب علی الطلوع فرستادم دنبالت. گفتن نیومدی. به برزو هم سپردم یکی را بفرسته جایی که شبها میمونی. ولی باز دیر کردی!
سینی را گذاشتم روی عسلی کنار اتاق. گفتم: ناخوش بودم. ولی باز سر ساعت اومدم مطبخ. تا گلاب خاتون گفت اومدم اینجا. برزو خان گرفتارن. حتمی یادشون رفته آدم بفرستن در کلبه.
گفت: آره. تازه فهمیدم یه بابای دیگه را هم کشتن غیر اون یکی…
گفتم: اسمش زغال بود.
گفت: حالا هر کی. کاری به کار اینها ندارم من. بزار هر طور میخوان بیوفتن به جون هم. یا سر پول بوده، یا زن، یا نعشه جات. این قسم آدمها غیر این چند مورد چیز دیگه ای حالیشون نمیشه. عقلشون به کم و زیر شکمشون بیشتر نمیرسه. سر همین چیزا هم میوفتن به جون هم…
دلم میخواست یکی شلال کنم توی گوشش زنیکه ی بی همه چیزو. با اون فیس و افاده هاش. انگار نه انگار بود براش بلاهایی که سر ماها میومد. دیدم دور از جون چند روز دیگه من یا زبونم لال بچه ام هم بیوفتیم و بمیریم خیالیش نیس. خودم را نگه داشتم. گفتم: امر مهمتون چی بود خانوم؟
خندید و گفت: خوب شد گفتی. پاک داشت یادم میرفت سر چی خواسته بودم زود بیای.
گفتم: در خدمتم خانوم.
صداش را آورد پایین و با دست اشاره کرد و گفت : بیا جلو بشین کنارم. نمیخوام کسی بشنوه.
رفتم و نشستم کنارش. انگار که ننه اش باشم سرش را گذاشت رو شونه ام و آروم شروع کرد به حرف زدن. گفت: حلیمه. با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمت، ولی یه حسی دارم نسبت بهت که میگه میتونم بهت اطمینان کنم. باید یه چیزی بهت بگم..
یه حس غریبی داشت برام این حرفها و کاراش. گفتم: مطمئن باشین خانوم جان. حلیمه سرش بره محاله راز کسی از دهنش در بره.
گفت: واقعیت، چند وقتیه یه اتافاقتی داره میوفته. ندیدم ولی حس کردم.
گفتم: در چه مورد؟
گفت: برزو خان.
اینو که گفت قلبم شروع کرد به تاپ تاپ کردن. گفتم: مگه چی شده برزو خان؟
گفت: یه چیزی تو وجودم بهم میگه که زیر سرش بلند شده. شلوارش دو تاشده. نمیدونم چرا ولی اینطور به نظرم میاد. دیگه مث سابق نیس. نمیدونم کیه و کجاس. فقط دعا میکنم اینطور نباشه. اگر نه از سگ کمترم کسی را که پا تو زندگی من کنه از گیس آویزونش نکنم.
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: بعید میدونم خانوم جان. دلیلی نداره برزو خان به این کارا. ده که میومد از هر دو کلوم حرفی که میگفت سه تاش فخرالملوک بود.
گفت: بود. دیگه نیس. من زنشم. میفهمم عوض شده. ولی نه میتونم به ننه ام یا کس دیگه ای بگم، نه اینکه خودم بیوفتم دنباش و دستش را رو کنم.
گفتم: والله چی بگم خانوم. من بعید میدونم….
سرش را از رو شونه ام برداشت، رک زل زد تو چشمام و پرید تو حرفم. گفت: میخوام برام یه کاری بکنی. از پسش برمیای؟ اگه نمیتونی همین حالا بگو نه و هرچی اینجا شنیدی را چال کن و تموم.
به زور دهنم را باز کردم و گفتم: بر میام از پسش…
گفت: این شد یه حرفی. خوب گوشهات را وا کن حلیمه. شنیدم یک نفر هست میتونه این چیزا را بفهمه. آینه بینه. میری پیشش و ته و توی برزو را در میاری برام. ولی به این یکی هم بسنده نکن. بین این خاله خان باجیای دور و برت ببین کی باز سراغ داره از این چیزا. کار از محکم کاری عیب نمیکنه. ببینیم هر کدوم چی میگن. من خودم صلاح نیست برم همچین جاهایی. برزو زود بو میبره و خبرا بهش میرسه اگه کسی منو اینجور جاها ببینه. غیر اون هم میخوام زیر نظرش بگیری. به زن جماعت کمتر شک میکنن. اینور و اونور هم خواستی بری با چادر و روبنده برو که کسی نشناسه تو رو. اومد دستت که چکار کنی؟
سرم را تکون دادم.
گفت: نشونی را برات میگم. از همین حالا پاشو برو شروع کن.
نشونی را بهم داد فرستادم بیرون…

join 👉 @niniperarin 📚

نشونی را بهم داد و فرستادم بیرون.
اول خواستم برم پیش گلاب و همه چی را براش تعریف کنم. شاید عقلمون را میریختیم رو هم به جای بهتری میرسیدیم. ولی پشیمون شدم. دیگه نمیتونستم به احدی اطمینان کنم. گفتم از کجا معلوم صلاحم را بخواد. هر چی باشه یه عمره داره اینجا جون میکنه و نون و نمک اینا را میخوره. یهو بره بزاره کف دست برزو. اونم حساس بشه رو قضیه و شر به پا کنه. هرچی بالا پایین کردم دیدم کمتر کسی بدونه بهتره. رفتم کلبه و چادر و چاقچور کردم و یه پیچه هم انداختم روی صورتم که کسی نشناسه. نزدیک در خروجی امارات که رسیدم دیدم گماشته های خان ایستادن و کسی حق رفت و اومد نداره. یکی هم که فکر میکنم مفتش بود دست به کمر داشت سوال جواب میکرد از اونها. نمیشد از در اصلی رفت. برگشتم و کنار دیوار امارت را گرفتم و برعکس رفتم. بلکه سوراخ سمبه ای چیزی پیدا کنم که راهی به بیرون داشته باشه. دیوار یه دست بود و انگار همه جاش را خوب آب بندی کرده بودن. اینقدر رفتم تا دیدم پشت محوطه ی کلبه ، همونجایی که بلقیس چاه کفترا را بهم نشون داده بود سر در آوردم. رفتم کنار چاه و از بیرون نگاهی انداختم توش. دو سه تا کفتر از لای دیواره ها در اومدن و پریدن بیرون. نشستم لب چاه و زل زدم به تهش. آب تکون تکون میخورد و بعدش آروم شد. تو سیاهی چاه، اون ته یکی را میدیدم که زل زده بود بهم. فرقش این بود که انگار به جای ته چاه داره از تو آسمون بهم نگاه میکنه. سرم را بردم دم چاه و گفتم: آهای، خوش به حالت ضعیفه. انگار تو هم مث این کفترا تو آسمونی. نکنه ننه ی کفترایی؟
هر چی گفته بودم را عینا تکرار کرد. خندیدم. خندید. فحشش دادم، فحشم داد. حسابی حواسم پرت اون شده بود و مشغولش شده بودم و دیگه مث بچه ها درازکش کرده بودم لب چاه و داشتم باهاش حرف میزدم و اونم درست بعد من جوابم را میداد که دیدم یه چیزی آروم پیداش شد و آسمون پشتش را سیاه شد کرد. دیگه نمیدیدمش ته چاه. صداش کردم: آهای ننه ی کفترا؟ کجا رفتی؟
صداش میومد اما خودش نبود. یه صدای دیگه اومد: به کفترای من چکار داری؟
برگشتم، بلقیس بود که بالای سرم دولا شده بود و نگاش را دوخته بود توی چاه. گفتم: تویی ورپریده؟ قلبم ریخت.
گفت: تنها اومدی سراغ کفترای من که چی؟ اصلا چرا اومدی اینجا؟ مگه قرار نبوده پیش خانوم باشی؟ بزار به گلاب خاتون بگم. وقتی با ترکه سیاهت کرد حالیت میشه ریق ماسی.
هلش دادم کنار و پاشدم. گفتم: یه بار دیگه این حرف از دهنت دربیاد جات ته همین چاهه. تو اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا هر جا من میرم تو هم هستی؟ …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚