قسمت ۴۱۱ تا ۴۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚

گلاب بی اینکه حرفی بزنه دستم را گرفت و برد تو پستوی پشت مطبخ. یه سرک کشید، دور و برش را پایید. در را بست و گفت: قضیه چیه حلیمه؟ به نظرم خبریه. تو چی به کی گفتی که این بلا را آوردن سر ایاز؟ من که غیر از تو به کسی حرفی نزده بودم!
دلم به حال زغال میسوخت. نبایست بی آبروش میکردم. هر چی بود اگه کاری هم کرده بود به خاطر من بود که خون کرده بود. زدم به دیفال حاشا و کلت همه چیز را منکر شدم که اصلا به کسی حرفی زدم. گفتم: تازه خیر سرم امروز صبح زودتر اومدم که باهات حرف بزنم سر این قضیه و فکر چاره ای کنیم که دیدم دردم خودش چاره شده!
گفت: بیچاره ایاز. با کسی هم پدر کشتگی یا مشکلی نداشت که بخواد این بلا را سرش بیاره. یه عمری بود اینجا از باغبونی تا عملگی و پادویی، همه کاری میکرد تا یه لقمه نون ببره سر سفره ی زن و بچه اش. بینوا هفت سر عائله داشت. شیر به شیر زاییده بود زنش و محض خاطر سیر کردن شکم اینها شبانه روز میدوید. خدا به داد دلشون برسه که هیچی نشده یتیم شدن.
حرفهاش تا مغز استخونم را میسوزوند و یه غم به غمهام اضافه میکرد. چند باری تزدیک بود دهن واکنم و هرچی میدونستم را بگم به گلاب. ولی خودم را نگه داشتم.
تا شب دل و دماغ نداشتم و با خودم کلنجار رفتم. از یه طرف راضی به شکنجه ی زغال نبودم. کم نگذاشته بود برام از مرام، چه تو قلعه چه بعدش که آوردم تا اینجا. از طرفی هم مدام عذاب وجدان داشتم به خاطر زن و بچه های ایاز، که بیخود و بی جهت بایست حالا سیاه میپوشیدن و از فردا می افتادن به گدایی و رخت شوری که اموراتشون را طی کنن. بعد از اینکه کارم تموم شد تو مطبخ، غروب، گذاشتم هوا خوب تاریک بشه و رفتم سراغ زغال. یواشکی از پشت در سرک کشیدم. یه چراغ موشی روشن کرده بود و گذاشته بود توی طاقچه و خودش هم سیاه پوشیده بود و درازکش خوابیده بود کنار اتاق و لنگهاش را هوا کرده بود و تکیه داده بود به دیفال. هنوز مرحمی که ایاز به پاش گذاشته بود را باز نکرده بود. یواشکی، فرز در را وا کردم و رفتم تو و تندی نشستم یه گوشه ی پرت که دید نداشته باشه از بیرون. منو که دید جا خورد. گفت: اینجا چکار میکنی خانوم؟ میخوای ما هم مث ایاز فردا جنازه مون را پیدا کنن؟ همینمون مونده که آدمهای خان به گوشش برسونن که من و تو شب، تک و تنها تو این اتاق بودیم. دیگه همه چی تمومه. چرا اومدی؟
گفتم: چراغ را فوت کن که کسی نتونه داخل را ببینه. بعد هم به گوشش برسونن. کبریت نم کشیده که جرقه نمیزنه که بخواد آتیشی ازش بلند بشه! اومدم اینجا چون کارت دارم….

join 👉 @niniperarin 📚

اومدم اینجا چون کارت دارم.
خواست بلند شه. درد داشت هنوز کف پاش. مث مار از دیوار به زور خزید تا لب طاقچه و چراغ را فوت کرد و بعد هم با ناله نیمه درازکش افتاد سرجاش.
گفت: خطر کردین خانوم جان. اومدن از ده تا اینجا خطرش یه طرف. اینکه امشب هم کوبوندین و اومدین تو این اتاق به یه ور. اونم تو این موقعیت که ایاز تازه….
نتونست حرفش را تموم کنه و افتاد به گریه.
گفتم: خدا رحمتش کنه. من که نمیشناختمش. ولی همین که تو رو با اون حال و روز انداخت روی گرده اش و تا اینجا آورد و نگهداریت را کرد، همین خودش خیلیه. نشون میده بد آدمی نبود خدابیامرز. پاسوز من شد اونم.
گریه اش بند اومد. گفت: پاسوز شما شد خانوم؟ ملتفت حرفت نمیشم.
به خودم گفتم دهن قرصی را بایست از این یاد گرفت. نم پس نمیده. میدونه که یهو به گوش نامحرم برسه صداش.
منم فیتیله ی صدام را کشیدم پایین و گفتم: هیچی. فقط اومدم بهت بگم که خان دست بردار نیست تا وقتی کسی را که این بلا را سر ایاز آورده پیدا کنه. رحم ندارن اینا. از این به بعد باید سنجیده تر عمل کنیم.
گفت: چشم خانوم. هرچی شما امر کنین.
بعد باز زد زیر گریه و گفت: ایاز کم نمیگذاشت توی رفاقت. هر وقتی اینجا بودم هوام را داشت. سر خواجه گیم خیلی حرف و متلک شنفتم از این و اون. ولی هربار ایاز تو روشون وایساد. نگذاشت کسی حرف زیاده از حدش بزنه. سر همین هم خیلی ها حرف پشتش در آوردن و خیلی ها هم باهاش چپ افتادن…
رفتم تو فکر. هرچی بیشتر میگفت بیشتر مهرش به دلم مینشست. بهتر از اونی بود زغال که فکرش را میکردم تا حالا. دیگه ملتفت حرفاش نبودم. وقتی تصور میکردم که اگه لو بره و بیوفته زیر دست این قلتشنهای خان چه بلاهایی ممکنه به سرش بیارن دلم به درد میومد. این آدم لایق این همه درد ورنجی که تا حالا تو عمرش کشیده بود نبود. علی رقم چیزی که وانمود میکرد، ظریف تر و لطیف تر از اونی بود که نشون میداد.
گفت: این رخت به تنم همیشگی شد. دیگه تا عمر دارم سیاه میپوشم براش. ایاز بود که حتی بیشتر از آقام هوام را داشت. تا حالا مرگ هیچکی برام اینقدر تلخ نبوده…
سرش را میدیم تو تاریکی که باز گذاشت روی آرنجش و شروع کرد به اشک ریختن. نمیدونم از فکر بلاهایی که ممکنه به سر زغال بیارن بود، یا از اتفاقی که برای ایاز افتاده بود یا برای بخت و اقبال شومم که منم اشکم دراومد و زدم زیر گریه. درست مث وقتی شده بود که با ننه ام ده شب محرم را میرفتم تو مسجد ده. ملا میزد زیر صداش و بلند بلند مرثیه ی کربلا را میخوند. صدیقه بیگم چراغ نفتیها را فوت میکردو همه اشک میرختن تو تاریکی. درست مثل الان. ننه ام گهگاهی سر بلند میکرد و میدید من بر و بر زل زدم تو تاریکی و سرک میکشم و نگاه میکنم که کی داره گریه میکنه و کی صاف نشسته. یه نشگون سفت بهم میگرفت و یواشکی در گوشم میگفت: گریه ات هم نمیاد ننه، اداش را دربیار. خودش ثواب داره.
شب بعدش هم که میخواستم باهاش برم میگفت: نماز که نمیخونی ذلیل مرده، تکلیفم که شدی، عین اون آقات هم باید چوب بالاسرت باشه تا دو رکعت به کمرت بزنی. دیگه مسجد اومدنت چیه؟ هر شب هر شب میای عین برج زهرمار میشینی و یه قطره اشک هم نمیریزی و آبروی آدم را میبری!
حالا میفهمم ننه ام و اون بقیه هم، شب تاریک و جمع دلشکسته مث خودشون تو شبهای محرم براشون غنیمت بود تا بشینن و به حال و روز خودشون زار بزنن. روضه ی کربلا و عاشورا براشون خوب بهونه ای بود تا که دلی سبک کنن از در به دریهای خودشون. درست مث الان من و زغال.
به خودم اومدم. زغال از ناراحتی و گریه و دردپاش از حال رفته بود. نور مهتاب از توی پنجره پخش اتاق شده بود و درست به قواره ی یه اینه افتاده بود روی صورت زغال. برعکس سیاه چردگی روزش الان صورتش یه حال خاصی پیدا کرده بود و سفید شده بود زیر نور ماه، تو سیاهی شب و یه معصومیت خاصی به چهره اش داده بود. به خودم گفتم دور از انصافه که این چهره ی معصوم ضجر کشیده بیوفته دست این جلادها به خاطر حمایتی که خواسته از من و بچه ام بکنه. حقش نیست.

join 👉 @niniperarin 📚

رفتم نزدیکش و درازکشیدم پهلوش و چشمهام را بستم. صدای زنگدار ملا پیچید توی گوشم که داشت روضه ی ابوالفضل و روز تاسوعا را میخوند. بعد هم صدای گریه ی ننه ام و بقیه بلند شد. داشتم تو سیاهی دنبالش می گشتم که یه دردی رو تنم حس کردم. همونجایی که همیشه نشگون میگرفت. شروع کردم به گریه. اینبار واقعی بود. گرمی اشکهام را روی صورتم حس میکردم. چشمهام را باز کردم. صورت زغال درست رو به روم بود. همونطور که براش اشک میریختم و مظلومیتش دلم را به درد می آورد، آروم خودم را کشیدم طرفش و طوری که خوابش آشفته نشه مرحم پاهاش را باز کردم و بعد یواش همونها را پیچیدم دور دستهاش و دو دستش را بستم به هم و مرحم را گره زدم. باز آروم صداش کردم. یواش تکونی خورد ولی بیدار نشد. نگاهی به چهار کنج اتاق انداختم. یه چیز سفید کنار دیفال تو اون سیاهی اتاق به چشمم خورد. رفتم طرفش. پشتی ایاز کنار دیفال بود هنوز. برداشتم و اومدم پیش زغال. صورتش عرق کرده بود. حتمی داشت کابوس میدید. با پته ی دومنم عرق رو پیشونیش را خشکوندم و زل زدم توی صورتش. صدای ملا را شنیدم باز که اینبار داشت نوحه میخوند و زنها با دو دست ضربدری به سینه میزدن و اشک میریختن. من هم اشک میریختم. پشتی ایاز را گذاشتم روی صورتش و نشستم روش و دستهام را ضربدری کردم و شروع کردم به سینه زدن و توی دلم مرثیه ی زغال را میخوندم. بالاخره باید یکی خلاصش میکرد از این همه درد و اقبال شوم تری که در انتظارش بود. هی به سر و سینه ام زدم و زغال هم هی دست و پا زد و منم براش گریه کردم. گفتم به خاطر همه ی کارایی که برام کردی، به خاطر اینکه دوستت دارم، بزار تنها کاری که از دستم برمیاد را در حقت بکنم. اون هی دست و پا زد و منم هی اشک ریختم براش. چند دقیقه گذشت. همه جا سکوت محض شد باز. نه صدای ملا میومد نه سینه زدن زنها و نه دیگه زغال دست و پا میزد. پا شدم. اشکهام را پاک کردم و مرحم را از دستهاش وا کردم و باز بستم به زخم پاهاش. آروم صداش کردم. جواب نداد درست مث قبل. پشتی را از روی صورتش برداشتم. نگاهش کردم. هنوز نورانی و معصوم بود. پشتی را گذاشتم زیر سرش و ملحفه ای که کنارش بود را انداختم روی بدنش. پاهاش را تکیه دادم به دیفال و آروم طوری که بیدار نشه از اتاق اومدم بیرون…

join 👉 @niniperarin 📚

حلیمه داشت به پهنای صورت اشک میریخت. گفت: من فقط میخواستم که بیشتر از اون ضجر نکشه زغال. به خیالم دارم خوبی میکنم در حقش مریم خانوم. لابد عاقبت همین کارمه که سر از اینجا درآوردم آخر عمری.
دومنم را بالا زدم و جای سوختگیم را فوت کردم. گفتم: دیر یا زود همه مون بایستی ریق رحمت را سر بکشیم. اسبابش هم دست ما نیست. خدا بگذره از سر تقصیراتمون. اون خدیجه گور به گوری هووی منو بگی حالا یه حرفی. حقش بود. بیش از این هم که به سرش اومد حقش بود. ولی اون بدبخت، زغال که گناهی نداشت. درسته خواجه بود و کاری ازش نمی اومد که بخوای دل بهش ببندی و رو شوور بودنش حساب وا کنی ولی نقل تو هم عینهو دوستی خاله خرسه اس. هوو هرچی سرش بیاد حقشه. اگه این کار را با فخری کرده بودی حرفی توش نبود. میشد فردای قیامت سر پل سراط یه کاریش کرد که زیر سبیلی رد کنن، ولی.‌‌..
شاباجی همونطوری که سر قلیونش را برداشت ببره که خاکسترش را چاق کنه، پرید تو حرفم و گفت: چه حرفیه خواهر؟ نه به اون خمیری، نه به این فطیری. مرد بوده، حقش بوده. خواجه و غیر خواجه هم نداره. همون الدنگ چشم انگوری مگه نبود؟ چه بلایی سر من و اون ماهرخ آورد. خیالت تخت. این رو سیاهی هم که این میگه اگه سالم بود رحم نمیکرد بهش. چیزی لاپاش نبوده که مظلوم شده…
سر قلیونش را گرفت دم در اتاق و چند تا فوت قایم کرد بهش. خاکسترش مث برف پخش هوا شد و توی شعاع ذره هاش رقصون شدن.
گفتم: این که دلیل نشد شاباجی. تو هم همه را با یه چوب میرونی. مرد جماعت قلق داره. ولی زنی که هوو داره بایست قلق هووش هم دستش باشه که نگذاره شوورش حواس پرت اون بشه. شد، شد، ولی اگه نشد دیگه بسته به عرضه ی تو داره که چطور هووت را از میدون به در کنی. حتی اگه شده دوست داشتن را از شوورت گدایی کنی. درسته که گدا روش سیاهه ولی کیسه اش پره. من اینا را که از خودم نمیگم. کلی بالا پایین دیدم تو زندگیم تا فهمیدم چی به چیه و تونستم گلیم خودم را بکشم از آب بیرون. اگر نه حالا کلاهم پس معرکه بود.
شاباجی انگار حرفهام را اصلا نشنیده باشه، اومد سر قلیون را فرو کرد تو جاش و یه پکی زد بهش. فوت کردو تا دید دودش دراومد رو کرد به حلیمه و گفت: خب؟
حلیمه گفت: خودم هنوز باورم نمیشد که چکار کردم. هنوز هم نمیشه. مث یه کابوس بد بود اون شب. آروم آروم تو تاریکی میرفتم بی هدف. نمیدونستم باید چکار کنم. یه لحظه دیدم ناخواسته رسیدم جلوی کلبه ی گلاب. خواستم برم و همه چیز را براش تعریف کنم. ولی یاد حرف زغال افتادم که اینجا توی این امارت نبایست به حرف هیچکی اطمینان کنم. برگشتم و رفتم طرف کلبه خودم. خواستم برم تو. نرفتم. چهره ی زغال لحظه ای از جلوی چشمم نمیرفت. یاد حرف بالقیس افتادم و روح میرآقا که میگفت توی این کلبه است. میترسیدم در را باز کنم و میرآقا و زغال توی کلبه منتظرم باشن. همون جا نشستم روی پله های چوبی کلبه و چشم دوختم تو تاریکی که یهو صدایی شنیدم. گوش تیز کردم. انگار یکنفر داشت توی محوطه لابلای درختها راه میرفت. براق شدم به سمت صدا و چشمهام را گشاد کردم. یه شبه سیاه داشت می اومد به این سمت…

join 👉 @niniperarin 📚
براق شدم به سمت صدا و چشمهام را گشاد کردم. یه شبح سیاه داشت می اومد به این سمت. ضنم رفت به اینکه نکنه فکر کرده ام زغال را راحتش کردم؟ نکنه داره میاد که طلبکارم و بشه و حقش را ازم طلب کنه؟ یا اینکه اومده باشه کاری که در حقش کردم را، در حقم بکنه؟ مگه زندگی من هم کم از اون داشت؟ ضجر و شکنجه ای که بایست منبعد تحمل میکردم شاید هم میچربید به اون چیزی که زغال کشیده بود. هر چی بود اون عادت کرده بود به این زندگی و من نه!
همونطور که پیش می اومد گفتم: هان! چیه؟ اومدی حقت را ازم بگیری یا حقم را بزاری کف دستم؟ ما دیگه آب از سرمون گذشته.
شبح همونطور که نزدیکتر میشد، طوریکه صداش نپیچه توی محوطه آروم گفت: حق کی؟ حق چی؟ مگه گرفتنی و دادنیه؟ اومدم یه سری بزنم بهت ببینم اوضاعت رو براهه!
نزدیکتر که شد زیر نور مهتاب تازه درست دیدمش. برزو بود. پاشدم از رو پله.
گفت: چرا تو تاریکی نشستی بیرون کلبه؟ مگه ندیدی همین دیروز یکی را سر به نیست کردن اینجا. بی همه چیزا میخوان بدنوم کنن امارات خان والا را. هرچند امنه، ولی باز بهتره نشینی تو تاریکی. تو کلبه هم میری در را از پشت چفت کن.
گفتم: توفیرش چیه به حال شما خان؟ تهش یکی میحواد منو هم مث اون بدبخت خفه کنه، که اینم باز به نفع شماست. یه سربار و مایه ی دل آشفتگی فخرالملوک از تو دست بالتون کم میشه.
رسید جلو. ایستاد و یه پاش را گذاشت روی پله. گفت: چه حرفایی میزنی حلیمه. خودت برای خودت میبری و میدوزی و تکلیف تعیین میکنی. حق میدم بهت که دلخور باشی از حرفایی که بهت زدم. ولی دیگه نه تا این اندازه. چرا بیخود روزگارت را تلخ میکنی؟
گفتم: بعید میدونم برزو خان محض سر زدن به هووی زنش که حالا شده کلفتش اومده باشه اینجا. اونم پای پیاده، بی اسب. آهسته رفتن تو تاریکی بعدش سر و صداش زیاده. هرچی میخوای بگی خان، بگو. من حاضرم. گوشمم باز و حواسمم شش دنگ جمع. حرف آخر را اول بزن.
گفت: توبه کار میکنی آدمو. مگه حتما باید چیزی باشه که اومده باشم؟ مرد نمیتونه همینطوری به زنش سر بزنه؟
گفتم: اگه مرد باشه چرا.
گفت: پاشو بریم تو کارت دارم. یه طورایی فهمیدم چکار کنیم!
دستم را گرفت و به زور از رو پله ها بلندم کرد و رفتیم توی کلبه که ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚