قسمت ۴۰۶ تا ۴۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

در را که باز کرد گفتم: نگفتی راه دوم چیه؟
سرش را برگردوند، نگام کرد و زود نگاهش را ازم دزدید و رفت بیرون. پاشدم رفتم تو درگاهی. همونطور که از پله ها میرفت پایین گفتم: راه دوم؟
پایین پله ها که رسید، روش را برنگردوند اینبار و گفت: اگه خواستی طلاقت میدم، شوور کن. همینجا هم در اختیار خودت و شوورت. خرجتون هم با خودم…
بغض گلوم را گرفت. اگر میشد همه ی تنم را دهن میکردم و فریاد میزدم سرش شاید حالیش میشد.
برگشت و نگام کرد. بغضم ترکید، رفتم تو کلبه و در را کوبیدم به هم. داد زد: گفتم اگه دلت خواست، اگه میدونی پشتت حرف در میاد اینجور که فکر کنن بی شووری. نگفتم که حتمی…
صدای پاهاش اومد که از پله ها داشت بالا می اومد. تکیه دادم به در که باز نشه. سعی کرد بیاد تو. نتونست.
هی میگفت: حلیمه، در را باز کن حلیمه. درست ملتفت حرفم نشدی، باز کن تا روشنت کنم…
گفتم: برو برزو خان. نه سرم را بشکن، نه گردو تو دومنم کن. برو تنهام بزار تو این عذابی که خودم به سرم نازل کردم.
وقتی دید فایده نداره، دیگه تقلا نکرد. از همون راهی که اومده بود برگشت. رفتم پشت پنجره، با هر قدمش، سیاهیش حل میشد تو ظلمات محوطه بیرون کلبه. خواستم بهش بگم برگرده. بگم که اولش با حساب و کتاب زنش شدم. چشمم پی مال و منال و جاه و منصبش بود، اما بعدش دیگه نه. میخواستم بهش بگم که دوستش دارم چه پسر خان والا باشه چه نباشه. اما نشد. زود آفتاب با هم بودنمون از لب چینه پرید.
رفتم نشستم رو تشک لب تخت و هی اشک ریختم. دست خودم نبود. یهو همه چی برام رنگ باخت. دیگه دلم نمی‌خواست زنده باشم. دیدم هرچی خیالات بافته بودم برای خودم، همه به باد رفته. حتی دیگه برام برزو و زغال و شوور آبجیم فرقی نداشتن با هم. سر تا پا یه کرباس بودن همه شون. گفتم امشب خودمو خلاص میکنم از دست همه شون و این زندگی نکبت. ولی همینکه میخواستم به راهش فکر کنم ته دلم میلرزید. بیخود انگار دنبال بهونه میگشتم که از زیرش در برم. یادم افتاد از وقتی که خونه ی بابام منتظر برگشت برزو بودم، دیگه برای همایون خان قصه نگفته بودم. بعد دیدم اون طفل معصوم چه گناهی کرده که بخواد بخاطر من و آقاش تقاص پس بده و به دنیا نیومده بمیره؟ به خودم گفتم: از همین الان قصه ام را براش تعریف میکنم، که اگه تا وقتی بزرگ میشه و عقلش میرسه، خودم حقم را از این تک و طایفه و اون هووم نگرفته بودم، همایون تقاص ننه اش را بگیره. شروع کردم براش به تعریف کردن. اولش تند و تلخ بود. ولی بعدش دیدم هر کاری میکنم نمیتونم واقعیت را براش بگم. سر همین شروع کردم باز از عاشقی آقاش و خاطر خواهیش گفتم و اینکه چقدر با هم خوش بودیم. هرچی که خودم دوست داشتم و آرزوم بود را براش تعریف کردم تا صبح. از سفرهایی که من و برزو رفتیم. از حسودی بقیه که وقتی ما را خندون دست تو دست هم میدیدن. خلاصه از همه دری براش گفتم. ولی نمیدونم باورش شد یا نه. چون هر چی میگفتم بی اختیار براش اشک میریختم.
از بس گفتم و گریه کردم دیگه جونی برام نمونده بود. چشمهام داشت هم میرفت. یاد حرف گلاب افتادم قبل اینکه زن برزو بشم. گفت اینها سرتا پا یه کرباسن. مث دستمال استفاده که کردن میندازنت دور.
برزو هم از همون تک و طایفه بود. ریسمون میسوزه ولی کجیش بیرون نمیره….

join 👉 @niniperarin 📚

با یه صدایی از خواب پریدم. خوب گوش تیز کردم. صدایی نمی اومد. فکر کردم خواب دیدم. آفتاب زده بود و از لای پرده یه خطش افتاده بود تو اتاق درست رو صورتم. ملحفه را کشیدم رو سرم و چشمهام را بستم. دلم نمیخواست از تو رختخواب بیام بیرون. باز صدا اومد: آهای حلیمه ریق ماسی، لنگ ظهره، هنو خسبیدی؟
بالقیس بود. کفری از جام پاشدم و پا برهنه رفتم در را وا کردم. تو دهنه ی در جلوم سبز شد. با حرص داد کشیدم: خرس گامبو، دیشب بهت گفتم اون گاله را درست وا کن. امروز که فرستادمت ور دل ننه ات حالیت میشه چه زری را کجا بزنی. فکر کردی من ….
پرید تو حرفم: غلط کردم حلیمه خاتون. گه خوردم. هی یادم میره. نمیمونه تو مخم این چیزا. تو رو خدا…‌
عین بچه های تخم جن میموند با اون هیکلش. گفتم: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه این کلوم از دهنت بیاد بیرون کاری میکنم به والله که …
گفت: به ابوالفضل یادم رفته بود. دیگه نمیگم. لال میشم اصلا. آه، آه..
بعد هم با کف دست دوبار کوبید پشت لبش.
ولش کردم و اومدم تو. گفتم: زود بگو چته؟ چرا اومدی اینجا؟
یه بقچه دستش بود آورد گذاشت روی میز و اشاره کرد بهش. حرف نزد.
گفتم: حالا که بایست بگی لال مونی گرفتی؟ حرف بزن زود، حوصله ندارم.
تندی گفت: این بقچه را گلاب داد بیارم، صبح فرستاده بودن از اندرونی. لباسه. گفتن خواستی بری پیش فخری خانوم اینا را بپوشی. اونم داد گفت ببر برای ریق…. غلط کردم… برای حلیمه خاتون.
بعد هم دوید جلو و گره بقچه را وا کرد و لباس توش را در آورد با ذوق و شوق. یه پیرهن صورتی کمرچین بود که سر آستیناش و دور یقه ی تو دلبازش زر دوزی داشت. پیرهن را گرفت جلوش و قواره کرد رو تنش. گفت: خوشگل و خوش دوخته، مگه نه؟ به منم میاد؟
انگار یه آدم بزرگ بخواد رخت یه بچه را اندازه بزنه به خودش.
گفتم: نمالش به خودت. چرک و چیلی کردیش با اون لباسهای چربت.
دمق شد. لباس را پرت کرد رو تشک. گفتم: اگه منبعد دهنت را بیخود وا نکنی، یکی برات درست میکنم که اندازه ات باشه.
تا اینو شنید عین بچه ها که با یه وعده ی سرخرمن زود خر میشن، گل از گلش شکفت. اومد جلو و به زور ماچم کرد. گفت: منم یه عالمه کهنه بی نمازی دارم. چندتا برات میارم.
هلش دادم کنار و گفتم: برو پیش گلاب منم میام. ذوق مرگ شده بود. با اون هیکلش لی لی کنان رفت طرف در. یهو فکری به سرم زد. صداش کردم. برگشت و گفت: بله حلیمه خاتون جونم. درد و بلات الهی بخوره تو سرم.
گفتم: زبون نریز بالقیس. گفتی یه چاه داره اینجا کفتر توشه. کجاست؟
گفت: آره. همین پشته. دور نیس. میخوای کفتر بگیری؟ حالا که وقتش نیس. شب بایست بری…

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: آره. همین پشته. دور نیس. میخوای کفتر بگیری؟ حالا که وقتش نیس. شب بایست بری.
گفتم: تو کارت به این کارا نباشه. فقط نشونم بده ببینم چه شکلیه.
محوطه ای که کلبه توش بود را رد کردیم. پشت درختها که مثل دیوار کنار هم کاشته بودنشون یه جای متروکه بود با یه عالمه برگهای خشکیده. پیدا بود که باغبونها برگهایی که جوع میکنن از تو کل امارت را میارن اینجا. پا که گذاشتم توش اول تا کمرم رفت زیر برگها. به زور میشد توشون راه رفت. بالقیس ولی براش انگار نه انگار بود. همینطور پیش میرفت. از برگهای خشکیده و خش خششون که خلاص شدیم کنار یه ساختمون مخروبه که فقط دوتا دیفال فرو ریخته مونده بود ازش و پیدا بود سالهای ساله که متروک مونده یه چاه نشونم داد. گفت: اینه. فقط کسی از اینجا خبر نداره. این رازی باشه بین من و تو. باشه؟
بی حوصله نگاش کردم. انگشت کوچیکش را خم کرد و آورد جلو. گفت: قول بده.
انگشتم را خم کردم و قلاب کردم به انگشتش. گفتم: تو هم یه قول بده.
گفت: چی؟
گفتم: بین خودمون بمونه. به کسی نگو منو آوردی اینجا. اگر نه از اون رخت خوشگلا خبری نیس.
گفت: قول ، قول، تا روز قیامت.
برگشتیم. رختهام را عوض کردم و رفتیم مطبخ. گلاب هی اینور و اونور میرفت و فرمون میداد. چشمش به من و بالقیس که افتاد رو کرد به بالقیس و گفت: ورپریده، یه بقچه بهت دادم. خوبه گفتم زود بده و بیا کار دارم باهات. همینطور گوش به حرف میدی؟ یه روز به بهونه فلک روز را شوم میکنی یه روز با یه بقچه بردن؟
بالقیس که پیدا بود ترسیده گفت: به خدا من بقچه را زود دادم به این. ولی گفت ببرمش چاه کفترها را بهش نشون بدم. بعدم گفت بین خودمون بمونه. اگه نه من زود داشتم برمیگشتم.
یه نگاه چپ انداختم بهش و گفتم: برو دیگه نبینمت جلو چشمم. این بود قولی که دادی؟ پشت گوشت را دیدی، لباس هم دیدی.
عین بچه ها زد زیر گریه و رفت.
گلاب اومد جلو. گفت: قضیه چاه چیه؟
گفتم: این دختره یه تخته اش کمه. گفت یه چاه داره اینجا کفتر توشه. منم گفتم کجاست؟ برد نشونم داد.
گلاب گفت: بازم بهت میگم حلیمه. حواست به خودت باشه. تو آبستنی. گناه داره بچه ات. بپا …
گفتم: آره، میدونم. نمیخاد باز بگی.
گفتم: من جای ننه اتم. بدت را نمیخوام. حالا هم حاضر باش کم کم فخری بیدار میشه. بایست بری پیشش. میگن رخت دوتا جاری را نمیشه تو یه طشت شست، شماها که هوویین با هم. درسته که اون نمیدونه ولی حواست باشه اونجا رفتی کاری نکنی بند را آب بدی.
گفتم: نترس، بند را آب نمیدم. ولی دودمانش را به باد میدم. تازه اولشه.
راه افتادم برم مجمع صبحونه را آماده کنم و برم پیش فخری که گلاب گفت: یه چیز دیگه!
گفتم: چیه باز گلاب خاتون. میخوای بازم نصیحتم کنی؟ گذشته کارم از این حرفها.
گفت: صبحی مش ایاز را دیدم. میگفت حال زغال بهتره خداراشکر.
نشستم یه گوشه. گفتم: خب. خدا را شکر.
گفت: مش ایاز گفت دیشب خیلی درد کشیده. تب کرده و تا صبح تو خواب هذیون گفته.
گفتم: بنده خدا. حتمی خیلی درد داشته.
گفت: مش ایاز میگفت تا صبح تو خواب هی میگفت حلیمه بچه ات را بردار و برو. دلت به آقاش خوش نباشه که همونطوری که منو فلک کرد بچه اش را هم فلک میکنه. بعدش ایاز پرسید مگه این وردستت بچه داره؟!
سرم داشت میترکید از چیزی که شنفتم. از این رو به اون رو شدم. گفتم: پس زغال کار را خراب کرده. حالا چو میوفته بین همه….
گفت: نترس. بهش گفتم خودت میگی هذیون میگفته. آدمی که چفت شتر میخوابه خواب آشفته هم میبینه. تو از فلک کرده ی فلک زده چه انتظارته؟ تو خواب حرف راست و درست بزنه؟
بعد هم اومد کنارم و گفت: الان جای نگرانی نداره. میشه دسته اش را در کرد. ولی نمیدونم چند وقت دیگه که شکمت بیاد بالا بایست چکار کرد. حالا هم پاشو برو سراغ فخری تا صداش در نیومده. بعدا عقلمون را میریزیم رو هم فکر چاره میکنیم…

join 👉 @niniperarin 📚

بعدا عقلمون را میریزیم رو هم فکر چاره میکنیم.
حرفش مث آب یخی بود که بریزن رو سر آدم. زغال آدم بدی نبود، دست خودش هم نبوده حتمی بنده خدا. نمیدونستم عاقبتم چی میشه تو این جهنمی که اومده بودم. تو ده که بودم خیالم این بود بیام اینجا کارا درست میشه. نمیدونستم دارم خودم را از چاله میندازم توی چاه. همه ی واهمه ام از حرف مردم ولایت بود، ولی آسمون همه جا یه رنگه انگار. اینجا هم فرقی نداشت. اولش اینطور نبود، خودم خواستم و خودم کردم اما چه میدونستم بعدش بایست نون را به اشتهای مردم بخورم.
گلاب مجمع را داد دستم و روونه ام کرد پیش فخری. رفتم. تا وقت ناهار هم پیشش بودم. اما بعدش گفت میخوام برم پیش خانوم والده امروز. دلم تنگ شده برای خونه ی پدری. سر همین بعد ناهار مرخصم کرد. دلم از صب بعد حرف گلاب مث سیر و سرکه میجوشید. طاقت نیاوردم و یکراست رفتم سراغ زغال. نزدیک که شدم سرک کشیدم. کسی نبود. این وقت روز همه مشغول بودن. کم کسی بود که بمونه توی آلونکش. یواش رفتم جلو. زغال دراز کش خوابیده بود توی رختخواب و زیر پاهاش که مرحم بسته بود چند تا پشتی گذاشته بود که از زیر رواندازش زده بود بیرون. آروم در را وا کردم. بیدار بود. منو که دید خواست بلند بشه. نگذاشتم. قضیه را براش گفتم که ایاز چی گفته بود به گلاب. رفت تو لک. بعدش هم اصرار اصرار که: تا دیر نشده برو از اینجا خانوم. اینجا همه گرگن. آدمو پاره میکنن.
گفتم: این حرفها بمونه برای بعد. الان ایاز شک کرده. ناخواسته براش گفتی. چاره چیه الان؟
خودش هم نمیدونست. مونده بود. شرمندگی را میشد تو چهره اش خوند. گفتم: بایست یه فکر چاره کنم تا فخری و بقیه اهل امارت بو نبردن و انگ ننگ بهم نزدن.
زغال هم هی پشت هم معذرت میخواست. میگفت: نکنه باعث و بانی بدبختی اون طفل معصومت شده باشم.
بهش خاطر جمعی دادم که اتفاقی نیوفتاده فعلا.
رفتم مطبخ شومم را گرفتم از گلاب و راهی کلبه شدم.
فکرم هزار راه رفت که بایست چکار کنم که خلاص شم از این وضعیت. خوب که فکرش را کردم دیدم گلاب عقلش خوب میرسه. میرآقا را طوری کله پا کرد که احدی نفهمید چطور شد که یهو تو اوج جوونی و قدرت این بلا سرش اومد. جاپایی از خودش نگذاشت گلاب. بهترین راه همین بود. اگه خورد خورد فخری را چیز خورش میکردم خودش مریض احوال میشد اما اون تخم جن تو شکمش چشم وا نمیکرد به این دنیا.
تا خود صبح تو تشک لول خوردم و بهش فکر کردم و برای بچه ی فخری گریه کردم. هنوز کاری نکرده احساس گناه میکردم. هی قیافه ی ننه ام میومد جلو چشمم که میگفت: دنیا دار مکافاته ننه. از هر دستی بدی از همون دست پس میگیری.
ولی بعدش میگفتم: مگه من چه هیزم تری به کی فروختم که حالا دارم مکافاتش را میکشم. یا همون آقام که کل عمرش را چوپونی کرده بود و آخرش پاش ناقص شد، مکافات چی را داره میکشه؟ اون که صبح آفتاب نزده از تو خونه در اومده بود و رفته بود تو کوه و حیوونهای مردم را چرونده بود و سال به سال هم دو تا را سه تا تحویل داده بود بهشون. حالا هم اگه خان دلش نسوخته بود و دستش را بند نکرده بود تو قلعه که همون مردم تف هم کف دستش نمینداختن. اصلا همین خان، کم خفت داده به خلق الله؟ کم آدم فلک کرده؟ همین زغال و آقاش را که به ناحق از مردی انداخته چی؟ الان چه مکافاتی داره براش میکشه؟ روز به روز هم داره گنده تر میشه و شکمش میاد جلو و مال رو مال میزاره. کیف دنیا را هم میکنه و با هر کی هر زور میلش کشید رفتار میکنه. هر کی را هم که دلش میخواد هر طوری بخواد مجازات میکنه. تا صبح فکر کردم و بالاخره تصمیمم را گرفتم که قضیه را به گلاب بگم.
صبح زود پاشدم و از کلبه زدم بیرون که برم سراغ گلاب که دیدم تو حیاط اصلی شلوغه. گلاب هم بود میون جمعیت. رفتم طرفش. گفتم : چه خبره خاتون؟ رک نگام کرد و گفت: کار تو بوده؟
گفتم : چی؟
گفت: خودت را نزن به کوچه علی چپ.
گفتم: به جون ننه ام من از چیزی خبر ندارم. چی شده مگه؟
گفت: ایاز را خفه کردن انداختنش جلوی اتاقش. صبح جنازه اش را پیدا کردن.
بهتم زد…..

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: ایاز را خفه کردن انداختنش جلوی اتاقش. صبح جنازه اش را پیدا کردن.
بهتم زد. حتم کردم بایست کار زغال باشه. عذاب وجدان گرفتم. به خودم گفتم کاش نگفته بودم به زغال.
اینکه خواهر، میبینی زندگی تو یکی دیگه را که اصلا نمی شناختیش و کارای تو که هیچ دخلی بهش نداشته، سر جونش میشینه و دستش را از زندگی بیخود و بی جهت کوتاه میکنه به آدم یه عذاب وجدان ابدی میده. پیشونی نوشت من هم الان اولین قربونی خودش را گرفته بود که حالا بی جون و کبود جلو چشمم افتاده بود رو ریگهای کف حیاط. با اینکه نمی شناختمش ولی بغض گلوم را گرفته بود. کم کم داشت دستم میومد که لزومی نداره حتما من یا آقام خبطی کرده باشیم تا تقاص پس بدیم. یکی مث این ایاز خدابیامرز داشت تقاص کارای منو میداد. انگار تازه داشت برام خط و ربط آدمها با همدیگه روشن میشد. حتمی من یا آقام هم مث این ایاز داشتیم تقاص دیگرونی را پس میدادیم که شاید هم نشناسیمشون اصلا. بعد یادم به خان والا و تک و طایفه اش افتاد. همونهایی که خوشی کم نداشتن تو زندگیشون. لابد تقاص اونها را هم ما داشتیم میدادیم که اونها خوش تر باشن. بعد هم به خودم اطمینان دادم، شکن نکن که همینه!
در اتاق ایاز وا شد و زغال کلون کلون، با پاهای بسته ی ورم کرده اومد بیرون و با صدای زنونه و لحن مردونه شروع کرد به شیون و زاری و همونطور لنگون لنگون و تو سر زنون اومد نشست بالا سر جنازه. پیشونیش را گذاشت رو پیشونی ایاز و شروع کرد به مرثیه گفتن. دو سه نفری اومدن زیر بغلهاش را گرفتن و یکی دیگه یه حصیر را آورد انداخت روی جنازه.
همون وقت برزو و چند تا نوچه هاش با اسب از راه رسیدن. برزو داد زد: تا حالا از این پدرسوختگیا نداشتیم اینجا. خان والا به شدت عصبانیه از این خودسریا و هرج و مرج پیش اومده. امر کرده مسبب این کار بایست پیدا بشه! وقتی هم پیدا بشه، کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه. بی اعتبار کردن امارت خان کم جرمی نیست. هر کی هم چیزی دیده یا شنفته یا خبری از مسبب این کار داره بیاد اطلاع بده و مشتلقش را بگیره. هر کی هم بفهمم خبر داشته و حرفی نزده وای به حالش که روزگارش سیاهه.
بعد هم اشاره کرد که جنازه را بردارن از اون وسط و رفت.
نوچه هاش جمعیت را تار و مار کردن و بعد هم ایاز را وارونه انداختن رو اسب و بردن.
زل زده بودم به زغال که هنوز روی ریگها نشسته بود و دستش را سایه بون چشمهاش کرده بود و اشک می‌ریخت.
شاید بگی زده به سرم خواهر، ولی از همون موقع برام محترم تر شد این آدم. درسته خون کرده بود به خاطر من، ولی میدونم که چه ضجری کشیده بوده تا این کار را کرده. من که فقط فکرش را کرده بودم دیشب، که بچه فخری را که حتی ندیده بودمش را بندازم، تا صبح عذاب وجدان داشتم. این که دیگه ایاز را می شناخت و با هم رفیق هم بودن.
الان دیگه نگرانیم سر این بود که نکنه زغال لو بره. کم بدبختی نکشیده بود و خان زندگیش را تباه نکرده بود. اگر میفهمیدن روزگارش سیاه تر از قبل میشد.
رسیدیم مطبخ. گلاب اشاره کرد برم تو. نمیدونم کل راه را حرف نزده بود یا اگر هم زده بود من نفهمیده بودم.
پام را که گذاشتم تو بالقیس دوید طرفم و گفت: حلیمه خاتون پیرهن زری را برام آوردی؟
چشم غره رفتم بهش. خودش فهمید. یه لیویر برام اومد و زیر لب گفت ریق ماسی! و بعد هم تندی از جلو چشمم خودش را گم و گور کرد.
گلاب بی اینکه حرفی بزنه دستم را گرفت و برد تو پستوی پشت مطبخ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚