قسمت ۸۰۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۰۳ (قسمت هشتصد و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
نمیدونستم چطور زنی که تازه مردش را خاک کرده میتونه لباس عروس بپوشه…
یکی از زنها که نیشش تا بناگوش واز بود و فقط یک دندان نیش داشت که از غار دهنش مثل قندیل آویزان بود، لچک را خفت کرده بود دور گلو و دایره ای دست گرفته بود و پشت عروس دامبولی میزد و میومد و گهگاه با صدای گرفته ی خسته میخوند ” ای یار مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا!”. همین! انگار بیشتر بلد نبود. بقیه هم دست میزدن و کل میکشیدن و گریه میکردن و پشت اسبی که افسارش دست ننه ی موسی بود میومدن. بچه های موسی هم پا برهنه انتهای جمع زنهای وسمه کشیده و گیسهای حنا بسته که زیر آفتاب به سرخی میزد، با چشمهای گشاد و موهای پریشون و رختهای کهنه میومدن. حتم داشتم نمیدونن باید بخندن یا گریه کنن. از روی بچه گی دنبال عروس راه افتاده بودن و دخترک که کوچکتر بود با ریتم ناهماهنگی دست میزد. عروس را دوتا چادر مانده به اینجایی که مردها نشسته بودند از اسب پایین آوردن و بردن داخل چادر!
صدای دایره و کل کشیدن زنها که ایستاد، قلی خان آمد دم چادر و نگاهی انداخت. رو کرد به داخل و گفت: برزو خان، وقتشه! برو چادر بغلی، خطبه که جاری شد عروست را وردار و برو. رسم بر اینه که میرفتی چادر آقای عروس و می آوردیش تو چادر خودت. ولی نه اون آقاش زنده است و نه تو اینجا کس و کاری داری….
وسط حرفای قلی خان برزو بلند شد و راه افتاد. من از جام تکون نخوردم. خدا به دور! نمیخواستم هووم را تو این لباس ببینم و مهمتر از اون شوورمو بغل دستش که داره ازش جواب بله میگیره. اونم زنک بی چشم و رویی که همین چند دقیقه پیش لباس سیاه عزای شوورش تنش بوده و حالا لباس عروس!
بقیه هم راه افتادن و دنبال برزو رفتن. مردها موندن بیرون چادر غیر از یکی که قرار بود خطبه ی عقد را بخونه. من همینطور چمباتمه زده بودم کنار در چادر و خیره مونده بودم به دشت و زیر لب برای خودم زمزمه میکردم که صدای اونها را نشنفم.
ناخواسته چشم گردوندم طرفی که موسی را خاک کرده بودن و بعد خط افق را دنبال کردم تا چشمم خورد به چادری که وقت ورود جنازه ی موسی را گذاشته بودند توش. دیدم یکی اومد و دم چادر ایستاد. سیاه پوشیده بود. خیره شدم بهش و چشمهام را تنگ کردم که بهتر ببینم. باورم نمیشد. دستم را سایه بون چشمم کردم و دقیق شدم. درست میدیدم. زن موسی بود که آمده بود دم چادر و نشسته بود روی خاک. از جا جستم. اگه زن موسی اونجاست، پس کی لباس عروس تن کرده بود و حالا کنار برزو نشسته بود؟
دویدم طرف چادر عقد. صدای عاقد را شنفتم: ” وکیلم؟…” و بعد صدای برزو: بله…
صدای کِل کشیدن زنها و ساز و دهل بلند شد. مردها چوب برداشتن و بیرون چادر شروع کردن به چوب بازی. خودم رو به زور از میون چند زن و مردی که با شدت تمام دست میزدن هل دادم داخل چادر.
برزو داشت روبنده ی عروس را پس میکرد. پارچه را کنار زد. خودش هم دهنش واز مونده بود مثل من. تا حالا زنی به این خوشگلی ندیده بودم! جوون بود با چشمهای کشیده ی درشت و سیاه و گیسهای نیمه مجعد که روی پوست بلوری صورتش بیشتر به چشم میومد!
کم مونده بود قلبم بایسته. داد زدم: گلین اونجاست! دم چادر موسی…
همه زدن زیر خنده. پیرزن دایره زن گفت: کوری؟ گلین که اینجا نشسته. زن موسی توی چادرشه. عزاداره، نمیتونه پا بزاره توی عروسی….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…