قسمت ۸۰۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۰۲ (قسمت هشتصد و دو )
join 👉 @niniperarin 📚
ولی امون از آدمیزاد که همیشه نون رو میخواد به نرخ روز بخوره!
به هر حال معامله سر جون بود، نمیشد نه توش آورد. به خودم گفتم این گلین، زن موساست، محض خون بس و اینکه برزو بیوه اش کرده میخوان بدنش به زنی برزو و با دوتا بچه هاش یهو از شر سه تا نون خور خلاص بشن!
با اون شک و شکل کنفته ای که داشت خیالم راحت بود که پسند برزو نمیشه و به دلش نمیشینه. از طرفی هم درسته برزو موسی را نزده بود، ولی زنش که نمیدونست، خیال میکرد اون قاتل شوورشه و حتم داشتم که دلش باهاش صاف بشو نیست. با کینه و نفرتی که حتمی ازش به دل گرفته بود، محال بود برزو را تو رختخوابش راه بده. هرچی بود سر پول و مال و منالی بود که میتونست از برزو به ارث ببره و آتیه ی خودشو توله هاش را تامین کنه. کمترین چیزی که برزو بهش میداد از سرش هم زیاد بود و هرچقدر هم بد قلقلی میکرد، آخرش حتم داشتم جلدی راضی میشه!
زخمش را بستن و یه چکه آب به خوردش دادن و نشوندنش راس مجلس! یه پوستین هم که تو رسمشون مخصوص دامادها بود آوردن انداختن رو شونه اش! قلی خان هم رفت نشست کنارش. منم خواستم برم تو، نگذاشتن. از حرفاشون فهمیدم یکی از این پیرزنهای عجوزه ی که خمیده بود و بهش میخورد صدسالی هست که آویزون دنیاست، گفته این قدم نداره برای این مرد!
منظورش برزوخان بود، چروکیده ی ریشدار! گفته بود نزارین بره تو چادر که کار بشه! نشوندم دم در بیرون چادر! برزو هم هیچی نگفت بهشون که این زنمه، لااقل بزارین بیاد تو.
قلی خان یه قندون بلورتراش که توش پر از کشمش بود برداشت، جلوی برزو گرفت و تعارف کرد. گفت: بفرما خان! غریبی نکن. تا حالا هرچی بود تموم شد و رفت. از الان دیگه داری خویش ما میشی. داماد ایل قلی خان. بعد از این دیگه دشمنت دشمن ماست و دوستت رفیقمون. بردار دهنتو شیرین کن که کامت شیرین باشه. عروس را دارن بزک میکنن، حاضر بشه خبر میکنن!
یکی از ریش سفیدا گفت: قلی خان. حرف تو و ننه ی موسی برای ما حق و حجته. شما نبودی خیلی وقت پیش مردا کشته شده بودن تو جنگ بلبلک و زنها رفته بودن به اسیری و ایل از هم پاشیده بود. ولی هر چیزی حساب کتابی داره. حرمتی داره! تازه جوون از دست دادیم. هنوز عزا براش نگرفتیم که عروسی میخوای راه بندازی…
بقیه هم دستی به کلاه و سبیل کشیدن و حرف پیرمرد را تصدیق کردن. قلی خان پا شد رو دو زانو نشست و گفت: هر چیزی وقتی داره! شرطی داره! پشت گوش فراخ و گشاد باز نبودم. هر کاری از دستم بر میومده برای همه تون کردم. موسی و ننه اش و زن و بچه اش هم برام عزیز بودن و هستن. صاحب خون خودش شرط گذاشته، نه من. از اون عزادارتر تو این جمع نیس. به حرمت حرفش و خون پسرش گفتم چشم…
یکی دیگه گفت: پس حرمت ایل چی میشه؟
قلی خان پا شد سر پا. گفت: حرمت خون موسی یعنی حرمت ایل. شرط ننه ی موسی یعنی حرمت خون موسی. میخواین عزاداری کنین؟ یالا. شروع کنین. تا وقتی گلین را بیارن تو سر و سینه تون بزنین. ولی وقتی عروس را آوردن دیگه همه چی تمومه. چوب ور میدارین برای چوب بازی!!
آهای سرناچی را بیارین…
دونفر دهل زن و یکنفر سرنا به دست اومدن تو چادر. قلی خان گفت: معطل نکنین! بزنین برای موسی…
دهل رنها و سرناچی شروع کردن آهنگ عزا سر دادن…
بقیه سراشون را زیر انداختن و چندتا پیرزنی هم که پایین چادر نشسته بودن شروع کردن به گریه کردن و مردها هم به سینه میزدن…
یکساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه صدای کل کشیدن از چندتا چادر اونورتر بلند شد. سرناچی خاموش شد و همه سر از زانو بلند کردن. قلی خان اشاره کرد به سرناچی و گفت: آهنگ عروسی بزن…
نگاه کردم طرفی که صدای کل کشیدن زنها میومد. عروس را با لباس مخصوص و سوار اسب موسی کرده بودن و داشتن می آوردن. یه پارچه ی گلی هم انداخته بودن روی صورتش. نمیدونستم چطور زنی که تازه مردش را خاک کرده میتونه لباس عروس بپوشه…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…