قسمت ۸۰۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۰۱ (قسمت هشتصد و یک )
join 👉 @niniperarin 📚
صدام پیچید توی دشت: برزو خان سلام منو به خورشیدم برسون…
برزو لبخندی زد و نگاش را ازم گرفت و چشم دوخت به خورشید که داشت تو افق طلوع میکرد. طاقت دیدن نداشتم. منم سر گردوندم و خیره شدم به خورشید. رد اشک را با نسیمی که میخورد روی گونه هام و سردش میکرد حس میکردم. با اینکه چله ی تابستون بود خودمم سردم شده بود و دست و پام داشت میلرزید!
صدای قلی خان را شنفتم که به ننه ی موسی گفت: درست نشونه بگیر با یه تیر خلاصش کن. زجر کشش نکنی، اگه نیمه جون شد تندی یکی را میفرستم خلاصش کنه… بزن…
زد. صدای شلیک تفنگ برزو خان پیچید توی دشت. خیره شدم به خورشیدی که طلوع نکرده بایست غروب میکرد. همونطور که اشک چشمام را تار کرده بود گفتم: بالا نیا خورشید خانوم. خسته نشدی از این دنیا و آدماش؟ هر روز میای بالا که چی رو ببینی؟ میدونم که تو هم بی وفایی! این همه سال اومدی و رفتی، همین امروز که نبایست سر از پشت این کوهها بالا می آوردی، نبایست شبمون را صبح میکردی اومدی؟
یهو قلی خان داد زد: آهای گودرز، بدو با اون شش لول دسته صدفی خلاصش کن!!
زود رو برگردوندم طرف تیرک. برزو هنوز زنده بود و از بازوش خون میچکید. ننه ی موسی داد زد: وایسا! کسی جلو نمیره. همتون خوب منو میشناسین. همه میدونن تیرم خطا برو نیس. مَردم، همه ی شما شاهد. زخمش زدم که مرهم بزارم رو زخم خودم. بخشیدمش…
ولوله افتاد تو جمعیت…
باورم نمیشد. داشتم ذوق مرگ میشدم. یه کشیده زدم به خودم که ببینم خواب نیستم. نبودم. هم میخندیدم و هم گریه میکردم. خودمو کـون سره رو زمین کشوندم طرف ننه ی موسی و شروع کردم به بوسیدن پاهاش. پشت هم میگفتم: یه عمر کنیزیت را میکنم! منت گذاشتی به سرم، غیرت به خرج دادی، تعریف مردونگیت از فردا سر زبونهاس…
با پاش هلم داد کنار و داد زد: وازش کنین! آزاده، ولی شرط داره!!
منم مث همه خیره شدم تو دهنش. گفت: شرط اینه، گلین را به زنی میگیره، بعدش آزاد. اگه هم قبول نکنه، بخششم را پس میگیرم…
اینبار پچ پچ ها و ولوله ها بیشتر شد. قلبم ریخت. مدام از تو چاله در میومدم و می افتادم تو یا چاله ی عمیق تر.
الهی خیر نبینه خواهر. زنیکه بیخود بیخود سرم هوو آورد. خواستم کاری کنم که برزو اقرار کنه که شوورمه، ولی از بخت بد و بداقبالی خودم شدم اسباب بدبختی خودم که یه هووی دیگه سرم بیاد. اون فخری چسان فسانی کم بود اون همه سال خون به جیگرم کرد، تازه داشتم روی آرامش را میدیدم که ورق برگشت. کاش اون عجوزه همون روز زده بود و کار را تموم کرده بود و جونم را راحت. اون روز عشق کورم کرده بود، نمیدونستم این گلین چه کوفتیه. بعدها به خودم کلی فحش دادم که اینقدر التماسشون کردم و نگذاشتم کلک برزو را بکنن!
شاباجی گفت: وا! تو که این همه قربون صدقه اش رفته بودی و اونم کلی حلالیت ازت گرفته بود. یهو از این رو به اون رو شدی؟!
حلیمه گفت: خر شدم خواهر! بعدا که فکرش را کردم که چیا اون شب بهش گفتم و چیا تحویل گرفتم خودم از خودمم بدم میاد. بی همه چیز شرط را که شنفت آنی قبول کرد. آدم اینقدر جون دوست آخه؟
وازش کردن و آوردنش تو چادر. بزرگا و ریش سفیدای ایل هم جمع شدن. خودش هم اگه اونوقت میدونست گلین کیه لابد ترجیح میداد خلاصش کنن تا گیر اون زنک بیوفته!! ولی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…