قسمت ۸۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۰۰ (قسمت هشتصد )
join 👉 @niniperarin 📚
برزو خیره و مات نگاهم کرد و گفت: آتیشم نزن خاتون با حرفات. راضی ام به بلایی که قراره سرم بیاد. تاوون همه ی کارایی که کردم. تو بایست بمونی و باقی عمرت را با عزت زندگی کنی، همونطوری که لیاقتش را داشتی. واهمه نداشته باش، سفارشت را کرده ام به خسرو. برگردی جات رو چشمشه! تنها واهمه ام اینه که بعد از مرگم برزخی باشه و بخوام با خورشید چشم تو چشم بشم. در حق جفتتون بد کردم…
شروع کرد مث بچه ها اشک ریختن و من هم پا به پاش. گفتم: نزار برزو خان تنها بمونم اینجا، قرار شد بهم قول بدی ببریم، نه اینکه باز بی وفایی کنی، منم دلم واسه ی خورشیدم تنگ شده، منم میخوام…
سرش را گرفت بالا و محکم با همون لحنی که همیشه بهم امر و نهی میکرد گفت: رو حرف شوورت حرف نزن خاتون. گفتم، بگو چشم…
بالاخره آخر عمری به زبون آورد و خودشو شوور من خطاب کرد. همه ی کارایی که کرده بودم و فکر شکاری که انداختم تو سرش از واهمه ی این بود که منو زنش ندونه و حالا تو این لحظه های آخر میدیدم که همه ی فکرا و کارام بیخود بوده. خودم با دستای خودم پشت پا زده بودم به بخت و زندگیم. بازم صدای اون زن کولی پیچید تو گوشم “پیشونیت بلنده، ولی اقبالت شومه!”
کاری از هیچکدوممون ساخته نبود. دیدم آخرین شبیه که با برزو دارم سر میکنم. وقت غنیمته. گفتم بزار هم دل اون آروم بگیره هم خودم. شروع کردم باهاش حرف زدن و خواستم خاطرات خوبمونو زنده کنم. ولی هرچی فکر کردم غیر از اون چند روزی که تو قلعه با هم بودیم خوشی دیگه ای یادم نیومد. بالاجبار هی اون روزا را براش زنده کردم و از دلخوشیام گفتم. از وقتی که همایون را آبستن بودم و اون رفته بود شهر و منو تو قلعه تنها گذاشته بود، از انتظار شیرینی که کشیدم تا وقت برگشتنش. همه ی تلاشم را کردم که توی اون چند ساعت اون روزا را زندگی کنیم باز. یه جاهایی خندیدیم با هم و یه جاهایی اشک ریختیم. همه ی قشنگیش برام این بود که تنها وقتی بود که تو زندگیمون گریه و خنده مون با هم بود…
در چادر را وا کردن. چه زود صبح شده بود. انگار اون شب به یه چشم به هم زدن گذشت، هنوز به اندازه سالها حرف داشتیم برای هم…
اومدن جفتمون را از ستونهای چوبی وا کردن و بردن. دور از چادرها وسط دشت همه ی ایل جمع شده بودن که معرکه ی امروز را تماشا کنن. یه تیرک چوبی بلند هم فرو کرده بودن تو زمین و ننه ی موسی با فاصله از تیرک ایستاده بود تفنگ به دست و مابقی جمعیت هم پشت سرش. برزو محکم قدم ور میداشت و برعکس هرچی نزدیک میشدیم قدمهای من سست تر میشد. انگار این من بودم که قرار بود امروز پای اون تیرک چوبی اعدامم کنن!
رسیدیم. خواستن برزو را ببرن ببندن به تیرک. ازشون خواستم بزارن با برزو خان خداحافظی کنم! نگذاشتن! اونی که پشتم میومد هلم داد طرف جمعیت و گفت: تا صبح خداحافظیتون را کردین بسه!!
با ننه ی موسی که با غضب نشسته بود روی یه تکه سنگ و انتظار میکشید که زودتر کار را تموم کنه چشم تو چشم شدم. خودمو محکم گرفتم و خیره شدم تو چشماش. نگاش را ازم گرفت و اشاره کرد به مردی که منو میپایید. مردک هلم داد و نشوندم کنار جمعیت.
ننه ی موسی پا شد از جاش. ولوله افتاد تو جمعیت. حرف نمیزد. دستش را آورد بالا. همه ساکت شدن. تفنگ برزو را برداشت و نشونه رفت طرف برزو که بسته بودنش به تیرک. چشمهاش باز بود. نگذاشته بود ببندن.
تفنگ را محکم گرفت تو دستش و نشونه رفت. دیگه طاقت نیاوردم. داد زدم. صدام پیچید توی دشت: برزو خان سلام منو به خورشیدم برسون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…