قسمت ۷۹۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۹ (قسمت هفتصد و نود و نه )
join 👉 @niniperarin 📚
ولوله افتاد تو جمعیت. قلی خان گفت: حرفت حقه! این بهتره. جایی که نخچیر کرده را دیدم. از کمینش تا جایی که خون ریخته هفتاد قدم بیشتر نبود.
رفت طرف ننه ی موسی و خواست تفنگ را از دستش بگیره. گفت: بازم چربتر میگیرم! از صد قدمی قلبش را نشونه میرم که شبهه ای تو کار نباشه. –به من اشاره کرد- این زنم حی و حاضر. میشه شاهد!
ننه ی موسی تفنگ را پس کشید و گفت: خودم میزنم. اما نه حالا. فردا صبح وقت طلوع. الان موسی واجب تره. میت مونده رو زمین و زن و بچه اش هم بالاسرش. بایست اول به داد اونها برسم. دست و پای این دوتا را ببندین بندازینشون تو سیاه چادر تا فردا که روز جزاست!!
تفنگ را هل داد تو دستهای قلی خان و بعد هم شروع کرد به مویه و راه افتاد طرف چادر موسی.
من و برزو خان را انداختن تو سیاه چادر و جدا جدا نشوندنمون پای دوتا ستون چوبی وسط چادر و یکیمون را بستن به این ستون و اون یکی را به اون ستون، با فاصله! هرچی لابه کردم که نامسلمونا شب آخری لااقل ببندینم کنارش، تنها نمونه، غربت قبر چندهزار ساله، نزارین این چند ساعت آخری که نفسش میره و میاد، بوی غربت بگیره!
کسی گوشش بدهکار نبود. بستنمون و در چادر هم دوختن و کل ایل راه افتادن رفتن خاکسپاری میت.
برزو از تیرهایی که بیخ گوشش در کرده بود ننه ی موسی منگ شده بود و رد داغی لوله ی تفنگ مونده بود رو گردنش.
صداش کردم. سرش را آورد بالا و خیره شد تو چشمام. گیسهای جو گندمی خاکستریش آشفته شده بود. شقیقه هاش بیشتر سفید شده بود. یهو زد زیر گریه و گفت: حلالم کن حلیمه! مدیونت بودم، با این کارت مدیونتر شدم و مجالی هم ندارم برای جبران! بد کردم در حقت. غافل بودم ازت همه ی این سالهایی که اومدی خونه ام! کاش لااقل کنارت بودم که سرمو میگذاشتم تو دومنت و با اون دستهای حریرت کم میکردی از عذابم. من موندم و خجالت تو. بگو که حلالم کردی. کاش یه سیاهه وصیت کرده بودم. کاش یه بخشش نومه نوشته بودم و دار و ندارم را مُهر کرده بودم به نامت، کاش…
گفتم: برزو خان، من هیچی ازت نمیخوام غیر خودت! اومدی خواستگاریم، زنت شدم، گفتن بارخت سفید میری خونه ی بخت، با رخت سفید هم برمیگردی! نمیخوام سیاه پوشت باشم. کم هیچی ازت نمیخوام برزو خان غیر از یه قول! نه مث همه ی قولهایی که دادی و زدی زیرش. این یکی را قول بده، جبران همه ی کارایی که میگی نکردی…
گفت: بگو خاتون. بگو! اگه از این دستهای بسته و دربندم کاری ساخته باشه حتمی انجام میدم. یه عمر شرمنده ات شدم، نمیزارم این آخر کاری هم شرمنده بمیرم!
گفتم: بزار رو قولی که به ننه و آقام و خودم و تو دادم بمونم! منم با خودت ببر! بزار سفید پوش اومدم، سفید پوش هم برم. گناه همایون را گردن گرفتی، میدونم! گفته به من! همین برام بسه! ولی نمیخوام باقی عمرم را زیر بار نگاههای سنگین اون سر کنم. دوست داشتم بچه ام خان بشه، که شد! همین برام کفایت میکنه. بزار آرزو به دل نمونم….
برزو خیره و مات نگاهم کرد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…