قسمت ۷۹۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۸ (قسمت هفتصد و نود و هشت )
join 👉 @niniperarin 📚
صدای شلیک پیچید توی سرم و توی دشت و دیگه طاقتم طاق شد و از حال رفتم. نمیدونم چقدر وقت شد. بوی خاک نمور که رفت تو دماغم و سردیش را که رو گونه هام حس کردم باز چشمام وا شد. خیال کردم همه چی تموم شده. تندی سرم را آوردم بالا. ننه ی موسی کنار برزو که به میله آویزون شده بود و سرش افتاده بود یور، وایساده بود و لوله ی تفنگ را گذاشته بود رو شونه ی برزو که داشت ناله میکرد.
چشم انداختم و سر تا پای برزو را ورانداز کردم ببینم تیر به کجاش خورده. سالم بود. تو همون حین یهو ننه ی موسی یه تیر دیگه در کرد. درست بیخ گوش برزو.
داد زد: هان درد داره؟ ترس داره؟ تازه هنوز مرمی به تنت ننشسته که داغیش قلبت را بسوزونه و جای سوراخش دل زن و بچه اتو داغ بزنه…
بعد هم رو کرد طرف قلی خان و جمعیتی که ساکت محو تماشای تیارتش شده بودن و گفت: تفنگ خودشو بیارین. میخوام ضربش و گلوله اش عینا همونی باشه که موسی را ازم گرفت. بایست همون شکلی جون بده، با همون درد…
یکی از آدمای قلی خان دوید که تفنگ برزو را بیاره. دیدم حالا وقت غش و ضعف و چسناله نیس. اگه فایده داشت تا حالا اثر کرده بود. پا شدم. زور زدم که قرص سر پا بایستم و داد زدم: آهای! تویی که معرکه گرفتی!…
هزار جفت چشم یهو گشت طرف من. ننه ی موسی هم برگشت و براق شد بهم. مث یه پلنگ زخمی بود که هر آن میخواد حمله کنه به آدم. چشماش را تنگ کرد و صورت چروکیده اش را کشید تو هم و دو قدم اومد جلو. قبل از اینکه حرفی بزنه یا کاری بخواد بکنه معرکه را گرفتم دستم.
داد زدم: چته؟ شغال شیر رو تو بند دیده دور افتاده دستش؟ اسم این برزو خانِ! اینقدری مرد بوده که بچه ات را تا وقتی چونه ننداخته بود بیاره با خودش و بخواد درمونش کنه! اینقدری مرد بوده که وقتی که میتونست در بره یا حاشا کنه، نکرد، وایساد و مردونه گفت من زدم. ولی خطا زدم. داغداری که باش!! میخوای بکشیش بکشش!! ولی مردونه. یه تیر بزن و خلاص. دیگه رجز خونی و شکنجه ات برای چیه؟ چرا میخوای زجر کشش کنی؟ شنفته بودم ایلیاتیا مَردن، معرفت دارن. پس کو مردونگی ایلت قلی خان که دم خیمه ی ما کرده بودی تو بوق و کرنا؟ عمدی نزده. خودش گفت، خودتم دیدی جای تیر رو. اصلا گیرم که گنهکار، چرا تمومش نمیکنی؟ به هر حال روز جزایی هم هست. چشم تو چشم میشین اونجا معلوم میشه…
سکوت محض بود و کسی نطق نمیکشید. قلی خان چشماش را انداخته بود پایین و برزو هم دیگه ناله نمیکرد. چشمها از من برگشت طرف ننه ی موسی. اونی که فرز رفته بود تفنگ برزو را بیاره، آروم اومد جلو و تفنگ را داد دست ننه ی موسی.
چند لحظه ای هیچکی هیچی نگفت. ننه ی موسی با غیظ نگام کرد و بعد رو به ایل بهم اشاره کرد و گفت: اینو میبینین؟ همینان که فردا میرن و حرف را یه کلاغ چهل کلاغ میکنن و جار میزنن وسط مردم و ما را بد نوم میکنن. ولی من نمیزارم. دهنشونو گِل میگیرم! سر اینکه نرن چو بندازن که با نامردی این خان پیزوریشون را لای خاک کردیم همون کاری را میکنم که خودش کرد. همه چی برابر. با تفنگ خودش از همون فاصله! خودم نشونه میرم. بعدش چه زنده چه مرده تحویل این جارچی….
ولوله افتاد تو جمعیت. قلی خان گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…