قسمت ۷۹۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۷ (قسمت هفتصد و نود و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
تفنگ قلی خان را از دستش کشید و رفت طرف برزو…
همچین با غیظ، محکم قدم ور میداشت که دیدم الانه که تشنه خون برزو را بریزه. قلی خان هم ایستاده بود و نگاه میکرد و دستهاش را باز کرده بود از دو طرف که یعنی کسی جلو نره. محشری به پا بود. با اون خیمه ها و جمعیتی که دور گرفته بودن و برزو که بسته شده بود به اون ستون چوبی و من که با چشم گریون خاک به سر میریختم اون وسط، انگار کن خواهر تعزیه ای بپا بود. تعزیه ی برزو خان! اینبار جای مرد زن پوش تعزیه یه زن تو هیبت مرد داشت میرفت جلو که یه بیگناهو بکشه. منم از اینجا رونده و از اونجا مونده. حرف نمیزدم شوورم جون میداد و اگه دهن وا میکردم پسرم!
چهار دست و پا رو خاک خزیدم و خودم را رسوندم به ننه ی موسی و پاش را چسبیدم. اینبار شروع کردم به زاری و التماس به اون.
– خانومِ بزرگ، داغداری، میدونم، حق داری. ولی بیا و بزرگی کن! از قصد نزده، موسی جلوی تیرش در اومده… یه عمر کنیزیت را میکنم. بگذر ازش…
وایساد. همینطور که داشتم التماسش میکردم با اون چشمهای سیاه خون گرفته اش زل زد بهم. خونی که از جای پنجه هاش رو صورت آفتاب سوخته اش زده بود بیرون دلمه شده بود و با اون شیارهای رو صورت و چشمهای نافذش شده بود مثل یه ماده ببر زخمی که خوی وحشیش زده بیرون.
با قنداق تفنگ کوبید روی دستم و نعره کشید: این زنک کیه قلی خان؟ زنشه؟
تو همون حال گفتم: زنش… کلفتش… خواهرش… چه توفیری داره؟ هر کی هستم برام عزیزه که تا اینجا اومدم و دست به دومنت شدم…
گفت: هر کی هستی، خوب چشاتو وا کن. اون دو تا طفل خورد را میبینی؟ تا امروز صبح ننه داشتن، آقا داشتن، حالا یتیمن… اون زنو میبینی؟ صبح که مردش رفته چشم انتظارش بوده تا حالا که بیاد پیشواز شوورش، نه جنازه اش…
چنگ انداخت گیسهام را گرفت و سرم را آورد بالا. گفت: منو میبینی؟ وصیت کردم به پسرم که وقتی مُردم کجای این زمین خاکم کنه، اون وصیت هم نکرده بود… هر کی هستی باش! وایسا جنازه اش را بگیر و ببر، چون نمیزارم تو این خاک شوری که پسرم را میزارم توش، جنازه اون هم بره…
اینبار با قنداق تفنگ زد تو پهلوم و پرتم کرد عقب و خیز ورداشت طرف برزو که فقط نظاره گر ماجرا بود و حرفی نمیزد. یا زبونش بند اومده بود یا خیلی خونسرد بود. نمیشد فهمید. فقط میدونستم اونم تو لحظه مث من داره فکر میکنه که آخر کارشه…
ننه ی موسی رفت طرف برزو، تفنگ را گذاشت رو سرش.
چشمام را بستم و از ته دل زجه زدم خداااا….
صدای شلیک پیچید توی سرم و توی دشت و دیگه طاقتم طاق شد و از حال رفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…