قسمت ۷۹۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۶ (قسمت هفتصد و نود و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
دلم نمیخواست صورت خسرو برای بار آخر، گریون تو یادم بمونه…
انگار یه پرده ی کدر جلو چشمم کشیده بودن. فقط زل رده بودم به برزو که روی اسب جلویی صاف نشسته بود. از وقتی راه افتاده بودیم دیگه حتی یکبار هم برنگشته بود که نگام کنه. از قصد نگاه نمیکرد. یا روش نمیشد یا اونم مث من باز دلبسته شده بود و نمیخواست وقت رفتنش بیشتر از این خودش و من را شیدا کنه. همه راه رو آروم آروم اشک میریختم.
از دور سیاه چادرهایی که تُله تله تو دشت زده بودن پیدا بود. یکی از سوارهای قلی خان نزدیکتر که شدیم به تاخت رفت طرف چادرها و هنوز نرسیده دو تا تیر انداخت. صدای شلیکش که پیچید توی دشت از تو و بیرون چادرها زنها و بچه ها دویدن طرف ما. نزدیکتر که شدن زنها شروع کردن به زجه و زاری و پنجه تو رو کشیدن.
دوتا زن که یکیشون پیرتر بود و موهای بافته اش از دو ور چارقد تیره ی گُلیش زده بود بیرون، دویدن طرف اسبی که جنازه موسی روش بود و من سوارش. زن جوون دو قدمی اسب که رسید یه نگاهی به صورت موسی انداخت و یه نگاه پر از بغض و کینه به من و میخکوب شد سرجاش. بعد هم دو زانو افتاد روی خاک. زنی که مسن تر بود اومد کنار جنازه موسی و همونطور که دو دستی تو سینه اش میزد شروع کرد به جیغ و فریاد و ” آی رولم … جوونم … موسای رعنام… قلی خان رفتی پسرمو بیاری … جنازه اش را آوردی؟….”
زنهای دیگه هم که رسیدن، دنبال ما راه افتادن و شروع کردن چنگ به صورت انداختن و به سر و سینه زدن. من هم حال اونها را که میدیدم ناخواسته تو اون هیاهو زار میزدم..
دو نفر زیر بغلهای زن جوون را گرفتن و بلندش کردن و کشون کشون دنبال جنازه میومدن. چندتایی از مردهایی که مونده بودن توی ایل و نیومده بودن خیز ورداشتن و حمله کردن طرف برزو خان. یکیشون سنگ پرت کرد. خورد تو سر برزو و خون شتک زد بیرون. جیغ کشیدم. قلی خان بهشون تشر رفت و از کنار برزو دورشون کرد.
وسط ایل که رسیدیم همه جمع شدن. جنازه موسی را بردن توی چادری که مال خودش بود و شروع کردن به عزاداری… دو تا پسر بچه هم کنار جنازه نشسته بودن و گریه میکردن. فکر کردم بچه های موسان حتمی…
برزو را هم بردن بستن به چوبی که ستون یکی از چادرها بود. قلی خان دو نفر را گذاشت که کسی نزدیک برزو نشه. من هم نزدیک برزو نشستم رو زمین نمور دشت.
سر و صداها که کمتر شد قلی خان داد زد: آهای جمع شین…
همه دور قلی خان دایره زدن. به برزو اشاره کرد و گفت: این مرد، برزو خان، مسبب این اتفاقه… میگه عمدی نبوده، ولی خدا میدونه… همه شما میدونین موسی جای پسرم بود. آوردمش اینجا که تقاص خونی که کرده را بده…
پیرزن-ننه ی موسی- جمعیت را شکافت و اومد جلو. اشکهاش را از رو صورتش که جای پنجه هاش روش رد انداخته بود و خونی شده بود پاک کرد. نگاهی به همه ی اونهایی که جمع شده بودن انداخت. تفنگ قلی خان را از دستش کشید و رفت طرف برزو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…