قسمت ۷۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۵ (قسمت هفتصد و نود و پنج )
join 👉 @niniperarin 📚
همونجا تقاص پس میدی…
رفتن تو چادر. قبلش برزو خان دستور داد کسی از آدمهاش هیچ کاری نکنه. خسرو هم از پشت چادر اومده بود بیرون و رفته بود قاطی قراولهاش. قلی خان، موسی را که دید رفت جلو و بغلش کرد. گریه هم کرد. پیدا بود از شونه هاش که تکون میخورد، ولی نگذاشت هیچکی اشک رو تو چشماش ببینه. گفت جنازه را پیچیدن تو همون شلّه ی سیاهی که من انداخته بودم روش و وارونه انداختنش روی اسب. صورتش پیدا بود. اسب برزو را آوردن و افسار اسب موسی را بستن به زینش.
وقت رفتن برزو از قلی خان مهلت خواست برای خداحافظی. خسرو چشمهاش قرمز شده بود از اشک. برزو که رفت جلو محکم بغلش کرد و جلوی اون همه آدم زد زیر گریه. درست مث وقتی که فهمید خورشید رو شوور دادن. برزو بازوهای خسرو را قایم گرفت و گفت: محکم باش مرد. خوبیت نداره جلوی اینها. خانی گفتن، مردی گفتن. همه چیز را میسپارم بهت. میخوام جنمت را نشون بدی…
خسرو خواست چیزی بگه که برزو با دست جلو دهنش را گرفت و گفت: هیششش. هیچی نگو. فقط بشنو…
هیچ وقت خیال نمیکردم یه روزی برزو را اینطور و تو این حال ببینم. میدونی خواهر، با همه بلاهایی که مسببش را برزو خان میدونستم تا اون موقع و خیال میکردم دلش از سنگ خاراست، ولی حالا که پای بچه اش وسط بود، مهر پدری را تو چشماش میدیدم. میدیدم که چطور با اون کبکبه و دبدبه و برو بیایی که داشت، واسه ی خاطر پسرش و پسرم داره تن به خفت میده که دستش را ریسمون بندازن و روشن بود برامون که پاش به ایل قلی خان برسه، امونش نمیدن. دیگه انگار گذشته ام با برزو خان، برام شده بود یه لوح سفید. پاکِ پاک. هیچ کینه ای ازش تو دلم نبود.
برزو رو کرد به من که داشتم مث ابر باهار اشک میریختم و لبخند تلخی نشست رو لبش و اشک اومد تو چشماش. رو کرد به خسرو و گفت: یه چیزی ازت میخوام، هیچوقت یادت نره! خیلی چیزا هست که تو نمیدونی، فرصت گفتنش هم نیست! ولی اینو بدون که این خاتون به گردن من خیلی حق داره، همونطور که به گردن تو! حتی بیشتر از ننه ی خدا بیامرزت. تا زنده ای و زنده است باید هواش را داشته باشی…
مث ابر باهار اشک میریختم. یه عمر بود منتظر این لحظه بودم ولی حالا داشت میگفت دیگه برام مهم نبود. انگار روز اولی باشه که برزو را دیدم و یه دل نه هزار دل عاشقش شدم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم…
گفت: اگه برم گردوندن حلیمه، یه مجلس حسابی راه بنداز. قاری و جزوه کش هم خبر کن، ولی بی ملا و منبر. به مسلم هم بسپار تا یکهفته هر شب درب امارت خیرات بدن… خودت هم حلالم کن!!
شروع کردم جیغ کشیدن و دویدم طرف قلی خان. به پاش افتادم و شروع کردم به التماس. به همه ی مقدسات و به روح موسی قسمش دادم که بگذره از برزو خان. یه اتفاقی افتاده سهواً. زجه زدم و التماس کردم…
قلی خان پاش را از توی دستهام کشید بیرون و گفت: حرف قلی خان یکیه. خون ریخته باید تقاص پس بده. تمام…
دیدم فایده نداره. نمیتونستم برزو را تو این حال تنها بزارم. پاشدم و رفتم نشستم رو اسبی که جنازه موسی را انداخته بودن روش. گفتم: هر جایی برزو خان بره، منم میام…
قلی خان خنده ی تلخی کرد و گفت: بیا. یکی را لازم داره برای کفن و دفن…
دستهای برزو را بستن و سوار اسبش کردن. هرچی برزو گفت که از اسب موسی برم پایین گوش نکردم. قلی خان دستور حرکت داد.
از چادر که دور میشدیم برنگشتم پشتم را نگاه کنم. دلم نمیخواست صورت خسرو برای آخر، گریون تو یادم بمونه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…