قسمت ۷۹۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۳ (قسمت هفتصد و نود و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
خان آب دهنش را قورت داد و نفسش را بیرون. گفت: بچه که بودم، یه رفیق شش دنگ داشتم به اسم میرآقا. یه روز تو عالم بچگی وقت بازی فرار کردم و رفتم پشت یه دیفال قایم شدم که وقتی اومد بپرم جلوش و زهره ترکش کنم. همون وقت یه تکه سنگ دیدم جلو پام افتاده. بزرگ بود. اندازه یه کف دست. تراش خورده و صاف و سیاه! تو آفتاب یه جاهاییش برق میزد، انگار کن آسمون شب را جمع کرده باشن تو اون یه تیکه سنگ. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. دولا شدم، ورش داشتم و شروع کردم روش دست کشیدن. دیگه حواسم به چیزی نبود. فارغ از همه چی محو اون تکه سنگ شده بودم و مدام دست میکشیدم روش که برق ستاره هاش بیشتر بشه! که یهو دیدم یه چیزی از پشت دیفال پرید بیرون و یه صدای وحشتناک داد. منم ناخواسته سنگی که تو دستم بود را پرت کردم طرفش. میرآقا بود. من از بازی غافل شده بودم و اون پیدام کرده بود و خواسته بود غافلگیرم کنه. سنگ خورد و سرش شکست و دادش رفت به آسمون.
تا اومدم ببینم چی به چیه و دلش را به دست بیارم، نوکرای خان والا-آقام- دویدن و به داد میرآقا رسیدن. من را هم گرفتن بردن تو امارت و فلکم کردن. خان والا دستور داده بود. نگو اون موقع همه ی قضیه را دیده بود. ولی با اینکه میدونست تقصیرکار نیستم دادم دم چوب فلک. گفت: بایست تاوون بدی تا حالیت بشه منبعد حواست به دور و برت باشه! یه چیزی که چشمت را گرفت، چشمت را کور نکنه!
قلب خان پشت هم پک میزد به قلیون و خیره تو چشمهای برزو خان نگاه میکرد. هرچی برزو بیشتر میگفت اونم تندتر پک میزد به قلیون و مدام پاش را تکون میداد.
گفت: بچه گیت چه دخلی داره به موسی؟
برزو خان یه مکثی کرد و گفت: حالا هم خیال کن تو آقامی و این شکاری که آدمهات دارن به نیش میکشن اون سنگ…
قلی خان قلیون را گذاشت زمین. یه نگاهی به دور و برش کرد و گفت: موسی کجای قصه ته؟!
برزو یه سیگار آتیش کرد و گفت: تاوونش را میدم. هر طوری بخوای!!
تا حالا برزو را اینطوری ندیده بودم. همه ی تنش استیصال بود. چشمهای قلی خان قرمز شد. گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…