قسمت ۷۹۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۲ (قسمت هفتصد و نود و دو )
join 👉 @niniperarin 📚
چیزی نمیخورم که نمک گیر بشم…
برزو خان بفرما زد و بردش طرف تختی که روش گلیم انداخته بودن کلفتهای سحرگل برای لم دادن خسرو. برزو داد رو به قراولهای خسرو داد کشید: آهای، مهمون داریم. پوست لاشه را بکنین بزارین روی آتیش. حلیمه! کجایی؟ بیا اینجا کارت دارم!
گوشهام تیز شد. یه نگاهی به خسرو کردم و گفتم: درست شنفتم؟ آقات منو صدا کرد؟
خسرو سر تکون داد. پاشدم. انگار تو دلم رخت میشستن. هول افتاده بود تو دلم. رفتم بیرون و وقت رفتن پوست در چادر را ول کردم. میدونستم که از بیرون تو تاریک میزنه و پیدا نیس، ولی گفتم کار از محکم کاری عیب نمیکنه. هرچی معلوم نباشه بهتره.
برزو خان، تعارف زد و مرد نشست لب تخت و یه پاش را آورد بالا و گذاشت لب تخت. برزو گفت: تعارفت نکردم تو چادر که دید داشته باشی به بیرون خیالت جمع باشه!
رسیدم کنار تخت. گفتم: امری داشتین خان؟ سرش را تکون داد و گفت: میبینی که مهمون دارم! یه قلیون چاق کن بیار بعدش هم یه پیاله چایی…
با چشم اشاره کرد و سرش را آورد پیش. گوشم را بردم جلو. یواش گفت: به خسرو بگو بیرون نیاد تا آبها از آسیاب بیوفته یا خودم بگم. زن و بچه ها هم بمونن تو همون کومه.
دیدم مردک با اون سبیلهای از بناگوش در رفته ی حنا بسته اش، با چشمهای گشاد داره تو دهن برزو را دید میزنه ببینه چی میگه در گوشم. بلند گفتم: چشم خان. الساعه. با نبات باشه؟ یا خرما بزارم تنگش؟
گفت: جفتش.
راه افتادم. صدای برزو را میشنفتم که به یارو گفت: خب لوطی. نگفتی اسمت چیه؟
تندی رفتم تو چادر و پیغوم برزو خان را به خسرو دادم. جنازه جوون که حالا میدونستم اسمش موسی بوده به همون حال سابق مونده بود و تکون نخورده بود. یه شلّه ی سیاه کنار خرت و پرتهای تو چادر افتاده بود. انداختم روش و کوزه ی قلیون را برداشتم اومدم بیرون. زغال را از اجاقی که به پا کرده بودم گذاشتم سر قلیون و دم کومه به سحر گل گفتم بمونه سر جاش و بیرون نیاد و زد برگشتم پیش خان.
آدمهای خان و ایلیاتیا انگار یه عمره همدیگه را میشناسن، پوست شکار را کنده بودن و داشتن گوشتش را تکه میکردن که بزارن روی آتیش.
قلیون را گذاشتم وسط تخت. به برزو گفتم: تا دودش در بیاد، چایی هم حاضره. من همینجام، کم و کسری بود امر کنین فی الفور بیارم.
سرش را تکون داد. رفتم همون نزدیک نشستم رو یه تخته سنگ.
برزو خان گفت: بفرما قلی خان.
قلی خان دستی به سبیلش کشید. قلیون را ورانداز کرد و کوزه اش را گذاشت رو زانوش و شروع کرد پک زدن. گفت: تا حالا هرچی گفتی برزو خان، من باب آشنایی بود. برو سر اصل مطلب. سرا پا گوشم. میشنفم.
برزو گفت: رک و پوستکنده بگم، حرف حق را میخوای بشنفی یا ناحق؟
قلی خان گفت: نامرده که ناحق از دهنش در میاد. مرد حرف و نفسش حقه، مگه اینکه دو دوزه باز باشه.
برزو گفت: حرف حق و راست برای گوشی زده میشه که طاقت شنفتنش را داشته باشه! مرد باشه و از کوره در نره، انصاف داشته باشه! وگرنه میشه اونی را به زبون آورد که دلت میخواد بشنفی.
گفت:. قلی خان بیخود خان یه ایل نشده. انصاف داشته! بگو. ولی زود بگو و راست بگو…
خان آب دهنش را قورت داد و نفسش را بیرون. گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…