قسمت ۷۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۹۰ (قسمت هفتصد و نود )
join 👉 @niniperarin 📚
جیغ زدم و دویدم تو چادر.
جوونک وسط چادر داشت خِر خِر میکرد. رختش را پاره کرده بودن و خون از سینه و شکمش شره میکرد رو حصیر کف چادر. ورزیده بود اما تیر بدجا خورده بود و بعید بود طفلک دووم بیاره. خان نشسته بود بالاسرش و خسرو داشت الکل چراغ را میریخت رو زخمش. یه نگاهی به برزو کرد، اونم شال کمرش را وا کرد پرت کرد طرفش. شال را تو هوا قاپید و گذاشت روی جای تیر فشار داد.
تو صورت برزو خان پیدا بود ناراحته. برام عجیب بود. کلی خون دیده بود تو عمرش و آدم هم کشته بود و ککش هم نگزیده بود، ولی نمیدونم چرا سر این جوون نیمه جون این همه رفته بود تو لک. داشتم با چشمای خودم میدیدم که همه تقشه هایی که این دو سه روز کشیدم حالا با این اتفاق نقش بر آب شده. هر چی رشته بودم پنبه شده بود و باز همون آش شده بود و همون کاسه. حالا لابد میخواست اینم بندازه گردن من که “تو گفتی بریم شکار! گفته بودم خیلی وقته تفنگ دست نگرفتم و…” از این حرفا. خواستم برگردم برم بیرون که ملتفتم شد، بلند گفت: مگه نگفتم کسی نیاد تو؟
آروم گفتم: چندتا سوار دارن میان این سمت…
خسرو برگشت طرفم. با چشمای هراسون گفت: چندتان؟ کی ان؟
گفتم: زیادن. نمیدونم کی ان.
پا شد و از چادر دوید بیرون. چشم انداخت تو افق. سیاهی ها را دید. رو به آدمهاش داد کشید: هر کی هر چقدر فشنگ داره ور داره! تفنگ خالی دست کسی نباشه، یکی دو نفر قایم بشن جایی که اینجا تو تیر رسشون باشه. مواظب باشین وقت کمین دیده نشین…. سحر گل، بچه ها و زنها را وردار ببر اون کومه ی کنار درخت.
برگشت تو و رو به برزو خان گفت: حتمی از قبلیه های اینجان! یا صدای تیر را شنفتن، یا خبر رسیده بهشون که چی شده…
خان اخمهاش را کشید تو هم، انگار دوباره رد پنجه های گربه نقش بست رو پیشونیش. گفت: تو بشین اینجا بیرون نیا. خودم حرف میزنم باهاشون. جوونک هنوز داره نفس میکشه. اگه هوش بیاد و زبون وا کنه تأیید میکنه که از قصد نبوده.
خسرو رو کرد به من و گفت: چرا وایسادی دایه؟ برو پیش زنها…
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم جوون یه نفس عمیقی کشید و سرش افتاد به بغل.
گفتم: دیگه نمیتونه شهادت بده. میمونم. زن اینجا باشه حرمت نگه میدارن.
خان دوید و گونه اش را گرفت جلوی دماغ اون حیوونی. گفت: تموم کرده. همون وقت چشمهای جنازه وا شد و انگار خیره شد به بیرون چادر. به سوارهایی که حالا داشتن میرسیدن.
خان و اون شش-هفت تا قراولهاش از پس اینها بر نمی اومدن.
هنوز نرسیده اونی که جلو میتاخت یه تیر به آسمون شلیک کرد و عربده کشید: کجاس؟ زود بیارش تا خون خودت و هر کی اینجاس نیوفتاده به گردنت! روز روشن و آدم دزدی؟ اونم با نامردی؟ بیا ببینم کی هستی؟ کی تو رو فرستاده؟
خسرو خواست بره بیرون که برزو جلوش را گرفت. با سر اشاره کرد بمونه. تفنگش را ور داشت و کلاهش را گذاشت رو سرش. سبیلش را تاب داد و رفت از چادر بیرون…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…