قسمت ۷۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۸۹ (قسمت هفتصد و هشتاد و نه )
join 👉 @niniperarin 📚
با خنده و نیش واز و سینه ی ستبر رفتم سراغ سحر گل.
داشت امر و نهی میکرد به کلفتها: خیر ندیده، زود اون خمیرو چونه کن، خسرو خان همین یه تیکه نون هم که میزاره دهنش بایست تازه باشه… آی ذلیل مرده تو چادر خان مخدع گذاشتی؟ …. آی….
گفتم: چقدر شلوغش میکنی سحرگل! این یه توله آهو که خسروخان زده که دیگه این همه داد و بیداد و هارت و پورت نداره! باز به برزو خان که سنگین زده، اگر نه ظهری همه بایست نون خشک و خالی سق میزدن. خوب شد که اومد برزو خان امروز…
برگشت یه نگاه به عقب کرد. دید سوارها دارن نزدیک میشن. گفت: از کجا معلوم خسرو نزده، محض احترام و بزرگ و کوچیکی به اسم برزو خان تموم نکرده. به قول خودت این همه وقت بوده دست به ماشه نبرده! حالا تو چرا وایسادی اینجا یه کاره؟ برزو خان اشتباه کرد تو رو دنبالش راه انداخت! نکرده کار، نبرن به کار… سیخت حاضره؟ نونت به تنوره؟ آبت خنکه؟ اگه بلد بودی حالا تو هول ولا بودی نه اینکه وایسی اینجا با من یکی به دو کنی… نکنه اونم میخوای من بیام برات حاضر کنم؟ کومه ی برزو خان را سوا کردی بردی اونطرف که چی وقتی بلد نیستی و ازت نمیاد…
دیدم پررو پررو وایساده زنک تو روم. خوبه هرچی هم بلد بود از صدقه سری خودم بود. گفتم: ما نونمون را با آب میخوریم، منت آبدوغ رو هم نمیکشیم. تو هم خیلی دور ورت نداره، شوورت درسته خانِ ولی زیر دست خودم پا گرفته، از پستون خودم شیر خورده، ننه اش بودم قبل از اینکه زنش بشی. هم خودش میدونه هم برزو خان. نخواه پا تو کفشم کنی که چوب لا چرخت میکنم…
خان و قراولش نزدیک شدن و داشتن داد میزدن. برگشتم نگاشون کردم. سحر گل گفت: چرا اینبار این همه فریاد میکنن؟
گفتم: همینه دیگه، میگم بلد نیسی بگو نیستم. هر وقت شکار گنده بزنن از خوشحالی قبل رسیدن همه را خبر میکنن. برو یه چیزی جور کن مشتلقی بده دستشون تا اومدن. اینجوری برکت میده بهشون و شگون.
چپ چپ یه نگاهی کرد و رفت طرف چادر…
رسیدن. خسرو خان داد زد: زود خلوت کنین چادر رو…
لاشه را از جلو اسبش پرت کرد رو زمین. برزو خان هم پشتش رسید. کِل کشیدم برای شکارش… وسط کل کشیدن صدام برید و نفسم بند اومد.. دویدم طرفش. پرید از اسب پایین. جای لاشه شکار یه آدم ترک اسبش بود غرق خون! جوون بود.
جیغ زدم. سحر گل هم دوید بیرون. خسرو گفت: شلوغش نکنین…
اشاره کرد به دوتا از قراولهاش اومدن جوون را از اسب کول کردن و بردن توی چادر.
گفتم: چی شده برزو خان؟ سالمی؟ سرش را تکون داد. گفت: نمیدونم از کدوم گوری پیداش شد… بز را نشونه رفتم تو کوه، تا تیر انداختم دیدم این افتاد زمین… هنوز نمرده…
دوید طرف چادر. نشستم و زدم تو سرم. سحر گل همونطور که کوزه دستش بود و داشت میدوید گفت: دیدی؟ پاشو مشتلق بده حالا….
همونی بود که اون کولی گفت “اقبالت بلنده، اما پیشونی نداری” راست میگفت.
پا شدم برم ببینم چه خبره که دیدم سر و صدا میاد. نگاه کردم پشت سرم. یه عالمه سوار داشتن میتاختن به اینطرف. جیغ زدم و دویدم تو چادر….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…