قسمت ۷۸۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۸۸ (قسمت هفتصد و هشتاد و هشت )
join 👉 @niniperarin 📚
این حرفشو که شنفتم دیگه سر از پا نمیشناختم.
شروع کردم تند تند از همون دور و بر هیزم جمع کردن برای اجاق. سحر گل هم کار و بارش را انداخته بود رو دوش چند تا وردست و کلفتی که آورده بود و خودش هم بهادر را بغل کرده بود و مث بچه ها دنبال توله هاش میدوید. وسط کار بهادر که چشمش به من افتاد شروع کرد هی ننه ننه کردن. سحر گل هم از موش و گربه بازی دست کشید و به همین بهونه یه کاره اومد سراغ من.
گفت: چشمش به تو افتاده دیگه ول کن نیس.
بهادر را از بغلش گرفتم گذاشتم رو زمین و گفتم: ماشالا دیگه مردی شده برا خودش. همین روزا بایست حمایل ببنده و اسب سوار شه بره دنبال آقاش گنجیشک شکار کنه! یکم پیتیکو پیتیکو کن ننه تو این علفا تا یاد بگیری…
بهادر یه نگاهی به من و ننه اش کرد و محض خود نمایی شروع کرد با اسب خیالیش یورتمه رفتن دور کومه ی من.
سحر گل یکم زل زل نگام کرد و یه ابرویی بالا انداخت و گفت: راستی چه عجب! خبریه خاتون؟ میبینم شدی کلفت مخصوص خان! اون دعوتت کرد؟ یا خودت خودتو غالب کردی اجبارا؟
فهمیدم به پیزیش زور اومده، میخواد روزمو خراب کنه و از دماغم در بیاره. با طعنه گفتم: ما که از بچگی اینجا بودیم و یه طورایی خونه زادیم. اطمینون نداره برزو خان به غیر از من به کسی. بعید نیس تازه به درون رسیده ها محض سود جستن با نظر تنگی، بخوان قهوه قجر خوردش بدن! به هر حال احتیاط شرط عقله. دلش گرفته بود، منو صدا کرد که بعد از مدتها بتونه بیاد و یه دستی به ماشه ببره! نمیدونست با این بیرون اومدنش چشم و پیزی بعضیا را هم در میاره!…
گفت: والا تا ما یاد داریم کلفت جماعت دست و روش از بس کمخته بسته بوده به قرمزی میزده! نه از غازه و گلگونه. گرفتگی دل برزو خان هم خود خواسته اس وگرنه منعی نداشته همه ی این سالها که نیومده تو دشت و دمن….
بعد هم با یه لحن چندشی گفت: حتم دارم شکار بهونه اس، حالا تا غروب معلوم میشه دستش غیر ماشه کجا ها میره و چیا میچکونه!…
بعد هم تندی واسه اینکه وانسته جوابش را بشنفه کـونش را کرد بهم و راه افتاد طرف کالسکه و کومه های اونطرف.
با غیظ گفتم: ببین خانوم…
سر اینکه صدام را نشنفه داد زد: بهادر… ننه اسبت را بتازون بیا اینور. آقات برات یوز میزنه امروز…
میدونستم نمیشنفه ولی سر اینکه دلم خنک بشه گفتم: آره ننه برو… برا تو یوز میزنه زمین برا ننه ات گـوز… زنیکه آقاش ناوه کش بوده، حالا برا ما شده خانوم، خدا خر رو شناخت و شاخش نداد. خوبه زن حرمسرای سلطان نیس و اینقدر از من و برزو حسودیش میشه…
نزدیکهای ظهر بود که تو سراب ته افق چندتا سیاهی نمایون شد. فهمیدم برزو و خسرو با قراولشون دارن میان. خنده اومد رو لبم. دویدم چند قطره نفت چراغ را ریختم رو هیزم توی اجاق و کبریت زدم که تا میرسن از دود و بو بیوفته و کُنده ها هم گر بگیره. انگار یه رقابتی پیدا کرده باشم با سحر گل، دوست داشتم شکار برزو بزرگتر و چشم کور کن تر از خسرو باشه! جلوتر که اومدن دیدم همینطوره. پیدا نبود ولی از طرز نشستنشون روی اسب و سرعت اومدنشون مشخص بود. برزو خان شکارش را انداخته بود عقب اسبش و آرومتر میومد، ولی خسرو تندتر میتاخت و شکار را انداخته بود جلوش رو گردن اسب.
با خنده و نیش واز و سینه ی ستبر رفتم سراغ سحر گل….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…