قسمت ۷۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۸۷ (قسمت هفتصد و هشتاد و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
نیشم وا شد. گفتم: آره والا. به یاد قدیما میریم وسط کوه و دشت، یه کومه میزنیم، شما نشونه میری و منم پایین دست کومه یه اجاق سنگی راه میندازم و زغالشو سرخ نگه میدارم تا شکار را با دولول بزنین و با اون گزلیک دسته استخونی پوستشو بکنی و بزنیم به سیخ و بکشیم به نیش…
صورتش وا شد و چشماش برق زد. گفت: آی گفتی حلیمه. یه پنج سیری هم میزارم تنگش و لم میدم زیر سایه-آفتاب درخت. چه کیفی میده. خنکای نسیم هم بزنه رو لپهای گل انداخته ی آدم. اگه پیربابا هم زنده بود میگفتیم بشینه با سه تارش یه دل ای دلی هم بکنه و میرفتیم تو چرت…
گفتم: منم میشینم بالای سر شما و پشه ها را تار میکنم که چرتتون تکمیل بشه. بعد هم سوار اسب میشیم و یه دل سیر میتازونیم تو دشت…
یه سری تکون داد و گفت: آی…آی… یادش به خیر. چه روزایی بود. جوونیمون هم طی شد بیخود بیخود و پیر شدیم با حسرت هزارتا کار نکرده…
گفتم: دل بایست جوون باشه خان، اونوقته که هیچوقت دیر نیس. ماهی رو هر وقت از آب بگیرین تازه اس.
گفت: خسرو که اومد میسپارم بهش که فردا ما هم میایم شکار. تدارکات لازمه را ترتیب بدن.
بیرون که اومدم قند تو دلم آب میکردن و با دمم گردو میشکستم. خیلی وقت بود با برزو خان همچین حرفایی نزده بودیم. راضی بودم از خودمو کاری که کردم. بعد از سالها بالاخره دلشو به دست آورده بودم و میتونستیم اینبار بی سرخر یه بیرونی با هم بریم. تا وقتی فخری زنده بود همیشه من تو سایه و حاشیه بودم.بالاخره تونسته بودم به مقصود برسم و قلبش رو مال خود کنم. قلب کسی که تو چنگت باشه خواهر، دیگه لزومی به مشقت نیس. کارای دیگه خود به خودی پیش میره. هم مال میاد و هم جاه.
روز بعد آفتاب نزده، پا شدم و حسابی به خودم رسیدم و رفتم طرف امارت اصلی. همه چیز محیا بود و کالسکه ی مخصوص خان هم حاضر. سر راه یه شمعدونی چیدم و از بغل چارقدم فرو کردم تو گیسهام. بچه که بودم هر وقت میرفتم تو دشت دنبال آقام یه ریسه درست میکردم با گلهای وحشی و مث تاج میگذاشتم رو سرم. آقام هم آخر سر با اینکه هیچوقت منو تو عمرش بغل نکرده بود یا حتی حرف هم درست و حسابی باهام نمیزد، ولی یه شقایق وحشی میکند و همینجای گیسهام، درست روی شقیقه ام، فرو میکرد کنار تاجی که رو سرم گذاشته بودم. منم خوشحال مث بزهای گله از اینور به اونور میدویدم. ولی همیشه آخر کار که تاج را از سرم ور میداشتم. شقایقی که آقام زده بود برام یا کلا کچل شده بود یا فقط یکی از برگهاش مونده بود. آقام میخندید و میگفت شقایق از همه گلها خوشگل تره ولی خب زود پر پر میشه!
خیلی وقتها پیش خودم میگفتم منم مث شقایقم. خوشگلم، ولی زود پر پر شدم! ولی حالا که به بهونه ی شکار قرار بود با خان بریم توی دشت و اون پنج سیری عرقش را بخوره و منم کنارش لم بدم روی علفها، دیگه خودمو شقایق نمیدیدم.
خورشید که نوک زد و آفتاب بی جون صبح که پهن شد روی دشت، رسیده بودیم شکارگاه. خسرو اولش سرگرونی کرد و غر و لند به برزو خان که چرا خاتون را دنبال خودت راه انداختی. ولی اخم و تخم و تشر برزو را که دید بیخیال شد.
از کالسکه که پیاده شدیم، رفتم دور از هیاهوی خسرو و قراولهاش، وسط دشت یه درخت نارون پیدا کردم و کومه ی خودمو خان را اونجا به پا کردم. چند تا سنگ هم از دور و بر جمع کردم و یه اجاق درست کردم. برزو قبل از اینکه بخواد بره برای شکار اومد پیشم. خوشحال بود. گفت: باریکلا! خوب جای دنجی پیدا کردی حلیمه.
بعد هم نگاش به اجاق که افتاد قاه قاه خندید و گفت: فیل که قرار نیست شکار کنم که اجاق به این فراخی ساختی. دعا کن چشمام هنوز سو داشته باشه، یه خرگوش هم بزنم پیشکش…
گفتم: حتم دارم شما تفنگ دست بگیری، کمتر از قوچ و کل نمیزنی. کمتر هم شد که فدای سرت. قصد چیز دیگه ایه، نه اندازه شکار!
خندید و سوار اسبش شد و گفت: خودتو شکار میکنم آخر!
بعد هم با قهقهه اسب را هی کرد.
این حرفشو که شنفتم دیگه سر از پا نمیشناختم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…