قسمت ۷۸۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۸۶ (قسمت هفتصد و هشتاد و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
خوب وراندازم کرد و گفت: به به! مبارک باشه! به سلامتی!
یه چند قدمی جلوش اینور و اونور رفتم و سعی کردم قِر کمرم به چشم بیاد. رفتم جلو پنجره که آفتاب از پشت اون گره چینا و شیشه های رنگی درست بیوفته رو صورتم و بزکم بیشتر و ملیح تر به چشم بیاد! یه چرخ زدم و نشستم لب پنجره.
صدام را نازک کردم و گفتم: سلامت باشین برزو خان.
سیگارش را آتیش کرد و دودش را فوت کرد طرفم. سفیدی دودش به شعاع آفتابی که از اسلیمیهای ارسی تابیده بود داخل که رسید، قوس و قزحی ساخت وسط اتاق و صورت برزو هم انگار بزک شد از پشت این پرده ی مه آلود رنگین. شیارهای روی صورتش که مثل جای پنجه ی گربه روی پیشونی و کنار لبهاش بود محو شد و اون هم چند سالی جوونتر به نظر میرسید.
نگام را دوختم تو چشماش و لبهام را گزیدم و گفتم: کاش هر روز این وقت اینجا بودم و این مه هزار رنگ افسونگر را میدیدم!
باز یه پکی به سیگارش زد و همینکه خواست دودش را باز بده بیرون و قوس و قزحی که در حال محو شدن بود را تمدید کنه و این لحظه را برام موندگار، افتاد به سرفه و بعد هم اَخ و اوخی کرد و نگاهی به دور و بر! با نوک پاش لبه ی فرش را پس کرد و تف کرد رو زمین و پاش را کشید روش، بعد هم پته ی فرش را برگردوند سر جاش و گفت: حالا کی هست که این وقت روز عروسی گرفته؟ اینقدر هول بوده که تا شب تحمل نکرده؟
پاشدم. ارسی را وا کردم و دستم را تو هوا تکون دادم که دود بره بیرون. با اخم و تخم گفتم: عروسی چیه؟ این همه کلفت و نوکر داری، بگو هم بکشن یه لگن بزارن ور دستت که گند نزنی به فرش…
گفت: لگن نمیخواد. مگه چه خبره؟ هنوز رو پام. اینبار انداختم اینجا. وگرنه میرم جلو پنجره هر بار. نگفتی گیسات را برا چی حنا گذاشتی؟ هر روز که میبینمت از همینجا که سیاه سر میکنی و میری، اگه عروسی نیس پس ختنه سرونه… لابد اومدی اینجا میخوای دست خالی نری….
سعی کردم که آروم بمونم. گفتم: نه عروسیه، نه ختنه سرون نه هیچ کوفت دیگه ای. حق داری برزو خان که این حرفا را بزنی! ولی همچین سن و سالی هم نداریم که این کارا را میکنی! دیدم خلقم تنگه، به خودم گفتم برزو خان هم مث خودم لابد، اونم که بی همدمه و تنها. گفتم نو نوار کنم بیام بشینیم دو کلوم با هم اختلاط کنیم، هم دلمون واشه، هم جوون. میگن سبوی نو آبو خنک نگه میداره، نبایست بزاریم کهنه بشیم!
اصلا بیا به یاد قدیما، فردا که خسرو خان و اهل و عیالش میرن واسه ی شکار ما هم بریم. حتم دارم هنوز خوب نشونه میزنین. به این پسره هم یه ضرب شستی نشون میدین و ملتفت میشه که هنوز دود از کنده بلند میشه. اون وقته که دیگه مطمئنم حالا حالا لگن لازم نمیشین!
یه ابرویی بالا انداخت و یکم خیره نگام کرد. از همون نگاههایی که میدونستم براش مشغولیت فکری درست شده. گفت: پر بیراه هم نمیگی. بعد از مدتها میریم تو کوه و کمر! هم فاله و هم تماشا!
نیشم وا شد. گفتم:…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…