قسمت ۷۸۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۵۷۸ (قسمت هفتصد و هشتاد و پنج )
join 👉 @niniperarin 📚
این شد که پام نرسیده تو خونه بدو بدو رفتم طرف اتاق خان! ولی همینکه خواستم در را هل بدم و برم جد و ورجدشو با خودش فله ای آباد کنم و دق و دلی همه این سالها را تو دلش در بیارم، یهو به خود اومدم! همون صدایی بود که گفتم خیلی وقتها میپیچید تو سرم و باهام یکی به دو میکرد، دستم به چفت در اتاق نرسیده، یهو یه نهیبی بهم زد و منم انگار کن که با چوب الف بزنن پشت دستم، فرز دستمو از روی چفت کشیدم عقب.
گفت: چه کاریه میخوای بکنی حلیمه؟ این همه سال رفتی و اومدی و به هر طریقی باهاش حرف زدی به هیچ صراطی مستقیم نشد، حالا هم میری و قیل و قال میکنی، اونم که پیزیش ور اومده خلق و خوی حسابی نداره! تازه میشه قوز بالا قوز. یه روزی گزلیک دادم دستت گفتم برو تو همین اتاق حقت را از اون و فخری بگیر، نکردی. حالا که دیگه تنورش از گرمی افتاده. با قمچیل هم برگردی بی فایده اس.
گفتم: گیریم که بی فایده! دل خودم که خنک میشه لااقل. نه کیف جوونیمون را بردیم و نه حض پیریمونو. تازه یه کلاه گشاد هم که سرم گذاشته! حسابش دیگه دستم نیس چند وقته لحافمون یکی نبوده با هم…
صدا از اینور سرم یه تکونی خورد رفت اونور و دم اون گوشم گفت: از کجا معلوم اصلا برزو خان همچین حکمی را مطلع باشه ازش؟ تازه میری میگی و یه راه میزاری جلو پاش! اونم که از خدا خواسته، حکم شرعی میوفته دستش برا بهونه گیری!…
یه فکری کردم و دیدم پر بیراه هم نمیگه. اگه اینطور باشه مجانن رفتم یه راه گذاشتم جلو پای این ریغونه.
برگشتم. بهتر دیدم عقل خودمو اون ضعیفه ای که صداش تو سرم میپیچید را بریزم رو هم و با دست پر برگردم پیش برزو که دست خالیم نگذاره و بلکه اینبار زانوی شتر اقبالم را ببندم و میخم را بکوبم!
تا صبح عقلمون را ریختیم رو هم و بالاخره یه فکری زد به سرم. دیدم حق داره برزو! همینطور خشک و خالی که نمیشه! از اون روزای قدیم خیلی وقته گذشته! بایست خیال کنم روز اوله که میبینمش و دوباره عاشقش کنم و چه بخواد و چه نخواد هم خودمو بهش غالب!
صبح آفتاب که زد رفتم حموم و درست و حسابی بزک کردم. هی هم زور زدم که مث قدیم قر و فر راه رفتن فخری را تقلید کنم. نگاه تو آینه که انداختم خواهر، خودم از خودم خوشم اومد! دیگه برزو خان که بماند. اگه منو با این وجنات و سکنات میدید و نمیپسندید دیگه برای لای جرز خوب بود.
صبر کردم. سایه ام که یه ذره کوتاه شد را میدونستم که دیگه الان خواب نیس رفتم سراغش. در زدم. با همون صدای گرفته ی خش دار همیشگیش گفت: بیا تو پدر سوخته!
بهم برخورد. زیر لبی یه دوتا لعنت حواله ی آقای خودش کردم و بعد نیشم را وا کردم و صورتمو بشاش و رفتم تو.
منو که دید جا خورد. باورش نمیشد خواهر. مونده بود حیرون و انگشت به دهن! بعد یه عمری تازه حس و حال جوونی بهم دست داد.
خوب وراندازم کرد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…